eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹صفحه: 32 💠سوره بقره: آیات 203 الی 210 ﷽ قرائت صفحه‌ای از قرآن جهت تعجيل در فرج و سلامتی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🎁ثواب قرائت تقدیم به مولايمان (ارواحنا فداه) ان‌شاءالله همگی حاجت روا 🤲 @Parvanege
Page032.mp3
945.7K
💠 | صفحه: 32 🔸با صدای: استاد پرهیزکار @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💖」 بهانه‌ها را کنار بگذارید؛ جایگاهی که می‌خواهید به آن دست یابید را در ذهنتان تصویر سازی کنید و سپس برای تحقق رویایتان دست به کار شوید.🌱 @Parvanege
می‌دانم، هرگز پیدا نخواهیم کرد. ☘من کسی را که به اندازه‌ی تو دوستش داشته باشم؛ 🌿و تو کسی را که به اندازه‌ی من، دوستت داشته باشد.💟 @Parvanege
⭐️ستاره درخشان ای امیر لشکر! ای سردار دلها! تو سرباز بی‌ادعای ولایت بودی...🌹 ای جان بر کف! رشادت و جانفشانی تو تا ابد در دل تاریخ جهان اسلام زنده خواهد ماند. ☘شجاعت، اخلاص و ولایتمداری از ویژگی‌های شاخص توست. ⭐️ای ستاره‌ی درخشان! تو همچون چراغ راه هستی... 💎ای قهرمان دی ماه! تا ابد در قلب مردم ایران و همه آزادگان جهان؛ همچون نگینی می‌درخشی و ماندگار می‌مانی...🌹 @Parvanege
「🦋」 چه چیزی تعیین‌کننده‌ست که روز خوبیه یا نه؟ آره، نوع نگاه تو به زندگی؛ لبخند بزن و یک روز عالی داشته باش.🌿 @Parvanege
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 -اسم؟ جوابی نشنید که با صدای بلندتری گفت:اسم  به خودش آمد و گفت:کمیل معتمدی -نام پدر؟ -محمد حسین معتمدی اطلاعات را تکمیل کرد و به صورت کمیل و دخترجوانی که همراه او دستگیر شده بود نیم نگاهی انداخت:نسبتی که ندارین؟ -خیر -تو اتاق چیکار میکردین؟ کمیل خواست چیزی بگوید که دختر جوان با گریه گفت:جناب سرگرد بخدا من بیگناهم منو دزدیدن و بردن تو اون خونه تو اون اتاق انداختن وقتی چشم باز کردم دیدم این آقا تو اتاقه.  آشفته و کلافه گفت: جناب من اصلا تو اون مهمونی زهرماری نبودم بهم زنگ زدن گفتن حال پسرخالم بد شده منم رفتم اونجا بعدشم منو داخل اتاق زندانی کردن که بعد این خانومو اونجا دیدم، بعدم شما اومدید. نگاهش روی اتیکت سرگرد چرخید: سرگرد محمد اکبری سرگرد اکبری عینکش را از چشمانش برداشت و گفت: شاهدی هم دارید که شما رو دزدین و به اون اتاق بردن؟ سرش را تکان داد و هق هق کنان جواب داد: داشتم از بیرون میومدم خلوت خلوت بود دستمو رو زنگ در گذاشتم که دو نفر منو داخل ماشین انداختند بعدم یه دستمال جلوی بینیم گرفتن وقتی چشم باز کردم تو اون اتاق بودم. سرگرد برگه‌های دستش را مرتب کرد و در حین اینکه از کشو برگه ای برمیداشت گفت: گریه نکن دختر شماره همراه پدرتو بنویس تو برگه تا تکلیفت مشخص شه شما هم شماره تماس و آدرس پسرخالتو بنویس خصومتی یا درگیری قبلا بینتون بوده؟ کمیل سرش را به نشانه ی منفی تکان داد: خیر -رئوفی؟ -بله قربان. -ببرشون بازداشگاه. کمیل عصبی و طلبکار گفت: من که گناهی نکردم برم بازداشگاه. -اینکه شما تقصیری دارید یا نه بعدا ثابت میشه... ببرش. گوشه ی زندان نشست و کتش را روی پاهایش گذاشت چند تن از زندانیان مشغول درگیری لفظی بودند نگاهش روی دیوار های چرک گرفته و سیاه بازداشگاه چرخید پر بود از نوشته های کج و کوله ای ک هرکسی ک در اینجا توقف داشته ، به یادگار گذاشته بود. به انگشترش که نام امام حسین روی آن هک شده بود خیره شد. ... @Parvanege
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست. با شنیدن صدای خش داری که با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد سربازی از پشت دریچه گفت: ساکت! آروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی. دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی می‌کرد. تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود که به لطف منصور باز شد. کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود چرا منصور اینکار را کرده بود؟ سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد. نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی که قدم می‌زدند و بحث میغکردند می‌چرخید. گوش هایش از همهمه ی آنجا در مرز انفجار بودند با دیدن منصور که از اتاق سرگرد بیرون آمد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند -نامرد. منصور یقه اش را صاف کرد و گفت: آروم باش پسرخاله. -تو به قران قسم خوردی! همه‌ی حرفات دروغ بود!؟؟ خنده ی مسخره ای کرد و گفت: کدوم قرآن؟؟ فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم. -خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه... چرا اینکارو کردی؟؟ منصور زیر گوش کمیل گفت:ب اهم بیحساب شدیم آق سید... کمیل متعجب به او نگاه کرد که منصور با یک پوزخند، نگاه پرسشگر اورا بی‌جواب گذاشت و رفت. روی صندلی نشست که نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد. سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد. با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد: خوب آقای معتمدی ما از تک تک مهمونا سوال کردیم؛ ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن... طبق تحقیقاتی که انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت همراه دوستانش رستوران بوده. کمیل با ناباوری گفت: ولی جناب سرگرد خود دوستش بود که بمن زنگ زد گفت حال منصور بده من خودم بالای سرش نشستم. سرگرد اکبری گفت: من نمیفهمم چرا پسرخاله‌ای که با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته برای گیر انداختن شما تو اون اتاق نقشه بکشه و همزمان هم اونجا باشه و هم تو رستوران.. شما شاهدی دارید ؟ کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت: شاهد من مهمونای اونجان که میگید ادعا کردن منصورو ندیدن خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم آورد؟ من میخواستم کمکش کنم که به زندگیش سروسامون بده منکه باهاش کاری نداشتم خودش اومد ازم کمک خواست خودش بود که خواست تغییر کنه منم فقط همراهیش کردم. -از من چه انتظاری پسرجان بدون هیچ سند و مدرکی باور کنم که تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتو اون اتاق زندونی شدی خوب دلیلش چیه؟ چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟ چندین اد۶م بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند که پسرخالتون اون شب رستوران بوده هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند چرا باید همه چی بر علیه شما باشه؟ در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم. آقا سید.. همه پاکی و سربه زیری شما  رو تایید کردن ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد. کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بی‌حساب شدیم چه بود؟؟ ... @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺ایوان نجف اشرف با بیش از 1500 هزار شاخه گل تزئین شد. ❤️ایوان نجف در حرم امام علی علیه‌السلام به مناسبت میلاد سلام‌الله علیها تزئین و گل‌آرایی شد. ❤️ ان شاءالله مشرف شوید و از نزدیک این حال و هوا رو بچشید.🤲 @Parvanege