eitaa logo
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
2.2هزار دنبال‌کننده
117.1هزار عکس
82هزار ویدیو
260 فایل
سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما سروران وبزرگواران کانال پاتوق بهترین جملات زیبا, مذهبی , واشعار وبهترین جملات ناب لینک کانال @Patoghedoostanha
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍جوانی در ملأ عام با گستاخی تمام روزه‌خواری می‌کرد. او را نزد حاکم شهر آوردند. حاکم از او پرسید: ای جوان! چرا در شهر روزه‌خواری می‌کردی؟ چرا از اسلام گریزانی، تا چنان حد که جسارت یافته و در ماه رمضان در پیش چشم همگان روزه‌‌خواری می‌کنی؟ جوان گفت: مرا باور و اعتقاد زیاد به اسلام بود. روزی شیخ شهر را در خفاء در حال معصیت یافتم. برو آن شیخ را مجازات کن که این چنین اعتقاد مرا از من گرفت و مرا روزه‌خوار کرد. حاکم شهر گفت: روزی دزدی را در شهر گرفتند که از خانه‌های بسیاری دزدی کرده بود. طبق قانون قضاوت مأموری بر او گماردم تا او را در شهر بگردانند تا هر مال‌باخته‌ای از او شکایتی دارد نزد من آید. ساعتی نگذشت که جوانی معلوم‌الحال از او برای شکایت نزد من آمد که هرگز او را در شهر ندیده بودم. به رسم قضاوت از او سؤال کردم ای جوان! او از تو چه دزدیده است؟ جوان گفت: یک مرغ و دو خروس! ⚖چون این سخن شنیدم مأمور خویش را امر کردم تا او را هشتاد تازیانه بزند. جوان در حالی که داد و فریاد می‌کرد، گفت: من برای شکایت نزد تو آمده‌ام، چرا مرا شلاق می‌زنی؟! گفتم: وقتی تو را خانه‌ای در این شهر نیست، چگونه تو را مرغ و خروسی باشد که کسی بتواند آن را از تو بدزدد؟ داستان که بدین جا رسید حاکم شهر گفت: ای جوان! تو را نیز هرگز اعتقادی نبوده است که آن شیخ از تو بستاند. هر کس که اعتقاد به خدا را با عمل به آنچه می‌شنود از خود خدا بستاند و هدایت یابد هیچ کس را توان ستاندن آن اعتقاد از او نیست. تو بجای شناختن خدا در پی شناختن شیخ بودی و بجای خدا شیخ را باور کرده بودی! پس من تو را دو حد جاری می‌کنم یکی به جرم روزه‌خواری در ملأ عام و دیگری به جرم کذب و افتراء!!!
✨﷽✨ ✍ شبی ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ (ﺭﻫﺒﺮ ﺷﻮﺭﻭی سابق ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ) ﺑﺮﺍی ﺍین‌که ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ نشود، صورتش را ﮔﺮﻳﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ برای ﺩﻳﺪﻥِ فیلمی به ﺳﻴﻨﻤﺎ ﺭﻓﺖ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻓﻴﻠﻢ اصلی، ﻳﻚ ﻓﻴﻠﻢ ﺧﺒﺮی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ و ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩی سینما ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ. ﻫﻤﻪی تماشاچیان ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎی ﺧﻮﺩ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍﺯ ﺟﺎیشان ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪند ﻭ ﺑﻪ اﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻧﺪ.‌!!! ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍﺷﻚ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ و ﻋﻤﻴﻘﺎً ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪی ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮﺩی ﺷﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ تکان ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﻳﺮ لب به او ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻣﺮدک ﺍﺣﻤﻖ!!! ﻫﻤﻪی ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ میﻛﻨﻴﻢ! ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ میﺧﻮﺍهی سرت را ﺑﻪ ﺑﺎﺩ دهی؟ باید بدانیم که احترامی که اطرافیان‌مان بر ما می‌گذارند از دوست‌داشتنِ ماست یا ترس از ما و یا احترام‌شان برای درامان‌ماندن از شرارتِ ماست. گاهی در بستگان کسی از بس عیب‌جو و مُغتاب (غیبت‌کننده) است که ما از ترس آبرویِ خود او را در مجالس‌مان دعوت می‌کنیم. 🍀 نبی مکرم اسلام (ص) می‌فرمایند: 💫 بدترین شما کسی است که مردم از روی ترس از آن‌ها، احترام‌شان بگذارند.💫
✨﷽✨ ✍ چوپانی در روستای دوری زندگی می‌کرد که بسیار مؤمن بود. روزی تنها پسر نوجوانِ خویش را بر اثر بیماری از دست داد، اما صبوری کرد. مدتی بعد همسرش بیمار شد و از دنیا رفت ولی چوپان باز هم ناشکری نکرد و از عبادتِ خدا سست و ناامید نشد. مردم از او درباره این همه صبرش سؤال کردند. او گفت: من صبر و تسلیم را از گوسفندانم آموختم. گوسفندانِ مرا گرگ هم می‌خورد و من هم می‌خورم. اما گوسفندانم از دیدنِ گرگ، فراری می‌شوند ولی از دیدنِ من فرار نمی‌کنند چون می‌دانند من برای بزرگ‌شدن و زندگی آن‌ها زحمت کشیده‌ام و با آن‌ها برای سیرشدنِ شکم‌شان آواره کوه و بیابان شده‌ام برای این‌که آنان در امان باشند. شب‌ها با آن‌ها بیدار مانده‌ام و سرما و گرما کشیده‌ام ولی گرگ هیچ زحمتی برای آن‌ها نکشیده است. وقتی پسرم و همسرم را خدا داده بود و او بیشتر از من، آن‌ها را دوست داشت و برایشان زحمت کشیده بود، پس بعد از گرفتن آن‌ها من هرگز از خدایِ خود روی برنگردانم و طلب‌کارش نشوم. مهم گرفتنِ فرزند و همسرم، از دستِ من نیست، مهم آن است که چه کسی آن‌ها را از من گرفته باشد.
