فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادمون نره چه کسایی جونشونو دادن برا ناموسشون💔❗️
🖤#عڪس
🍀#حـــاجقاسمسلیمانے
فقط میتونم بگم ،
اگه بودے بهتر بود💙🌿
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
خوشت اومد بزن رو ڀیوسٺـــــن👇☘
4_6005927845472241705.mp3
6.02M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر #حاج_قاسم را از نزدیک ببینی چی بهش میگی؟
🔹واکنش جالب مردم با دیدن بدل حاج قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ #عند_ربهم_یرزقون
حاجقاسم: رفیقم گفت همه را فرستادی جلو خودت ماندی! این را که گفت آتش گرفتم
🕊🖤 ۴روز تا سالروز شهادت سردار رشید اسلام و انقلاب، حاج قاسم سلیمانی🥀🥀🥀
#شبیه_باکری
YEKNET.IR - zamine 2 - fatemieh 2 - 1400 - narimani.mp3
8.65M
🔳 #ایام_فاطمیه
من به رسم نوکری نوکرم
عمریه که سایته رو سرم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌مدافع حـرم شدی...
#حـاجقاسـم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
•[ما حیات دلمان بسته به اشک است و حسین
نان هر سفره بهجز سفرهی زهرا نخوریم♥️]•
-الی الحبیب-
#صلاللهعلیڪیااباعبدالله
شهید گمنام سلام
خوش اومدی مسافر من، خسته نباشی پهلون
شهید گمنام شهید گمنام......
به بهانه حضور شهدای گمنام در استان اصفهان
هدیه کنیم دسته گلی ازجنس صلوات نثارشان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
حاج مجتبی رمضانی-شهید گمنام سلام.mp3
1.93M
دلم گرفته بازم چشام بارونیه.....🥀
🎤حاج مجتبی _ رمضانی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت57🍃
زهرا نگاهم کرد و گفت: مطمئنے مسڪن نمیخواے ؟
_نمیخوام ،خوبم
کنجکاوانه پرسید:تو ڪجا رفتے ؟چے شداصلا؟میدونے وقتے شنیدیم چہ حالے شدیم.
از این طرف تو ، از اون ور هم سیدطوفان
حال توضیح دادن نداشتم
وقتی متوجه حالم شد گفت:
باشہ پس من برم ، دوباره بهت سر میزنم .
موقع خروج از اتاق با مادر و دایی خداحافظے کوتاهی ڪرد و رفت.
این دختر هم خجالت ڪشیدن بلد بود.
با درد لبخند زدم .
دایے نگاه پرسش گرانه ای ڪرد .
و من چشم هایم را بستم.
"باید تو خُمارے بمونے آقا حبیب ."
قرار شد دڪتراسلامی براے چڪ ڪردن زخم دستم بیاید.استاد دوره عمومے ام .مرد خوش برخوردے که همیشہ درس خوندنم را تحسین میڪرد.
در اتاق را باز کرد . نگاهم به هیکل نسبتا درشت و قد بلندش اقتاد. شکمش قدری جلوتر از تنه اش راه می امد .
به محض رسیدن به تختم از زیر قاب عینک کائوچوییش، چشم هایش را گرد کرد و با تعجب پرسید:
_حُسنا حڪیمے اینجا چیڪار میڪنے؟
بهت زده نگاهم میکرد
_پس اونے ڪہ از دست داعش فرار ڪرده تویے؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
سلام استاد ...اینجورے میگن
_حالت چطوره؟ خب خب ببینم درچه حالی دختر...
نگاهی به چارت کرد و نگاهی به من .
_ دستت هم ڪہ نمیزارے من نگاه ڪنم .میگم افسانہ بیاد زخمتو چڪ ڪنہ.
افسانہ ، همسر دکتر اسلامے جراح داخلے بود
باید از او ڪمک بخواهم .
با لباس سرتاپا سپید همچون فرشته ای مهربان بر بالین سرم آمد.
آرام به او گفتم که میخواهم تنہا باهاتون صحبت ڪنم .
او هم بہ مامان و دایے گفت باید بیرون باشند براے پانسمان و چڪ کردن وضعیت بیمار .
شروع بہ باز ڪردن بانداژم ڪرد.
_خانم دڪتر یہ سوال ؟
_جانم بپرس
_شما از وضعیت سید طوفان حسینے باخبر هستید؟چطوره حالش؟
کمی فکر کرد و گفت:
سید طوفان حسینی؟ همونی که باهات بود؟
_بله
_اون کہ بیهوشہ
بخاطر خونریزے داخلے ، هوشیاریش روے ۸هست.
_خانم دڪتر یہ زحمتے میڪشید .من باید حتما ایشون رو ببینم .خیلی مهمہ
نمیخوام ڪسے متوجہ بشہ
عمیق نگاهم ڪرد.
_چشات میگہ هرجورے شده باید برے... ببینم چیکار میتونم کنم.
