فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی!
قلبتون پر
از مهر و محبت
و لبریز
از آرامش و شادی باشه...
انشاءالله خیر و برکت
مهمون خونههاتون🤲
صبحتون بخیر ❤️
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🎖اهل رشد کردن باشی! ...
در بیابان، در کویر و حتی در سنگ هم
رشد خواهی کرد👌
همین... !
#حس_خوب
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
بسمالله الرحمن الرحیم
⭐️«إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ
إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا»؛
«ما راه را به او نشان دادیم
یا سپاس گزار خواهد بود
یا ناسپاس.»*
*سوره انسان، آیه ۳
#تلنگر
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے از جایم بلند شدم و بالاخره راهی خونه شدم. در راه به خیلی چیزا فکر کردم
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
با صدای تلفن از توصیف خودم دست کشیدم و دکمهی اتصال رو زدم.
با شنیدن صدای صنم، ذوق زدم و گفتم: سلامم خانووووم... چه عجب یادی از ما کردین...
با صدایی که فکر کنم یه خورده ناراحت به نظر میرسید گفت: سلام هستی خانوم چه خبر؟
_چیزی شده صنم؟ چرا ناراحت به نظر میرسی؟
در حالیکه به گریه افتاده بود گفت
_من واقعا متاسفم... واقعا متاسفم.
_آخه چرا ... مگه اتفاقی افتاده؟
_ از مارال شنیدم آیدا چی شده؛ باورم نمیشد... مارال وقتی داشت پشت تلفن بهم میگفت چی شده
چنان گریه میکرد که حس میکردم الاناست که بیهوش بشه...
سکوت کردم، حرفی نداشتم بگم ... یکم که گذشت صنم گفت: الهی قربونت بشم چرا هیچی نمیگی؟میدونم خیلی برات سخت بوده.
_حرفی برای گفتن ندارم، همدرد که باشی سکوتم رو می فهمی.
فقط یه چیزو خوب میدونم یه چیز توی این زندگی بیست و چندسالم خیلی خوب بهم ثابت شده و اون اینه که یک پایان تلخ همیشه بهتر از یک تلخی بی پایانه.
آیدا رفته؛ اما قول داده برمیگرده و من مطمئنم زیر قولش نمیزنه.
من کاملا با این مسئله کنار اومدم
الانم فقط میخوام منتظر بمونم مطمئنا آخر این جدایی تلخ، یه وصال شیرینه
الانم بیا دیگه در این مورد صحبت نکنیم.
خب بگو ببینم از مهرداد چه خبر تونستی مجبورش کنی زن بگیره یا نه هنوز...
صنم دیگه حرفی در مورد آیدا نزد.، اما کاملا میشد حدس زد فقط به خاطر من اینقدر زود تغییر موضع داده با کمی مقدمه چینی گفت: بله بالاخره راضیش کردم، تو مثلی که منو دست کم گرفتی.
_آفــــرین حالا کی هست این عروس خانوم خوشبخت؟ راستشو بگو بلا... کی دیدیش... پسندیدیش و بستیش به داداش ما.
_اگه یکم فکر کنی میتونی حدس بزنی.
_حوصله ندارم توهم اذیت نکن بگو دیگه...
_خیله خب بداخلاق.
خانمِ داداشم همونیه که توی کانادا دیدیم... شیده.
#پارت_156
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
چگونه اعتماد به نفس خود را افزایش دهیم؟
🌱افزایش اعتماد به نفس یعنی؛ ایجاد ویژگی هایی در شیوه تفکر و عملکرد، به گونهای که فرد از عهده کارها به خوبی برآید.
شخص در شغل و ارتباطات خود نقش موثرتر و کارایی بهتری نسبت به سابق داشته باشد.