✨﷽✨ ✍مرد خسیسی برای ردّ سهم زکات خویش به همسایه بینوای خود آش برد. مدتی هر هفته یک روز که آش می‌پختند ظرفی هم بر منزل او می‌برد. بینوا منتظر بود همسایه‌اش روزی غذایی غیر از آش برای او بیاورد، کنجکاو شد از او پرسید: چرا برای من غذا می‌آوری؟ مرد گفت: شب خواب دیدم آش می‌پزم و ظرفی برای تو می‌آورم و صبح خواب خود عمل کردم. شک نکن رؤیاهای من همیشه صادقه است. مرد نیازمند روزی به او گفت: آیا تو شبی نیست در خواب ببینی کباب درست می‌کنی و برای من می‌آوری؟ مرد خسیس گفت: من از خدا می‌خواهم شبی در خواب ببینم برای تو کباب درست می‌کنم تا فردا سریع به خواب خود عمل کنم، ولی حیف قسمت تو نیست. روزی همسایه نیازمند متوجه شد از منزل همسایه خسیس بوی کباب برخاست. بر در خانۀ او رفت و گفت: شب خواب دیده‌ام ناهار برای منزل‌تان مرا دعوت کردید. مرد خسیس او را منزل راه داد و سهم کبابی به او داد و هر زمان بوی کباب می‌شنید مرد بینوا در منزل او می‌رفت و این سخن می‌گفت و کباب طعام می‌گرفت. مرد خسیس از این کار او خسته شد و چون می‌دانست اگر اعتراض کند برگشت سخن خودش را خواهد شنید به مرد نیازمند گفت: مدتی است خواب‌های من دیگر صادقانه نیستند........ یعنی تو هم به خانۀ من برای کباب نیا...... حکمت داستان این‌که همیشه ما انتظار داریم باور کنند هر سخنی از ما را که به نفع ماست، ولی خودمان باور نمی‌کنیم سخن کسی را که باور کردن ما به نفع او، اما به ضرر ماست.
✨﷽✨ ✍مردی برای تهیدستی خرابه‌نشین همیشه غذا می‌برد و تهیدست همیشه به او ناسزا می‌گفت و مرد غذا را می‌داد و باز می‌گشت بدون این‌که ناراحت شود و سخنی بگوید؛ جز سکوت و تبسم چیزی در مقابل ناسزاهای آن مرد به او نشان نمی‌داد. گاهی روزها مرد با پسر جوانش می‌رفت و برای این‌که او از برخورد مرد تهیدست ناراحت نشود پسرش را داخل خرابه نمی‌برد. روزی پسر جوان از بیرون خرابه صدای ناسزاهای مرد تهیدست را شنید و برای این‌که پدرش ناراحت نشود سکوت کرد و فردا به خرابه رفت. از تهیدست سؤال کرد: چه کسی برای تو غذا می‌آورد؟ گفت: مردی می‌آورد که خیلی مهربان است و من او را خیلی دوستش دارم و تعجب می‌کنم که تا بحال در عمرم هیچ کس را به این اندازه دوست نداشته‌ام. پسر داستان را برای پدر تعریف کرد و گفت: چرا با کسی که به تو ناسزا می‌گوید مهربانی می‌کنی و دوستش داری؟ پدر گفت: من به خاطر ترس از خدا و محبتی که به خدای خود دارم و دوستش دارم در برابر اهانت‌های آن مرد صبر و سکوت می‌کنم، این مرد گمان می‌کند من او را دوست دارم که سکوت می‌کنم. بدان! خداوند از هرگونه محبت و عزت بخشیدن ما بی‌نیاز است کسی که خدا را دوست بدارد و از روی محبت خدا صبر و سکوت بر مرارت او کند با این کار دوستی و محبت خلایق را از آن خود می‌کند. کسی که خدا را عزیز کند و هر کار نیکی که کرد بگوید از لطف خداست، خود را در نظر بندگان با تواضع خویش عزیز کرده است
