eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
"در هر برگ پاییزی، داستانی از تغییر و زیبایی نهفته است." @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 70 معصومه دلش میخواست همان جا در اتاق بماند و بیرون نرود. از روبه رو شدن با اَرَش حالش بد میشد. کاش میشد! کاش میشد مسعود همین الآن بیاید و او را از این خانه بیرون بیاندازد! به این امید نگاهی به ساعت دیواری کرد و با دیدن عقربه های ساعت که روی عدد ده و نیم جا خوش کرده اند، نفس عمیقی از سر ناامیدی کشید. صدای در او را از افکارش بیرون کشاند و دوباره لرز به جانش انداخت. در دل آیة الکرسی میخواند. آرام و با امید به خدا از اتاق بیرون رفت. با بیرون آمدن او، اَرَش بدون توجه به او و کودک در آغوشش رفت و روی مبلی نشست. معصومه هم روبه روی او روی مبلی نشست. -زیاد حوصله ندارم پس زود میرم سر اصل مطلب -خدا رو شکر پوزخند زد و گفت: حالا وقت برای شکر کردنه خدا زیاد داری -حرفتو بزن زودتر -مسعود برادره مرواریده نه؟! با شنیدن اسم "مروارید" انگار که یک پارچ آب یخ روی سرش ریختند! با این سؤال اَرَش تا ته حرفش را خواند! اَرَش با لحن کلافه و تحقیر آمیزی گفت: خیلی خب بابا نمیخواد جون بِکَنی و جواب بدی... نگاهی به صورت مبهوت و وحشت زده ی معصومه کرد و ادامه داد: مروارید میگفت این دفه که مامان و باباش اومدن تهران هر چی بهشون گفته قبول نکردن من برم خواستگاریش...میگفت مسعود بهشون گفته ما با هم دوست بودیم و اونا کلی نصیحت بارونش کردن...ببین دختر عمو تو مسعود و مامان و باباشو راضی میکنی تا مروارید زنه من بشه...منم در عوض به مسعود قضیه ی شیرینی خوردنمونو با یه کم پیاز داغ اضافه نمیگم معصومه گر گرفت. ترس جای خودش را به عصبانیت داد. او چه قدر بی پروا و پست بود که میتوانست چنین تهدید نفرت انگیزی بکند. چنان با سرعت و عصبانیت بلند شد که حسن که تا آن لحظه در آغوش او ساکت مانده بود، ترسید و به گریه افتاد. معصومه بی توجه به گریه ی او فریاد زد: من صد سال سیاه واسه ی تویه وحشی همچین کاری نمیکنم! اَرَش هم بلند شد و گویی که اصلاً حرف او را نشنیده است با بیخیالی گفت: تا فردا بهت وقت میدم فکراتو بکنی و جواب مثبت بدی! و بدون توجه به معصومه ی لرزان از عصبانیت، رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 71 آخ که چه قدر بوی خاک نم دار رو دوست دارم! البته در صورتی که مسعود همین الان سر نرسه. باید کلی با مامان محرم حرف بزنم تا به مسعود چیزی نگه. خب دلم پوسید توو خونه. وای اگه بفهمه حسابم با کرام الکاتبینه! خدایا فقط همین یه باره! قول میدم دیگه به حرفش گوش بدم! دوباره آب میپاشم و جارو رو روی حیاط خاکی میکشم. مسعود میخواست کفِش رو سیمانی کنه ولی من اینجوری بیشتر دوست دارم. رد جارو روی خاک آب خورده، مثه یه دسته موی پریشون شده. مامان محرم از روی پنجره سفره رو تکون میده تا خُرده نونای باقیمونده ی توش بریزن توی محوطه ی مرغ و خروسا و زیر چشمی منو نگاه میکنه و باز غرغر میکنه. میدونم پیرزن از اینکه دارم با این وضعم جارو میکنم غر میزنه. ولی من که گفتم دست خودم نیست. نمیتونم یه دقیقه بیکار بمونم چه برسه به ده روز استراحت مطلق. صدای