بخاطر سعید هم شده باشہ براے دانشجویے مثل تو اینڪارو میڪنم.سعید خیلے از درسات راضے بود.
_ممنون آقای دکتر به من لطف دارند.
ساعت ۱۲ شب بود ڪہ خانم دڪتر با ویلچرے کہ پرستار آورد. داخل اتاق شد.
نگاهی به مادرم کرد و سپس رو به من گفت:
_میدونم الان دیگہ میتونے راه برے ولے بخاطر ضعف بدنت فعلا با این میریم.
چادرم را از مامان گرفتم .خانم دڪتر بہ مامان گفت باید ببرمش براے چکاپ بیشتر .
شما اینجا بمونید.
مادر نگران نگاهم میکرد. خیالش را راحت کردم که چیزی نیست.
چادرم را پوشیدم و نشستم. وارد آسانسور شدیم و بعد روبہ روے آی سی یو درآمدیم .
از دور حاج محسن را دیدم، با یک خانم کہ احتمالا مادر طوفان بود و یڪ دختر ڪہ ... فاطمہ بود.
آقاے درشت هیڪل دیگری هم شبیہ بادیگاردها ڪنار در ایستاده بود.
یہ آن ترسیدم .آیہ وجعلنا خواندم و
چادرم را سفت گرفتم ، سرم را پایین انداختم.
دکتر چیزی نگفت و خداراشڪر او هم چیزی نپرسید.
بعد از صحبت ڪردن با پرسنل بخش وارد اتاق شدم.
خانم دکتر اشاره کرد
اینجاست ...تو بمون من برمیگردم .
👇👇👇👇
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت58
از روے ویلچر بلند شدم.
هنوز وقتے از روے صندلے بلند میشدم .سرگیجہ داشتم.
دستم را بہ تخت گرفتم .
چقدر آرام خوابیده بود.
دقت نکرده بودم نسبت بہ روزهاے اول محاسنش بلندتر شده بود.
بہ سمتش قدم برداشتم کہ پایم بہ پایہ ے تخت خورد.
بالحن آرامی گفتم:
" اے آفٺاب آهسٺہ نِہ
پا در حريمِ یارِ من
ترسم صداےِ پاےِ تو خواب اسٺ و هُشیارش ڪند ...
اے پروانہ امشب پر نزن اندر حریــــم یارِ من
ترسم صداےِ شَهپَرت قدرے دل آزارش کند"... 🦋
دست هایش را گرفتم .
_مےدونے دو روز و نیمہ ندیدمت مرد؟
اشڪ هایم چڪید روی دستش . خوب شد که مرا نمیدید.
_طوفان با دلِ من چہ ڪردے؟
یادتہ گفتے حُسنا ڪاش زودتر اومده بودے تو زندگیم؟ دیر اومدم ، زود هم میخوام برم .
خوبہ کہ خوابے وگرنہ نمیتونستم این حرفہا رو بهت بزنم.
من با تو ...شانه هایم لرزید.
جلو دهانم را گرفتم تا صدایم بلند نشود.
_من... باید برم. بخاطر همہ چیز ازت ممنونم .بخاطر اینڪہ این حس قشنگ رو در من ایجاد ڪردے. بخاطر همہ توجہاتت .حمایتات محافظ من.
کم مانده بود سست شوم و وا بدهم.
دستم را روے قلبش گذاشتم.
_طوفان من بے تو با خاطراتت چہ ڪنم؟
سرم را بہ چپ و راست تڪان دادم.
"حُسنا قوے باش"
دست هایم را برداشتم.
_تو فقط بلند شو.
این ڪشور بهت نیاز داره.
بخاطر مردم سرزمینت
نہ بخاطر من ...بخاطر اونہایے کہ اون بیرون منتظرت هستند. بخاطر ِ...بخاطرِ فاطمہ
چقدر گفتن این چند ڪلمہ برایم سخت بود.
صورتم از گریه مچاله شد.
دست هایم را بالا بردم
_خدایا اگر تو اون روزهای سخت، زبونے میگفتم اسماعیلم رو قربانی میڪنم الان عملا دارم از خودم میگذرم فقط بخاطر سلامتے این مرد.
من از طوفان گذشتم. بذار بمونہ و بندگیت رو کنہ.
یادم به این بیت شعر افتاد:
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست...
خداحافظ ...
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت59🌱
به قلم : #زهراصادقے (هیام )
خانم دڪتر وارد اتاق شد.
_تمومے؟ بریم؟
دل کندن سخت بود اما باید میرفتم
_بلہ ممنون ،خیلے لطف ڪردید.
لحظہ ی آخر برگشتم و آخرین نگاهم را سمت مردی انداختم که همسرم بود. چه روزگار عجیبی است. کدام همسر؟
او از جایش برخیزد حتی اگر نصیب دیگران باشد.
چیزے در درونم مثل چشمه غلیان میکرد و میگفت: حال سید طوفان خوب میشود.