✨﷽✨ ✍ هر کسی‌که به مقام قرب الهی رسیده است، با یک عمل آن درب بر روی او گشوده شده و معمولا با اتفاقی همراه بوده است. مانند دوری از یک موقعیت گناه، یا یک بخشش، یا یک صبر و... که به آن تغییر مبدا میل می‌گویند؛ که امری آسمانی است. مثال: کسی‌که می‌داند، کبوتر بازی بد است، ولی نمی‌تواند این کار را رها کند، در لحظه‌ای کار نیکی می‌کند که مقبول خدا می‌افتد و خدا مبدا میل او را عوض می‌کند و در یک روز از کبوتر متنفر می‌شود و آن را رها می‌کند. طوری که امروز به کار دیروز خود می‌خندد. یکی از اساتید اخلاق حقیر که از اولیاالله بود پرده از راز زندگی خود برداشت. گفت: روزی در ایام جوانی از کوچه‌ای رد می‌شدم، جوانی را دیدم که با حالتی آشفته به من رسید و یقه مرا گرفت؛ و بر سینه‌ی من کوبید و فحش داد و گریه کرد. فهمیدم دلش از جایی پر است. سکوت کردم تا مشت خوردم و فحش شنیدم. بعد فهمیدم، چند جوان به او توهین کرده و او را زده بودند٬ از دست آن‌ها فرار کرده و چون دلش پر بود، به من حمله کرد و ته دلش را به من خالی کرد. به‌خاطر خدا صبر و سکوت کردم تا خالی شد و رفت. از آن روز به مقام صبر عظیمی دست یافتم که هرچه به من توفیق شد٬ از اتفاق آن روز بود.
✨﷽✨ ✍وقتی یوسف نبی (ع) را به کاروانی فروختند، یوسف (ع) را سوار مرکبی کردند و غلامی به نام یلقوس را برای مراقبت از او قرار دادند. وقتی مرکب یوسف از کنار قبرستان آل یعقوب (ع) گذشت٬ یوسفِ کودک، مزار مادرش را دید و سراسیمه خود را از مرکب شتر بر روی قبر مادرش انداخت و زار زار گریست؛ گویی می‌دانست که دیدار مزار مادرش دوباره نصیبش نخواهد شد. وقتی یلقوس مرکب یوسف (ع) را خالی دید، در شبِ تاریک دنبال او گشت و او را بر سر مزار مادرش، اشک‌ریزان یافت. سیلی محکمی بر گوش یوسف (ع) نواخت و درد یوسف (ع) را زمانِ وداع بر مزار مادرش٬ چندین برابر ساخت. یوسف پیامبر (ع) او را با چشمانی اشکبار نفرین کرد. حضرت حق٬ جبرئیل را امر کرد که برو و قافله یوسف را نگه دار. باد شدیدی وزیدن گرفت و زمین لرزید؛ همگان فهمیدند که به‌خاطر نفرین یوسف (ع) بود و حساب دست قافله آمد که کودکی که همراه آنهاست کودک خاص و محبوب خداست. جبرئیل سوال کرد: «خدایا! یوسف (ع) را برادرانش کتک زدند و در چاه انداختند چرا بر آن‌ها چنین خشمگین نشدی؟» حضرت حق فرمود: «یوسف (ع) را برادرانش که پیامبر زادگان بودند در چاه انداختند؛ اما وقتی فردی غریبه٬ بر صورت عزیز من و فرستاده و پیامبر من سیلی زد، مرا غیرتم اجازه تحمل و صبر چنین حقارت و توهینی را نداد.»
✨﷽✨ ✍️ درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. ☀️درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.» ‌‌‌ 🍃🍃🍃
✨﷽✨ ✍استادی داشتم که از اولیاءالله بود و دارای کرامت. همسری داشتند که خیلی بداخلاق بودند و گاهی می‌دیدم او را شدیدا‍ً آزار می‌دهد. روزی به او جسارت کردم و گفتم، استاد شما چطور این همسر خود را تحمل می‌کنی؟ گفت صبر کن روزی جواب تو را خواهم داد ان‌شاءالله. روزی با هم به مغازه میوه‌فروشی رفتیم. میوه‌فروش آشنای استاد بود و به احترام میوه درهم نمی‌داد و پلاستیکی داد تا استاد جمع کند.استاد سراغ جعبه میوه سیب رفت. یک کیلو سیب حدود 8 سیب می‌شود. استاد 6 سیب را گلچین کرد و 2 سیب ضعیف و اندکی خراب به پلاستیک انداخت. بعد از خروج از مغازه گفت: این صاحب مغازه دوست من است که پلاستیک داد تا انتخاب کنم، وقتی او مرا دوست خود می‌داند من هم باید او را دوست خود بدانم و 2 سیب ضعیف بردارم تا دوستی خود را نشان دهم. 🌼 مثل خدا هم مانند این ماجرای ماست، مگر می‌شود خدا علم و فرزند صالح و روزی فراوان و ... را به من بدهد و یک زن بداخلاق را هم به دیگران؟؟!! من حیا می‌کنم از خدا در برابر این همه نعمت ناسپاسی کنم و حتی ناراحت شوم که چرا همسرم بداخلاق است.
