هدایت شده از M.N
–بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه ای!
چادر عجیب روی سرت، عشق میکند
🙂🍓
•https://eitaa.com/DokhtaranZahraye
منبعمتنهایمذهبی✌️🏿🌸
مخصوص هرچی فرشته چادری🧕🏻🌱
#زودجوینبدهخودتومجهزکنبامتنهاش💣👀
#محفلۍبراےدخترانزهرایۍ🍊☁️
کانالیبارایحهقهوه☕️🌱
ظرفیتش محدوده بپا تا از دستش ندادۍ🚌🌿
#حاجیجونزودعضوشو👇🏼
•https://eitaa.com/DokhtaranZahraye
ڪپۍ از بنر ممنوع❌🚙
هدایت شده از شایلین
🌱『ܢܼܚܚܩِ ܝَܢܼߺّߺ ࡆࡋܝܝ݅ܝܤܒߊ』🌱
📌رفقا،رفیق شهید خیلے خوبه👌👌
یہ همدم همیشگیه😍
همونے هسټ کہ وقتے نمیتونے حرفاتو؛
دردودلآتو بہ کسے بگے باجاݩ ودل گوش میده وکمکت میکنہ☺️✌️
اگه میخای آخرتتوبسازی ومسیرزندگیتو
تغییــربدی وبه آرامش برسی😊
••یھرفیقیبرایِخودتانتخابکن ،
کههروقتکنارشبودی
نتونیگناهکنی . .📵📛
خجالتبکشیوبهحرمتپاكبودن
کارهایِرفیقتدستبهگناهنزنی . .🙂✌️
کلیک رنجه بفرما😜وازمطالبمون لذت ببر😍👇👇
https://eitaa.com/atre_shohada
هدایت شده از شایلین
↯اینجا پࢪ از رفیق هاے این مدلے داریم😍
رفیقایے کہ میتونه توے تمام مراحݪ زندگیٺ دستتوبگیره وراه درسټ نشوݩت بده💯♻️
↻کانال بسیار زیبای شہدا پذیرای حضور گرم و پر نشاط شماست😇💙
با برنامہ هاۍ متݩو؏
•📖• #شهیدانه
•🖼• #پروفایل_مذهبی
•📺• #کلیپ_مذهبی
https://eitaa.com/atre_shohada
دوستان عزیز مهدوی سلام😊
حالتون خوبه ان شاءالله
شرمنده اگه منو دادشام مدتیه فعالیتمون کم شده ، درگیر هیئتیم و اینا
خادمای دیگه زحمت فعالیت رو میکشن
که دمشون مهدوی🌿
شماها هم کم حرف شدینا
حواسم هست بهتون🧐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتاق شہید مشلب😍🙂
#احمدنا 🖇'
•|صلوات بفرست رفیق|
@Patoghemahdaviyoon
رهبر معظم انقلاب:
آنچہ مہم است حفظِ راهِشهدا است؛
یعنےپـاسـداري از خونِشـهدا
چقدر پـاسـداریـم؟!
[#رهبرانہ❥🖇]
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ میدﺍنی
ﻓﻘﻂ ﭼَﻨﺪﯼ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﺎنی !
ﺑﻪﺟﺎﻥﻭﺩﻝ،ﺗﻮﻋﺎﺷﻖباﺵ
ﺭﻓﯿﻘـﺎﻥ ﺭﺍ ﻣـﺮﺍﻗـﺐ ﺑﺎﺵ
ﻣﺮﺍﻗـﺐ ﺑـﺎﺵ ﺗـﻮ ﺑِﻪ ﺁنی
ﺩﻝِ ﻣـــﻮﺭﯼ ﻧــﺮﻧـﺠــﺎنـی
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮ میمانی ﻭ
ﻣُﺸﺘﯽ ﺧﺎﮎ، ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁنی !
↵مولانا🍃
•./#تلنگـــــــر_و_تفڪــــــر ‼️/.•
نعمتآسمـٰانفقطباراننیست،
گاهۍخُـداکـسےرانازلمۍکندبہ
زلالۍباران ..