از اخلاق خانم دڪتر خوشم آمد، اینڪہ نپرسید جریان تو و این مرد چیست؟
فضولے نکرد...حتی کنجکاوی !
روی ویلچر نشستم، همین که از آی سی یو بیرون آمدم حاج محسن مرا دید .
با تعجب بہ سمتمان آمد.
سرم را پایین انداختم.
"خدایا الان چه بگویم؟"
نگاهش بین من و خانم دکتر چرخید
_چیزے شده، شما اینجا تو آی سے یو ...
در همان حین پرستارے سراسیمہ از بخش خارج شد و خانم دڪتر را صدا زد.
_خانم دڪتر، چشماشو باز ڪرد بہ هوش اومد.
خانم دڪتر نگاهے بہ من کرد و فورا بہ بخش برگشت.
خدایا شڪرت، میدانستم جوابم را میدهے مهربانم ...
اینجا همہ در هول و ولا افتاده بودند. نگاهم بہ فاطمہ افتاد از خوشحالے حاج خانم را بغل ڪرده بود.
"فاطمہ حواست بہ طوفانم باشد"
این میم مالکیت هنوز دست بردار نیست.
دوباره قطره اشڪم چڪید.
هیچڪس حواسش بہ من نبود. پرستار دیگرے آمد و مرا بہ اتاقم برد.
حدود نیم ساعت بعد خانم دڪتر پیشم برگشت .این بار مادرم توی اتاق نبود. لبخندے زد و با همان چهره ی ظریف و مهربان ابرویی بالا انداخت و گفت:
اگر میدونستم اینقدر زود نسبت بہ حرفات عڪس العمل نشون میده میگفتم زودتر بیاے
لبخند تلخے زدم.
_ڪار خداست.
لبش به خنده کش آمده بود
_بلہ ڪار خدا و البتہ وجود تو ...
باید حرف را عوض میکردم
_ خانم دڪتر یہ ڪم عجیب نبود یہ تیر بہ پا باعث میشہ دو روز بیهوشے اتفاق بیفتہ؟
_چرا ڪہ نہ
_مگہ بہ شریان اصلیش خورده بود؟
_ برخلاف باور عموم ڪہ فڪر میڪنن تیر توے دست یا پا موجب مرگ نمیشه اگر بہ موقع بهش رسیدگے نشہ و بہ جاے حساس بخوره قطعا فرد میمیره، اونہم اگر جلوخونریزے گرفتہ نشہ و زمان زیادے هم بگذره.
حالا براے این آدم فعلا معجزه شده
البتہ تو براش معجزه ڪردے...
خودت که این چیزها رو میدونی
خوشحال بودم از اینڪہ طوفان بہ هوش آمده بود .
صبح قرار بود مرا مرخص ڪنند .
شب بہ سختے خوابیدم. دوباره ڪابوس و جیغ هاےشبانہ بہ سراغم آمده بود.
مادر بیچاره از خستگے خوابش برده بود اما با جیغ من ناگهانی از خواب پرید.
پرستار را خبر ڪردند وراهڪار همیشگے این جور مواقع تزریق آرامش بخش بود.
از درون میلرزیدم. سردم شده بود. پلک هایم روی هم افتاد و به چند دقیقه نکشیده خوابم برد.
تمام ڪارهاے ترخیص را صبح زود انجام دادند. مادر براے احوالپرسے از سیدطوفان پیش طاهره سادات و مادرش رفت .
تمام تلاشم را ڪردم ڪہ موقع برگشتنش هیچ سوالے نپرسم.
مامان ڪہ برگشت تنہا نبود ، طاهره سادات هم همراهش آمده بود.
مرا ڪہ لب ورچید و جلو آمد. دستم را گرفت و شروع به گریه کرد.
اشڪ ریخت و حرف زد
_حسنا کجا رفتی دختر؟ شما جون به لبمون کردید.
دستش را بالا گرفت و گفت: خدایا شکرت
به سختی آن فضا را تحمل کردم. یک کلام از من میگفت و یک کلام از طوفان !
باید از هرچہ بہ او مربوط بود دورے ڪنم.
دوست نداشتم بیش تر ازاین آنجا بمانم .
بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و بہ خانہ برگشتم.
یڪ هفتہ گذشتہ بود. خیلے ها دوست داشتند بہ دیدنم بیایند .اما بہ همہ گفتم حوصلہ هیچڪسے را ندارم.
دستم بهتر شده بود. ولے ڪابوس هاے شبانہ ام همچنان همراهم بود.
هر ازگاهے متوجه صحبت و پچ پچ های مامان با دایے یا الهام میشدم .
مامان هربار میپرسید:
_حُسنا جان مامان خوبے؟اونجا اتفاقے برات نیفتاد ؟
خوب میدانستم منظورشان چیست؟ و در جواب باید میگفتم هیچ اتفاقی نیفتاد.
و دروغ گفتن چقدر سخت بود.
👇👇👇