✨﷽✨ ✍مرد آجیل‌فروشی بود که به برخی زنان برای کار در منزل گردو می‌داد و در ازای شکستن گردوها مبلغی به عنوان دستمزد به آنان پرداخت می‌کرد. روزی زنی از او یک گونی گردو برای کار خواست. مرد، یک گونی گردو آورد و به او گفت: من گونی را شمرده‌ام! سه هزار و صد و دو گردو دارد. زن گفت: نرو و نزد من بمان تا آن را بشمارم و تحویل بگیرم. مرد گفت: من کار زیادی دارم، اگر چنین کنم از کسب و کارم باز می‌مانم. زن گفت: پس یک راه بیشتر نداری که به من اعتماد کنی و من هر چه شمردم باید آن را قبول کنی. مرد گفت: من شمرده‌ام و تو باید شمارش مرا بپذیری، زن گفت: گردوهای خود بردار؛ من نمی‌توانم. مرد آجیل‌فروش، گونی گردوی خود برداشت و برد. شب که آجیل‌فروش از سر کار برگشت، به درب منزل آن زن رفت و کلید انبار خود را به او داد و گفت: تو امین‌ترین کسی هستی که در این شهر یافتم. چون کسی که امانتی را درست تحویل بگیرد نزد صاحب آن همان کسی است که می‌خواهد درست آن را تحویل دهد. من نه گردوها را شمرده بودم و نه اگر می‌شکستی می‌توانستم آن‌ها را بشمارم. هدفم امتحان صداقت تو در امانتداری‌ات بود که آن را ثابت کردی؛ زیرا کسانی که چیزی را بدون شمارش تحویل می‌گیرند، کسانی هستند که بدون شمارش هم تحویل می‌دهند و راه را بر نفس خود، برای خیانت در امانت، باز نگه داشته‌اند.
✍گویند: پادشاهی برای شکار به صحرا رفت. پیرمردی را در بیابان در چادری دید که چند گوسفند داشت، به خیمه او رفت تا قدری از آفتاب دور شود. چند کیسه زر به او داد و گفت: این زرها بستان و در شهر خانه و کاری برای خود پیدا کن. پیرمرد گفت: نمی‌خواهم. گفت: ده کیسه طلای دیگر بدهید تا خیالش راحت‌تر شود. گفت: نمی‌خواهم. شاه با تعجب گفت: چرا نمی‌خواهی؟ پیرمرد گفت: ده سال پیش روزی یک گوسفند از من تلف شد هنوز غصه می‌خورم، اگر این همه پول را از من بدزدند من دیوانه می‌شوم. اگر در این دنیا دزد هم نبرد، با مرگ من از من دزدیده می‌شود. وقتی تلخی سلب نعمت را اندیشه می‌کنم شیرینی برای بدست آوردن آن از من زایل می‌شود. ‎‎‌‌‎
✨﷽✨ ✍ تختی پهلوان نامدار ایرانی روز به روز پله‌های ترقی را پشت سر گذاشت. زنان و دختران جوان زیادی به او نامه عاشقانه نوشته و ابراز محبت می‌کردند. و از او برای مراسم‌های خاص خود دعوت می‌کردند. اما تختی نه‌تنها در آن مراسم‌ها حاضر نمی‌شد، بلکه پاسخی هم به ابراز احساسات‌کنندگان خود نمی‌داد. روزی یکی از طرفداران تختی به روزنامه کیهان مطلبی ارسال کرد و ادعا کرد تختی مغرور و متکبر است و حتی جواب سلام عاشقان خود را نمی‌دهد. تختی جوابیه خوبی نوشت و گفت:من متاهل هستم و از زندگی متاهلی خود راضی هستم. پس نیازی به ارتباط عاطفی با کسی در خود نمی‌بینم. از آن گذشته زمانی‌که من خواستگاری همسرم رفتم، پهلوان نبودم یک هیزم‌شکن بودم که تبر تنها ثروت و سرمایه مادی من از زندگی بود. همسرم عاشق تختی هیزم‌شکن شد ولی شما عاشق تختی پهلوان هستید. من هرگز مهر او را با شما جایگزین نمی‌کنم. 📕 داستانی بر عکس این هم اتفاق افتاد، در سال 51 مردی مبلغ 30 هزار تومان برنده بلیط‌های بخت‌آزمایی شد، خبرنگار پرسید: با این همه پول قصد انجام چه کاری داری؟ گفت: زنم مدتی است حرف مرا گوش نمی‌دهد، از بی‌پولی ذلیل شده بودم، همین فردا طلاقش می‌دهم، خدا پول طلاق او را به من رسانده است!!!