#دلتنگتیمحاجـے💔:)
Mohammad Hossein Pouyanfar - Del Arame Jahan.mp3
1.74M
⏯ دل آرام جهان
⏯ آرزویمنیاصاحبالزمان(عج)
◾#محمدحسین_پویانفر🎙
جانبھلبآمدوجانانِ جھانبازنگشت
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🤲🏻📿
#امامزمان ✨
👌فوق العاده💯
🕌باماهیئترادرخانههایتانبهپاکنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🌿°| گفتگو رشیدپور با سردار سلیمانی در باره عملیات کربلای ۴ و ۵، و ابهام زدایی سردار سلیمانی
#بچه_مذهبیا🧕🏻🧔🏻
هموناکه #هیئت هرشبشونسرهجاشهـ✨
ولیشوخےهایبعدهیئتشونمـبهراهه😅🎈
هموناکهـشماتولباس #سیاهه محرمـدیدیو
گفتیایناافسردن🚶🏻♀🍂
بیاتولباسه #شادیه نیمهشعبانمـببینشون☺️🌸
اونایےکهمیبینےهمشمداحےگوشمیدن
❌افسردهنیستن🙂
فقطوقتیمداحےگوشمیکننیه #امیدے پیدا میکنن....💫
کهبایدنوکریهخاندان #علیو بکنن🌱
کهبایدمنتظر #قائمـ آلمحمد(عج)باشه😍
اونموقعستکهحالشونخوبمیشه♥️
اونپسرایےکهدیدےوقتےدخترمیبینناخممیکنن..
بیاشوخےهاشونباخواهرشونببین🙊😆
دختریکهباچادرشبااخمروگرفته
بداخلاقنیست❌
امانتداره😍
اونپسرایےکهمیگن #شهادت...
شکستعشقینخوردنکهبخوانبهخاطرشبا #شهادت ازایندنیاخلاصبشن..
نه❌
اوندنیابا #رفیقاشون قراردارن..♥️
قرارگذاشتنکسیباجسمیکهسردارهپیشهارباب #نره💔
اوندخترایےکهمیگنهمسرآیندمبایدعاشقشهادت باشهنمیخوانزودازدستشراحتشن...🍃
نه❌
مےخوانبهحضرت #زینب بگن:
بیبیخودمنمیتونمبیامولی #عزیزامو کهمیتونمـ براتفداکنم🔗🧡
کیا اینجا به ان شاءالله میگن ایشالا یا انشاالله؟؟😐🧐
معنی هاشو میدونین که میگین؟🧐
ایشاالله یعنی خدارو به خاک زدم یا کوبوندم
انشاالله یعنی ما خدارو خلق کردیم
ولی ان شاءالله یعنی اگه خدا مقدر کنه اگه خدا بخاد یعنی به خواست خدا...😌😍👌🏻
اینو رعایت کنین خیلیارو دیدم که میگن ایشالا
اخه یعنی چیی😒☹️🤨
اینارو نگو❌😑✋🏻
ایشالا
انشاالله
انشاءالله
انشالا
ایشالله
تک به تک اینا معنی بد داره 😖👌🏻
ولی ان شاءالله درسته😌👌🏻
اینایی که گفتین واقعیه معنی هاش
معلم ما همش انشاالله خودمم میگفتم گاهی وقتا ولی دیگه غلط میکنم میگم
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت60
خیلے تودار تر از گذشتہ شده بودم. فقط دوست داشتم بخوابم. یک بار وقتی از اتاق بیرون آمدم حرفہاے مامان و دایے را شنیدم.
مادر با نگرانی گفت:
بهتره ببریمش پیش یہ مشاور یا روانشناس .بهرحال ما ڪہ اونجا نبودیم نمیدونیم چہ اتفاقے براش افتاده . شاید با ما رودربایسے ڪنہ
دایی حبیب در جوابش گفت:
از لحاظ روحے فشار زیادے بهش وارد شده این طبیعیہ
_بمیرم براش.بچہ ام شبہا همش تو خواب جیغ میڪشہ
سرفہ اے ڪردم و وارد سالن شدم. مامان با گوشہ ے روسرے اشڪ هایش را پاڪ ڪرد
_خوبے حُسنا جان ؟
_خوبم مامان
براے اینڪہ از نگرانیشان بکاهم رو بہ دایے گفتم :
اگر مشاور خوبے میشناسید برام نوبت بگیرید .یہ سر برم پیشش بد نیست.لااقل این ڪابوس هاے شبانہ ام تموم بشہ
فقط خواهشا از این مشاورهای غرب زده نباشہ ڪہ حوصلشون رو ندارم.
مامان و دایے از پیشنهادم خیلی خوشحال شدند .