💎 چهار گام طلایی :
🔸 داشتن دیدگاه مثبت دربارۀ خود
🔹واقعگرایی و مثبتگرایی در مورد موقعیت فعلی
🔸استفاده از تکنیکهای مدیریت احساسات منفی
🔹حفظ اعتماد به نفس خویش
#تجربه
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
به نام خدا
به: باب الحوائج حضرت رقیه س
از: خادمه حضرت زهراس
السلام علیک یا رقیه بنت الحسین ع✋
خوش آمدی هم بازی علی اصغر.🌺
ام ابیها و نور چشم ارباب خوش آمدی.🌺
رقیه صبور، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی هستی.
بانو جان با سن کمت از عمه سادات روسری میخواستی، اما حالا زنان و دختران ما خود چادر که یادگار تو و مادرت حضرت زهراس است را از سر انداختهاند.
بانوی من تو حضرت زهرا و ام ابیهای حسین ع هستی.
بانوی من بعد از حضرت زینب علیهاالسلام عمه ساداتی، قبله حاجاتی. با دستهای کوچکت گره گشایی میکنی، گرههای کور زندگیمان را باز کن.
بانوی من ولادتت مبارک😍🌹
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت رقیه بنت الحسین ع🤲🌹
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#مناسبتی
رقیهجانمیلادتمبارک
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بحر تفکر،
تو کجائی؟
✨سعدی
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
❣تـــــ♡✓♡ــــویی
که دردِ جهان را
یگانه درمانی
#یاایهاالعزیز
#جامعه_منتظر
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🔸به "پنج شنبه" ڪه ميرسیم
جاے خالے ها
خودشان یڪے یڪے ردیف میشوند...
"یڪے" دیگر نمے آید؛
"یڪے"از دور پیداست؛
"یڪے" در قابِ عڪس
و "یڪے" هم هست؛ اما انگار نیست ...!
دلتنگی آخرین پنجشنبه سال🖤
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے با صدای تلفن از توصیف خودم دست کشیدم و دکمهی اتصال رو زدم. با شنیدن
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
ناگهان شروع به سرفه کردم.
صنم از اون طرف خندهاش گرفته بود وقتی حسابی خنده هاش تموم شد و منم بهتر شدم گفت
_خفه نشی چی کوفت میکنی؟
_گفتی کی؟
_من نگفتم... کی، گفتم چی؟
_اه اینو نگفتم که... میگم گفتی کی رو به عنوان خانوم مهرداد انتخاب کردی؟
_هان... شیده دیگه! یادت که هست
_آره... حس نمیکنی اصلا با هم تفاهم ندارن.
_وا ... مگه تو چقدر شیده رو میشناسی؟
_راست میگی در هر صورت... انشاا... خوشبخت بشن... کی برمیگردین ایران؟
_تا دوهفتهی دیگه.
_خب خدارو شکر... پس فعلا کاری نداری.
_نه دیگه عزیزم فقط هستی تو شروع به کار کردی یا نه؟
_نه از هفتهی دیگه شروع میکنم.
_خوبه... گلم موفق باشی!
فعلا...
_قربانت خداحافظ.
این صنمم با این سلیقش... مهرداد به اون خوشتیپی... رفته چه دختری رو براش انتخاب کرده.
اوه ... مهرداد با اون اخلاق غیرتیش چطوری میتونه این شیدهی عشوهگر رو تحمل کنه، خدا میدونه...
با تصور مهرداد تو لباس دامادی یه جوری شدم، یه جورایی فکر کنم، حسودیم شد...
وابستگی شدیدی بهش پیدا کرده بودم و همین وابستگی، حسودم کرده بود.
از جایم بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم، نمیدونم چقدر طول کشید تا چشمام گرم شد و به خواب رفتم.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
مانتو نخی سفید تا روی زانوم، شلوار
دمپای مشکی، شال قرمز و مشکی، کفش مشکی با کیف مشکی اسپرت.
بعد از مدتها این اولین بار بود که اینقدر به ظاهرم حساس شده بودم.
بعد از این که مدارکم رو از مطب دکتر بگیرم، قراره برم کافی شاپ چند تا از دوستای قدیمیمو ببینم که بیتا هم جزوشون بود؛ در واقع بیتا برنامه رو ترتیب داده بود و منم مجبور به رفتن کرد.
#پارت_157
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