✨﷽✨ ✍در کتاب کلیله و دمنه آمده است، دو موش پنیری پیدا کردند ، یکی گفت: من تقسیم می کنم، دیگری گفت، من تو را به عدالت قبول ندارم. آن موش گفت: حال که تو مرا قبول نداری من هم تو را قبول ندارم. تصمیم گرفتند از گربه ای کمک بخواهند تا پنیر را تقسیم کند، نزد گربه رفتند، گربه پنیر را گرفت و دو نیم کرد و در ترازویی گذاشت. یک طرف سنگین تر بود از آن طرف خورد. طرف دیگر سنگین شد، از آن طرف خورد و... این قدر ادامه داد تا از پنیر دو تکه کوچک ماند. موش ها راضی شدند که دیگر تقسیم نکند. گربه خشمی گرفت و گفت: بعد این همه زحمت پس حق الزحمه من چی می شود؟!!!! دو موش از ترس جان خود بدون این که از پنیر بزرگ مزه ای کرده باشند، دو دستی تحویل گربه داده برگشتند. نتیجه اخلاقی این که، وقتی خود می توانیم مشکل خود را حل کنیم به دیگران که بالاتر هستند نسپاریم، چرا که دیگران نیز در این حل و فصل خیر خود را حساب خواهند کرد. اگر با همسر خود اختلافی داریم در داخل خانه حل کنیم چرا که هر چقدر مراجعه ما به افراد دیگر شود، احتمال حل شدن مشکل ما کمتر می شود
✨﷽✨ ✍استادی داشتم که از اولیاءالله بود و دارای کرامت. همسری داشتند که خیلی بداخلاق بودند و گاهی می‌دیدم او را شدیدا‍ً آزار می‌دهد. روزی به او جسارت کردم و گفتم، استاد شما چطور این همسر خود را تحمل می‌کنی؟ گفت صبر کن روزی جواب تو را خواهم داد ان‌شاءالله. روزی با هم به مغازه میوه‌فروشی رفتیم. میوه‌فروش آشنای استاد بود و به احترام میوه درهم نمی‌داد و پلاستیکی داد تا استاد جمع کند.استاد سراغ جعبه میوه سیب رفت. یک کیلو سیب حدود 8 سیب می‌شود. استاد 6 سیب را گلچین کرد و 2 سیب ضعیف و اندکی خراب به پلاستیک انداخت. بعد از خروج از مغازه گفت: این صاحب مغازه دوست من است که پلاستیک داد تا انتخاب کنم، وقتی او مرا دوست خود می‌داند من هم باید او را دوست خود بدانم و 2 سیب ضعیف بردارم تا دوستی خود را نشان دهم. 🌼 مثل خدا هم مانند این ماجرای ماست، مگر می‌شود خدا علم و فرزند صالح و روزی فراوان و ... را به من بدهد و یک زن بداخلاق را هم به دیگران؟؟!! من حیا می‌کنم از خدا در برابر این همه نعمت ناسپاسی کنم و حتی ناراحت شوم که چرا همسرم بداخلاق است. ┄┅┅┅┅❀❄️⛄️❄️❀┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✍مباشر (وکیل) سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند. دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهرسازی می‌کردند که شنیدند سلطان جواهرساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبت‌نام نمودند. برادر بزرگ‌تر که پخته‌تر بود به اسم هیزم‌شکن ثبت‌نام کرد و برادر کوچک به نام جواهرساز شغل خود در دربار ثبت نمود. برادر کوچک‌تر بر بزرگ‌تر خرده گرفت که چرا وقتی که تو را هنری نفیس است در شغلی ثبت‌نام کردی که سنگین است و برای بی‌هنران است؟ برادر بزرگ‌تر گفت: صبر کن تا علت را بدانی!هیزم‌شکن هر روز صبح تا شب به جنگل می‌رفت و برای دربار و مطبخ آن هیزم جمع می‌کرد ولی برادر کوچک در حجرۀ خود در دربار سلطان از بیکاری مشغول استراحت و خوشگذرانی با کنیزکان دربار بود. یک سال به این منوال گذشت. روزی سلطان را نگین انگشترش افتاد و به مباشر داد تا به جواهرساز قصر برای جاانداختن و محکم کردن نگین، انگشتر را بدهد. برادر جواهرساز بعد از یک سال کاری یافت آن هم برای یک ساعت!!! ولی در همین یک ساعت بود که یک ضربه نسبتا سنگین چکش به دیوارۀ انگشتر باعث شکسته شدن نگین پادشاهی شد و همان بود که سر برادر زیر تیغ شمشیر جلاد دربار برد. هر چه تلاش کردند واسطه شوند شاه وساطتت کسی را نپذیرفت. قبل از مرگ برادر هیزم شکن بر بالین برادر جواهرساز رفت و گفت: حال دانستی که چرا من هیزم شکنی را انتخاب کردم، چون کار هر اندازه سنگین و سخت باشد حساب و کتاب آن راحت و خطای آن سبک و بخشودنی است، برعکس کاری که هر اندازه سبک و به مفت‌خوری نزدیک‌تر باشد خطای آن بزرگ و مجازات آن سنگین است. بدان روزهایی که تو در دربار در حال استراحت بودی روزهای استراحت تو قبل از مرگت بود و روزهایی که من هیزم می‌شکستم روزهای قبل از زندگی من بودند.