قرار شد دایے برایم نوبت مشاوره بگیرد
نمے دانم چرا هر ازگاهے منتظر خبرے از طوفان بودم .شاید تماس بگیرد ...
" خدایا ڪارے ڪن فراموشش ڪنم."
اما خاطراتش دست از سرم بر نمے داشت.
وسایلم پیش طاهره سادات جامونده بود.
آخرِ هفتہ زمزمہ رفتن بہ مهمانے در خانه پیچیده بود.
زهرا زنگ زد وگفت شب جمعہ طاهره سادات براے سلامتے سیدطوفان مهمانے گرفته است.
پشت تلفن همان طور که دراز کشیده بودم در جواب زهرا گفتم
_بسلامتے
زهرا با ارامش خاصی گفت
_ شما هم دعوتید.طاهره بہ مامانت زنگ زده دعوتتون ڪرده
_بسلامتے
_ڪلمہ دیگہ اے بلد نیستے بگے؟
_نہ
_اوه چہ بداخلاق ...میخواستم بیام پیشت دیگہ فرداشب میبینمت.
قطعا نباید به این مهمانی میرفتم.
_من نمیام ، ازشون تشڪر ڪن ، حالِ مساعدے ندارم.مامان اینا رو حتما میفرستم.
زهرا با لحن شاکی گفت:
یعنے چے نمیاے؟دستت کہ خیلے بهتر شده چرا نمیاے؟ تو خونہ نمونے بهتره براے روحیہ ات میگم
_زهرا اصلا حوصلہ شلوغے و سوال و جواب رو ندارم .سلام برسونید بہشون.
وقتے زهرا متوجه وضعیت روحیم شد بیخیال اصرار کردن شد.
بقیه اهالی خانه هم قبول نمیڪردند من تنہا بمانم.
اما میدانستم دایے حبیب دوست دارد بخاطر زهرا هم که شده بہ این مهمانے برود .
هر ڪارے میڪردند تا من راضے بشوم ولے من زیر بار نمیرفتم.
نمیخواستم دوباره خاطراتم زنده بشود.
بدتر از آن تحمل دیدن فاطمہ ڪنار طوفان رو نداشتم.
بخاطر من هیچڪس بہ مهمانے نرفت.
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت61
فصلبیداری
پلک هایش را گشود.
دور و بر را نگاهی انداخت. نمی دانست کجاست؟ اما صدای آشنایی او را از خواب بیدار کرده بود.
"همین جا بود "
مطمئن بود حسنا اینجا بود. همین که دهان گشود بگوید:
_حُس...
دید نمیتواند.
لوله ای بزرگ جلوی دهانش را گرفته بود.
مادرش و فاطمه را از پشت شیشه دید .
چند بار پلک زد. باید به یاد می آورد کجاست؟
پرستاری با عجله وارد اتاق شد و پشت سرش هم خانم دکتر .
همه در هول و ولا برای دیدن طوفان بودند.
لب ها به خوشحالی باز شده بود. اشک های شوق بود که گونه ها را تر کرد.
با خودش گفت پس حسنا کجاست؟
یعنی همه اش رؤیا بود؟ هنوز عطر حضورش را حس میکرد.
پلک هایش را باز و بسته کرد. لوله ای در دهانش گذاشته بودند.
دکتر و پرستارها بالای سرش وضعیتش را چک میکردند.
وقتی به وضعیت معمولی برگشت. او را منتقل به بخش کردند و اجازه دادند خانواده اش او را از نزدیک ببینند.
مادرش سراسیمه وارد شد و اشک ریزان قربان و قد و بالای طوفان میرفت.
طاهره سادات یک جور، برادرهایش طاهر و طاها پنهانی اشک میریختند.
حاج بابایش که کمرش خم شده بود از غصه ی طوفان دست هایش را بالا گرفت و خدا را شکر میکرد.
فاطمه از همان جا با دیدن طوفان اشک هایش را پاک کرد و سلام کرد.
طوفان با تکان دادن سر جوابش را داد.
همه را دید. دوست داشت بپرسد من چگونه به اینجا امدم؟ همراهانم کجاست؟
حسنا کجاست؟
باخودش گفت:
" یعنی بقیه میدانند نسبت حسنا با من چیست؟"
نگاهش به فاطمه افتاد پلک هایش را بست. نمیدانست زندگی سختش از اینجا شروع میشود.
باید چگونه با این مسئله کنار می آمد؟
زندگیش یک طرف، دینی که وجدانی به حسنا داشت را میتوانست کنار بزند؟
زنی با شناسنامه ی سفید !