قدقد بلند "بَبَل" میاد. باز داره تخم میذاره. اون اولا که اومدیم اینجا چه قدر ازش میترسیدما. ولی بعد از یه مدت واسش اسمم گذاشتم! جارو رو که روی حیاط میکشم یه صدای خشی میده که من دوسش دارم. مشغول جارو زدنم که دو تا کفش مردونه جلوی روم سبز میشه! آب دهانمو قورت میدم. خدایا اینم شانسه من دارم؟! خدا جون هزار تا صلوات نذر میکنم که این دفه دعوام نکنه! کمرمو آروم آروم صاف میکنم. دستاشو به کمرش زده و با اخم بِر و بِر منو نگاه میکنه. چه قدر اینجوری ترسناک و با جذبه میشه. -سلام -علیک سلام دهن باز میکنم تا یه چیزی بگم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. اَه! این کلمه هام هر وقت بهشون نیاز داری فرار میکنن. تنها و اولین کلمه ای که به ذهنم میاد رو به علاوه ی یه نگاه مظلوم و معصوم تحویلش میدم. -ببخشید نفسشو عمیق و با حرص بیرون میده و دست راستشو به چونه ش میکشه. -ببخشم ها؟! معصومه صد هزار بار بهت نگفتم استراحت مطلق؟؟!! بعد تو میای واسه من حیاطو جارو میکنی؟! بازم با نهایت مظلومیتی که این دفه سعی میکنم توی صدامم حس بشه میگم: خب حوصله م سر رفته بود -حوصله ت سر رفته بود دلیل خوبیه به نظرت؟! حوصله ت سر میره باید بیای با این وضعت حیاطو آب جارو کنی؟! مامان محرم که حالا روی ایوون وایستاده با عصبانیت میگه: مسعود جان این معصومه از صبح تا حالا پدر منو درآورده مادر...هِی با این بار شیشه بالا و پائین میره و هر چی بهش میگم بشین کارا رو من و مرضیه میکنیم گوش نمیده وای! مامان محرم نامه ی اعمالمو داد دستش! خدا جوون مرگ شدم! -مامان بالا و پائین چیه؟! من فقط یه خرده توی گردگیری به مرضیه کمک کردم -آره فقط روی چهار پایه م... لبمو گاز میگیرم و میپرم وسط حرفش: مامان مامان محرم سرشو به نشانه تأسف تکون میده و میره توو خونه. مسعود برزخِ برزخه! باید فرار کنم ولی چه جوری؟! با این نگاه عصبانیش میخواد از خجالت آبم کنه. آب دهنمو قورت میدم. مسعود چند تا نفس عمیق میکشه و میره توو خونه. همیشه همینجوریه! عصبانیش که بکنم تا یه دقیقه فقط نگام میکنه و بعدم تا چند ساعت باهام حرف نمیزنه و اخم میکنه. دنبالش میرم توو خونه. بازم خرابکاری کردم. بیچاره کلی از دستم حرص میخوره. خب دیگه باید وارد فاز منت کشی بشم. -مسعود میره توو اتاقمون و منم دنبالش داخل اتاق میشم. -مسعود جان خب گفتم که ببخشید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی‌‌ دیگر قسمت 72 لباساشو عوض میکنه و منم چادر و روسریمو درمیارم. از اتاق بیرون میره و باز من دنبالش میرم. -مسعود قهری؟! حسن رو که مشغول ویراژ دادن با کامیون اسباب بازیشه و هِی "بیب بیب" میکنه، بغل میکنه و روی کولش مینشونه. بچه این قدر این کارو دوست داره و ذوق میکنه که انگار دنیا رو بهش دادن. -مسعود جان...آقا...والامقام...بابا یه نگا به ما کن دیگه یه نگاهه اخمالو بهم میکنه و کلاً منو از درخواستم پشیمون میکنه! مامان محرم که داشته با تلفن حرف میزده و من تازه متوجه ش شدم، گوشی تلفن رو سر جاش میذاره. -کی بود؟! -عفت خانوم...زنگ زد بود قرار بذاره واسه پس فردا...میان تا قرار مدارای عروسی رو بذاریم من با شادی و ذوق میگم: وای مبارکه...