✍پدر و پسری در زمان صفویه در زندان حکومتی زندانی بودند. پسر به بیماری دچار شد پدر از زندان‌بان خواست بر بالین پسر طبیبی حاضر کند.مامور زندان گفت نمی‌شود اینجا زندان است و قانون دارد و قانونش عوض نمی‌شود. حال پسر وخیم شد. پدر گفت امشب پسرم خواهد مرد من هم نمی‌توانم کاری کنم لااقل بند مرا عوض کن تا جان دادن پسرم و پرپر شدن دلبندم در برابر دیدگانم را شاهد نباشم.زندان‌بان باز گفت این‌جا زندان است و...... تا این‌که پسر در آغوش پدر جان داد. سال‌ها بعد پدر از حبس آزاد شد به مطب حکیمی رفت تا علاجی بگیرد. آن زندان‌بان را با همسرش دید که فرزند بیماری در آغوش داشت و به دکتر می‌گفت: التماس می‌کنم فرزندم را نجات بده هر چه دارم به تو می‌بخشم اگر زندگی فرزندم را به او ببخشی. پیرمرد سکوت خود را شکست و گفت: ای زندان‌بان یاد داری من برای پسرم التماس تو می‌کردم؟ گفتی زندان قانون دارد و عوض نمی‌شود! حال من هم به تو می‌گویم این جهان هم قوانینی دارد قانون خدا عوض نمی‌شود فرزندت را ببر و شاهد مرگش باش امروز زندان‌بان تو نیز این حکیم است.
✨﷽✨ ✍حسن در مغازه آفت‌کش نباتی کار می‌کند. استادش حاج حمید مردی متظاهر است. روزی برای سم‌پاشی به باغ مرد ثروتمندی رفت و دو ماه بعد آن مرد ثروتمند دو ظرف عسل به مغازه آورد و به حاج حمید داد؛ یکی برای خودش، یکی برای حسن بابت تشکر! شب زمان بستن مغازه حاج حمید هر دو ظرف عسل را برداشت تا با خود ببرد. حسن گفت: استاد یکی از عسل‌ها برای من است. ارباب گفت: تو مجرد هستی عسل می‌خواهی چه کار؟!! حسن از این ستم عصبانی شده و برای این‌که آبروی حاجی را نبرد کلیدهای مغازه را تحویل داد. بعد از بیست روز که حسن پشیمان شده بود و از بیکاری رنج می‌برد به مغازه حاج حمید می‌آید، حاج حمید می‌گوید: پسرم دقت کن! می‌دانی من چرا همیشه نزدیک اذان با دمپایی سمت مسجد می‌دوم؟ چون می‌خواهم همۀ کسبه محل بدانند من عاشق نماز اول وقت هستم. بدان! اگر من از جیب تو هم بدزدم و تو سر و صدا کنی همسایه‌ها از من می‌پرسند و من می‌گویم: چیزی نیست دزدی می‌کرد مچ او را گرفتم و به راحتی جای دزد و مالباخته را عوض می‌کنم. مردم سخن دروغ مرا باور می‌کنند ولی سخن راست تو را هرگز باور نمی‌نمایند. پس سرت را به زیر بینداز و کار کن! از امام صادق (ع) در بحار الأنوار آمده است: هر کس معترض سلطان ستمگری شود و از او به او گزندی رساند در برابر آن گزند اجری نخواهد برد و صبر در برابر آن گزند هم روزی او نمی‌شود.