از سنگینی فشار فکرهایی که به سرش راه پیاده کرده بود ، پلک هایش را فشار داد. خسته بود انگار سالها نخوابیده .
دوست داشت دوباره بخوابد.
با خودش گفت : کاش رفته بودم.
****
حسنا
اولین جلسه ی مشاوره ام را با دایے حبیب رفتیم.
خیلے از مشاوره راضے نبودم . بہ دلم ننشست. مشاور مردی بود که به سختی چهار کلمه حرف از زبانش خارج میشد. تا پایان ساعتی که وقت داشتیم بزور تحمل کردم.
از قیافه ام و سکوتی که در جواب سوال دایی حبیب کرده بودم مشخص بود راضی نبودم.
_چطور بود حسنا؟
نفسم را عمیق بیرون دادم
_پس راضی نبودی!
_بهتره بریم خونه دایی .خسته ام
به خانه که برگشتم زهرا زنگ زد و گفت :میخوام بیام پیشت
وسایلم را طاهره سادات بہ زهرا داده بود. میخواست به دستم برساند.
وقتی وارد سالن شد با دیدن دایے چهره اش اش سرخ و سفید شد . به سرعت هرچه تمام خودش را داخل اتاق پرت کرد.
_چیه؟ چرا اینقدر هولی؟
_نگفتی داییت خونه است.
متعجب گفتم: خب باشه مگه چیه؟
لبش را به دندان گرفت.
لبخند زدم
_تو خجالت ڪشیدن هم بلدے؟
روحیه ی خودش را حفظ کرد
_چےمیگے براے خودت، خجالت کجا بود؟ فقط بگو این قضیہ دایے ات چیہ؟
_میگم ڪہ خجالت ڪشیدن بلد نیستے وگرنہ این سوال رو نمیپرسیدے .فقط بلدے جلو دایے بیچاره ما راه برےو ناز وغمزه بریزے.
نمے دونم از چےِ تو خوشش اومده.
پشت چشمے نازڪ ڪرد و گفت
_إِه دلتون هم بخواد .عروس دکتر گیرتون بیاد... حالا جدے چیزے گفتہ؟
_وایسا وایسا یواش تر ، چہ جلو جلو براے خودت میبرے و میدوزے .
چشم هایم را گشاد کردم
_عروس دکتر ...
قیافه اش بامزه شده بود.
قری به گردنم دادم و گفتم:
_ایشش... آره بابا ، آقا از شماے تحفہ خوشش اومده
گل از گلش شڪفت.
یک تای ابرویم را بالا دادم
_حالا عروس خانم اجازه خواستگارے رو میدهند؟
سرش را پایین انداخت و با شرمی نمایشی گفت:
هرچے خانواده ام بگن.بعد هم تحفہ خودتے.
زدم پشت ڪمرش و گفتم :چہ شرم وحیایے ام میڪنہ خانم دڪتر .
اما براستی از تہ دل خوشحال شدم .
_البتہ حالا حالا تو ڪفِ خواستگارے بمون .
ژست مغروری گرفت و گفت:
نخیر، زودتر تصمیمتون رو بگیرید ڪہ خانواده ام دوتا عروسے افتادند.
خندیدم و گفتم :
_چہ پر رو، عروس هم عروساے قدیم.
تو حالا با دایے ما حرف بزن ببینیم بہ تفاهم میرسید.
راستے حالا چرا دوتا عروسے؟
_یڪے دوماه دیگہ احتمالا عروسے سید طوفانہ بعدش هم ...
احساس ڪردم ڪسے سطل آب یخی رویم ریخت. وا رفتم . نفس ڪشیدن برایم سخت بود. بقیہ حرفهاے زهرا را نمیشنیدم.
زهرا دستش را جلو صورتم تکان داد .
_حسنا خوبے؟
_آره ، آره
_میگفتم اون شب مهمونے، مامانِ طاهره سادات گفت ڪم ڪم باید برن خرید و فڪر عروسے براے سیدطوفان باشند. فاطمہ هم چہ قندے تو دلش آب میشد.
البتہ همون موقع طوفان مخالفت ڪرد و گفت بزارید یہ ڪم حالم بهتر شہ بعدا. عجلہ اے نداریم. خیلی هم جدیدا بداخلاق شده
حالا ببینم زور حاج خانم میچربہ یا سیدطوفان
زهرا یڪسره حرف میزد ، همه اش هم در مورد طوفان !