ایشالا که خوشبخت بشن البته نگاه اخمالو و چشم غره ی مسعود ذوقمو کور میکنه. -ممنون مادر جان...ایشالا مامان محرم میره توی آشپزخونه و مسعود حسن رو روی زمین مینشونه و حسن دوباره مشغول وَر رفتن با کامیونش میشه. مسعود روی مبل میشینه و منم میرم کنارش با احتیاط میشینم تا بلکه بتونم منت کشی بکنم. صدای مامان محرم از توی آشپزخونه میاد که میگه: راستی مادر مرواریدم زنگ زده بود با شنیدن اسم مروارید قیافه ی مسعود درهم میشه و نفس عصبی و عمیقی میکشه. از بعد از اون ماجرا ها و رفتن مروارید به آلمان، آوردن اسم مرواریدم مسعود رو عصبی میکنه. بهش حق میدم. آروم و با احتیاط بازوشو میگیرم و میگم: مسعود بالاخره مظلوم نماییام کار خودشونو میکنن و یه لبخند محو میزنه. خب همینم غنیمت محسوب میشه. بازوشو از دستم آزاد میکنه و دستش رو روی پشتی مبل میذاره. منم به دستش تکیه میدم. در خونه باز میشه و مرضیه با دو تا نون بربری توی دستش میاد توو و بلند سلام میکنه. جوابشو میدیم. نونا رو میبره توی آشپزخونه و بعد همونطور که از آشپزخونه بیرون میاد، با صدای تقریباً بلند و شاد میگه: مامان راستی مامان عفت زنگ زد؟! من و مسعود همزمان میزنیم زیر خنده و مرضیه با چشای گرد شده بهمون خیره میشه. مسعود با شیطنت میگه: این معلومه از وقتی داشته میرفته نونوایی تا همین پشت دروازه یه سر داشته با نیما حرف میزده ها...بسوزه پدر عاشقی! و عاشقی رو اون قدر با مزه میگه که خنده م شدیدتر میشه. مرضیه سرشو به حالت قهر برمیگردونه و همونطور که چادرش رو از روی سرش برمیداره میگه: خب چیه مگه...شوهرمه! ))اَرَش-خب خب حالا وقتشه جوابمو بدی -میدونی پسر عمو...دیروز همه چیزو به مسعود گفتم...بهش گفتم که به دستور عمو مرتضی من و مریم از همون بچگی شیرینی خورده ی تو و آرش بودیم...بهش گفتم شما دو تا چه آدمایی هستین...بهش گفتم که اگه نمیومد خواستگاریم و اگه قبول نمیکردم زنش بشم تو یه هفته بعد از سربازی میومدی و عمو مرتضی ما رو به زور عقد میکرد...و اینم بهش گفتم که ما از هم متنفریم و تازه پیشنهاد تو رو هم بهش گفتم آقا... لبخند پیروزمندانه ای زد و ادامه داد: پس الان دیگه هیچ مشکلی وجود نداره و من امراً بهت کمک کنم پسر عمو دستان اَرَش مشت میشود و به سمت او حمله میکند...(( حس میکنم یه کسی محکم جلوی دهانمو گرفته و نمیتونم جیغ بزنم. چشامو بی رمق باز میکنم و مسعود رو میبینم که با دیدن بیداریِ من، انگشت اشاره ش رو جلوی بینیش به علامت سکوت گرفته. آروم دستشو از جلوی دهانم برمیداره. -باز خوابه اون روزو دیدی؟! @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shab3Fatemieh2-1393[03].mp3
4.85M
🌸آه... نگاهم به در مانده... @Parvanege
🖤السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌أَیَّتُهَا‌الصِّدِّیقَةُ‌الشَّهِیدَة فرا رسیدن سالروز شهادت مظلومانه ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران کانال پروانگی تسلیت باد.🖤 @Parvanege
🏴پیامبر مهربانی (صلى الله عليه و آله): 📜أمّا ابنَتي فاطمةُ فإنّها سيّدةُ نِساءِ العالَمينَ مِن الأوّلِينَ و الآخِرِينَ. 💬اما دخترم فاطمه،او سرور زنان عالم،از پيشينيان و پسينيان است. 📚{ امالی صدوق:۱۷۸/۱۷۵ } @Parvanege