📚 در کتاب کلیله و دمنه آمده است، دو موش پنیری پیدا کردند ، یکی گفت: من تقسیم می کنم، دیگری گفت، من تو را به عدالت قبول ندارم. آن موش گفت: حال که تو مرا قبول نداری من هم تو را قبول ندارم. تصمیم گرفتند از گربه ای کمک بخواهند تا پنیر را تقسیم کند، نزد گربه رفتند، گربه پنیر را گرفت و دو نیم کرد و در ترازویی گذاشت. یک طرف سنگین تر بود از آن طرف خورد. طرف دیگر سنگین شد، از آن طرف خورد و... این قدر ادامه داد تا از پنیر دو تکه کوچک ماند. موش ها راضی شدند که دیگر تقسیم نکند. گربه خشمی گرفت و گفت: بعد این همه زحمت پس حق الزحمه من چی می شود؟!!!! دو موش از ترس جان خود بدون این که از پنیر بزرگ مزه ای کرده باشند، دو دستی تحویل گربه داده برگشتند. نتیجه اخلاقی این که، وقتی خود می توانیم مشکل خود را حل کنیم به دیگران که بالاتر هستند نسپاریم، چرا که دیگران نیز در این حل و فصل خیر خود را حساب خواهند کرد. اگر با همسر خود اختلافی داریم در داخل خانه حل کنیم چرا که هر چقدر مراجعه ما به افراد دیگر شود، احتمال حل شدن مشکل ما کمتر می شود
✨﷽✨ ✍دو برادر نزد پادشاهی به آهنگری مشغول بودند. روزی پادشاه امر کرد برای جنگ او با سپاه دشمن، یکی از برادران تیری تیرافکن بسازد و برادر دیگر زره پولادین و غیرقابل نفوذ!!! دو برادر تیر و زره را ساختند. شاه دو برادر را به محوطۀ قصر برد و کنار هم گذاشت و گفت: بایستید؛ و روی به آن دو گفت: تیر را می‌زنم اگر در زره فرو رفت، آن‌گاه سازندۀ زره کارش درست نبوده، پس سزای او مرگ است و سازندۀ تیر کارش درست است و باید زنده بماند و اگر در زره فرو نرود، سازندۀ تیر کارش درست نبوده پس سازندۀ زره آزاد و تیر در قلب سازندۀ تیر خواهم زد. هر دو برادر از سخن پادشاه برجای خود لرزیدند. چون پاداش یکی از آن‌ها مرگ حتمی بود در حالی که انتظار آن را نداشتند. پادشاه هر چه در بازو توان داشت کمان را کشید و تیر از کمان بر قلب سازنده فرو رفت و در دم جان سپرد و برادر دیگر آزاد گشت. هیچ یک از دو برادر این‌ چنین انتظار امتحان پادشاه بر خود، برای محصول‌شان را نداشتند. برادری که زنده ماند به جای شادی از زنده ماندن خویش، بر نعش برادر خود گریست و گفت: پادشاها! این سازندۀ زره برادر بزرگ‌تر من بود که من فن آهنگری از او آموخته بودم و او به من یاد داد ولی خود به دانستۀ خود عمل نکرد. او به من گفت: چکش را محکم بکوب، ولی خود عمل نکرد؛ پس سزای من زنده ماندن به خاطر علمی بود که از او فراگرفتم و بدان عمل کردم، ولی خودش عمل به علمی که داشت نکرد تا خودش را در چنین روزی از دست مرگ رها سازد. در احادیث آمده است: در روز قیامت عالمان بی‌عمل هم به شاگردان خود که به آموخته‌های خود عمل کرده و بهشتی شده‌اند تأسف خواهند خورد در حالی که خود روانۀ جهنم خواهند شد.
✍مرد مؤمنی بود پارسا، و او را پسری بود که بسیار او را آزار می‌داد. چند سالی گذشت و آن مرد صاحب دو پسر شد که یکی صالح بود و دیگری ناصالح و ناسازگار!!! روزی پدر مرد مؤمن به فرزند خویش روی کرد و گفت: پسرم! تو می‌دانی که ناصالح بودی و ناسازگار، پس خداوند یکی از پسرانت را ناسازگار کرد تا تقاص گناهان ناسازگاری با پدرت را بدهی و دیگری را صالح کرد. گمان نکن صالح بودن فرزند دوم تو به خاطر اعمال صالح توست، بلکه آن به خاطر صالح بودن اعمال پدر توست، که خداوند اراده فرموده است از او ذریۀ صالح را تداوم بخشد؛ و چنین است اسرار خداوند که کمتر کسی بر آن‌ها قدرت وقوف و آگاهی دارد.