_میگم حُسنا تو با طوفان همسفر بودے ندیدے کہ ...
👇👇👇👇
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت62
طاقت نیاوردم و داد زدم
_بسہ زهرا تمومش ڪن .هِے طوفان ...طوفان
آن قدر صداے داد زدنم بلند بود ڪہ مامان هم متوجہ شد و سراسیمه بہ اتاق آمد.
در را باز کرد و با چشم های نگران گفت:
چے شده حُسنا جان ؟
زهرا از رفتار من تعجب ڪرده بود.روی تخت نشستم، حالم خراب بود. دو دستم را روی سرم گذاشتم و چشم هایم را بستم.
وقتے زهرا متوجہ اوضاع شد با صدایی لرزان بہ مامان گفت:
_هیچے حوریہ جون چیزے نیست. یہ ڪم قاطے ڪرده .دوستانہ خلوت ڪردیم.نگران نباشید.
مامان وقتے دید هیچکدام چیزے نمیگوییم از اتاق بیرون رفت.ترجیح داد تنهایمان بگذارد.
من چرا اینجورے شدم؟ تحمل حتے شنیدنش را نداشتم .
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:
"آخرش ڪہ چه باید منتظر این لحظات باشی"
نباید بگذارم او مرا از پا بیندازد .
اجازه نخواهم داد ...
زهرا نزدیڪم شد و مرا بہ آغوش ڪشید.
_چے شدے عزیز دلم ؟ حُسنا چرا اینجورے شدے؟ میخواے با من حرف بزنے راحت بشے؟
نفسم را آه مانند بیرون دادم.
_زهرا ما چندسالہ باهم دوستیم ، از دوره دبیرستان تا الان . تو غم و شادے هاے هم شریڪ بودیم.
اگر میخواے این دوستیمون ادامہ داشتہ باشہ فقط یہ درخواست ازت دارم .تحت هیچ شرایطے ، هیچ زمانے نمیخوام اسمِ
سیدطوفان حسینے رو جلوی من بیارے. نہ فقط اون ، هرچہ بہ اون ارتباط داره .از تاریخ عروسیش گرفتہ تا ...
نفس عمیقے ڪشیدم
_تا هرچیزے، حتے نمیخوام از طاهره سادات چیزے بگے. یا حتے ببینمش. از الان خونتون نمیام . ناراحت نشو
فقط درڪم ڪن .نمیخوام خاطره اون سفر برام تازه بشہ
زهرا ترسیده بود .فڪر میڪرد آن جا مورد اذیت و آزار قرار گرفتم.
زد زیر گریہ. من اما یہ قطره اشڪ هم نداشتم ڪہ بریزم .
_زهرا منو نگاه ڪن ، بہم قول میدے؟
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
_آره قول میدهم.
از اولین حرڪت خودم راضے بودم .من نباید ضعیف باشم.
چند روزے گذشت ولے اوضاع روحیم خیلے عوض نشده بود.
یکی از همین روزها دایے حبیب بہ اتاقم آمد و گفت تلفن باهات ڪار داره.
گوشے را گرفتم و اشاره ڪردم: ڪیہ؟
_حاج آقا پناهے
با حاج آقا سلام و احوالپرسے ڪردم . صداش مرا یاد اسارت انداخت.
باید فراموش ڪنم.باید همه چیز را بیرون بریزم. باید از خودم بگذرم .حتی اگر تلخ باشد.
حالم را پرسید .من هم گفتم ڪہ خوب نیستم. شبہا هنوز ڪابوس میبینم.
خیلے آرام پرسید:
از آقاسید ڪہ خبرے نیست؟
در دل گفتم:
حاج آقا چرا این سوال رو میپرسید؟مگہ قراره خبرے بشہ ؟
دوست نداشتم راجع به او و هرچه به او ارتباط دارد، صحبت ڪنم . فورا حرف را عوض ڪردم
_حاج آقا شما روانشناس یا مشاور خوبے سراغ ندارید؟
حاج آقافورا گفت:چرا یڪے رو میشناسم تو ڪارش حرفہ اے هست.ولے نگید من معرفے ڪردم .
آدرس و شماره تلفن خانم دڪترے را داد و گفت روزهاے فرد فقط مطب هستند.
"دڪتر بتول صارمے"
با هر سختے بود برای عصر روز سہ شنبہ نوبت گرفتم.
↩️ #ادامہ_دارد...