✍ بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم. اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم. دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال. وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت. مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم. لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم. می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم. با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن. مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند. مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم. مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟» با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.» مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه می‌دهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم. آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول الله‌تعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد. ‎‎‌‌‎‎
✍ امیرکبیر به شیراز رفت. برای اصلاح موی سر به بازار رفت و در سلمانی (آرایشگاه) در بازار شیراز وارد شد تا موی سر و محاسن خود را اصلاح کند. سلمانی خیلی زحمت کشید و موهای او را اصلاح کرد. انتظار داشت امیرکبیر دستمزد زیادی به او بدهد. عده زیادی هم بیرون مغازه، امیرکبیر را نگاه می‌کردند. ولی امیرکبیر مزد متعارف را که یک ریال بود به او پرداخت کرد. سلمانی لب و لوچه‌ای به نشان نارضایتی از دستمزد خود خیس کرد. امیرکبیر گفت: می‌دانم از وزیر اعظم انتظار زیادی داری و این عیب نیست. اما من اگر دستمزد را زیاد پرداخت کنم، قیمت‌ها بالا می‌رود و مردم عادی دچار فشار می‌شوند. دستور داد محافظان یک انگشتر نقره به او دادند. و گفت: این هم هدیه سلطانی ما. بدان دستمزد برای کار تو بود ولی هدیه سلطان برای همه رعیت است که خارج از زحمت‌های آن‌ها پرداخت می‌شود.
✨﷽✨ ✍در پلیس‌راه ایستاده‌ام تا از تبریز به خوی بروم. یک خودروی ون با پلاک ترکیه توقف کرده و مرا تا خوی سوار می‌کند. مسافران عازم وان ترکیه برای تفریح هستند. از شوق هر کسی یک فلش به راننده می‌دهد تا آهنگ مورد پسند او را پخش کند، هنوز ساعت‌ها مانده برسند ولی در حال و هوای مقصد هستند. می‌گویم: کاش! وقتی ما هم به زیارت مشهد می‌رویم چنین شوقی داشته باشیم. 🍀در بحار الأنوار آمده است: خزام از امام صادق (ع) پرسید: گروهی به زیارت امام حسین (ع) می‌روند و در سفر خوش می‌گذرانند. امام فرمودند: آنان اگر به زیارت قبر پدران خود می‌رفتند چنین نمی‌کردند. به زیارت قبر جدم حسین (ع) گرسنه و تشنه و خسته و پریشان و غمگین بروید چون او گرسنه و تشنه و خسته از دنیا رفت. 🌟از حدیث فوق مستفاد می‌شود در هنگام خروج از منزل برای زیارت، بهتر است در طول سفر تفریح نکنیم و بر روی زیارت تمرکز داشته باشیم و اگر قصد تفریح داریم برای برگشت از زیارت موکول کنیم. چنانچه قدیم وقتی کسی عازم زیارت بود در شهر خود قبل از حرکت درب منزل می‌گشود برای التماس دعا پیش او می‌آمدند.
✨﷽✨ ✍مردی با شاگرد جوانش در بازار مغازۀ زرگری داشتند. مرد همیشه می‌دید شاگرد جوانش زمان مراجعه زنان برای خرید، با آنان گرم صحبت حاشیه‌ای می‌شود و با آنان می‌گوید و می‌خندد. زرگر بر شاگردش ایراد گرفت که پسر! از من به تو نصیحت که از سخن گفتن با زنان پرهیز کن که سودی بر تو ندارد که هیچ، بلکه زیان نیز به تو می‌رساند. شاگرد گفت: زیاد سخت نگیر؛ در هر کاری که خدا لذتی قرار داده، نهایتی هم برای گناه آن تعریف کرده است و آن گناه در این امر زناست. مرد زرگر سکوت کرد تا هنگام ظهر، زمان نهار رسید. سفارش داد مرغ بریانی از غذاخوری آوردند. بوی غذا در مغازه پیچیده بود. شاگرد وسوسۀ خوردن کرد. زرگر را گفت: سریع نماز خود بخوان تا با هم طعام کنیم. مرد زرگر چون نماز خواند درب مغازه بستند و به اطاقک پشت مغازه رفتند تا بساط نهار مهیا کنند. شاگرد گفت: بوی غذا مرا دیوانه کرده است. چرا چنین تأخیر می‌کنی؟ مرد سفره را گشود و شاگرد برای شستن دست و صورتش به بیرون از مغازه رفت. دقایقی نگذشته بود که شاگرد بعد از برگشتن متوجه شد مرد زرگر همۀ مرغ بریان را به تنهایی خورده است. شاگرد را از این رفتار مرد خشم آمد. مرد زرگر روی به شاگرد کرد و گفت: پسرم! دیدی بوی غذایی که پای سفره خوردن آن ننشستی، جز دیوانه کردن تو، سودی برای تو نداشت؟! پس گفتن و خندیدن با زنانی که شب در کنارشان ننشینی به مانند این بوی مرغ بریان است که جز خشم و ولع تو چیزی نیفزاید.
✨﷽✨ ✍️عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند. قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند. وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت می‌کردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت. نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد. سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد. وقتی با دوست قاری‌اش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد، چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک صدم تو قرآن وارد نبود؟ قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط می‌خواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو می‌خواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو می‌خواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آن‌ها بدهم. 🍀سخنور دست دوست قاری‌اش را بوسید و گفت: تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن می‌خواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو می‌کردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد. چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد. 🍃🍃🍃🍃