eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_532580578973740945.mp3
4.11M
سبد سبد ستاره از آسمون می باره خدا تموم دار و ندارشو میاره🎉 کی گفته که با یک گل هرگز بهار نمیشه گلی شکفته امشب که معنی بهاره🎊 🎤با نوای میلاد حضرت زهرا س❤️ برمادران عزیزکانال مبارک باد🙏❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5954083905127582625.apk
12.87M
🔸اشعار و نواهای ویژه ولادت حضرت‌زهرا (س)در اپلیکیشن👆 🎁هدیه ارزشمند به‌مناسبت سالروز ولادت بانوی دو عالم حضرت‌زهرا (س) 🚩 بانک جامع شعر و نوا و مداحی متن و صوت به صورت همزمان 📲 برای دانلود مستقیم و رایگان کلیک کنید
‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ا؎غـُصہ‌هـآیـَت‌قـٰاتـِلـَم هـَرگہ‌دعـآیـَت‌میڪنـَم ا؎رهبـَرومـولآ؎ِ‌مـَن جـآن‌رافـَدآیـَت‌میڪنـَم••' ‎‌‌‌‌‌‎
باخدارابطہ‌عاشقانہ‌داشتہ‌باش‌قشنگم تموم‌مشڪلات‌مردم‌بخاطردورےخداست مطیع‌محضرخداباش‌اوازسودزیانت‌خبردارھ پس‌هرچۍگفت‌قبول‌کن‌چون‌صلاحت‌همینہ خدا...خدا...خدا...همہ‌چیزدست‌خداست🌱 -ارسال‌شدھ‌توسط‌شھیدابراهیم‌هادۍ
5766285566.mp3
3.26M
🎧🗞-! نقش‌من‌وشمادرلشڪر امام‌زمان‌عج‌‌چیست؟چہ‌زمانۍ میتوانیم‌ادعاڪنیم‌منتظرحقیقۍ امام‌زمان‌بودھ‌ایم؟🖐🏼🌱 ''🚌🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز مادر؛ بر مادران و همسران شهدا و ایثارگران گرامی باد یاد شیرزنان دفاع مقدس که با فرستادن بهترین عزیزانشان به ایران اسلامی افتخار و امنیت بخشیدند راپاس میداریم وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
به وقت رمان 🦋
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پنجم..( قسمت ۱)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 داشتم بال در می آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمدو چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سرپایم بند نبودم. پدرم را که دیدم ، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش،حتی گوش هایش را هم بوشیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیز لب می گفت: الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشگنم. خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببدسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم احساس دگیری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیش پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدرم و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: شیرین جان مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا. توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریز ریز قدم بر می داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود دور از چشم دیگران گریه می کردم. صمد چیزی نمی گفت مواظم بود توی چاله و چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردا آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: من می روم خانه شهلا تو شام درست کن. در این دو هفته همه کاری انجام داده بود به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود رفتم آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تند تند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. خواهر صمد، کبری ، به دادم رسید. خدا خدا می کردم برنج خوب از آب در بیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید کبری گفت: حالا وقتش است بیا برنج را برداریم. دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لا به لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفر نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودن و می خوردند و می گفتند : به به چقدر خوشمزه است. فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم می شنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف می کرد می گفت: نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت . دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پنجم..( قسمت ۲)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: قدم ! بدو ... بدو... حال مامان بد است. به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادر شوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: یک نفر را بفرستید پی قابله. یادم آمد سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهر شوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادر شوهرم وقت دردش کمتر می شد ، سفارش هایی می کرد مثلا لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهر شوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.بالاخره قابله آمد دلم نمی آمد مادر شوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم کمی بعد صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوازدی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادر شوهرم نشسته بودند از خوشحالی بلند شدند قابله بچه را توی پارچه سفیدپیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهر شوهرم گفت: قدم آب جوش، این لگن را پر کن. خواهر شوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: قدم بیا برادر شوهرت را ببین، خیلی ناز است. لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادر شوهرم هنوز از درد به خود می پییچد. زن ها بلند بلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: چه خبره؟! ساکت بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند. بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دو قلو هستند. دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بدوم گفت: بدو ... بدو ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری بر نمی آید. دویدم توی حیاط. پدر شوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد بریده بریده گفتم: بچه ها دو قلو هستند. یکی شان به دنیا نمی اید آن یکی آمد باید ببریمش شهر ماشین. ماشین خبر کنید. پدر شوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: یا امام حسین و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادر شوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او راگذاشتیم توی ماشین. مادر شوهرم از درد تقریبا از حال رفته بود. برادرم گفت: می بریمش رزن. عده ای از رزن ها هم با مادر شوهرم رفتند. من و ماندم و خواهر شوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: نه بغل تو باشد من آب قند درست می کنم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ ...🌹🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پنجم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 منتظر جواب خواهر شوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد ومک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیرگریه. مادر شوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دو قلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: « قدم به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم . حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا بر گردد. چشمم به در بود. می گفتم: نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام می دهم. می نشست کنارم و می گفت: تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم. می گفتم: تو حرف بزن. می گفت: نه تو بگو . من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دو قلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت بیرون از خانه می رفتیم، یکی از دو قلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل می گرفتم. به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند با خنده و از شوخی می گفتند: مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟! یک ماه بعد، مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار شوم بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این موقع جرائت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دوکش تنور می گذاشتیم پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم، وا مصیبتا بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5956074768498165764.mp3
5.38M
➖ می‌خوای خودتو بیمه کنی؟ ➖ میخوای خیالت راحت باشه که گذارت به جهنم نمیفته...؟ ☜ این راه رو بیا... تا وقت نگذشته! ༺༽༼༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ تقدیم به مادرانی که هیچ گاه دیده نشدند روز مادر مبارک❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز مادر مبارکـــــ❤️ پ.ن مخصوصا این روز رو خدمت تمام مادرانِ بزرگ مردان و شیر زنان نظامی تبریک عرض میکنیم و همچنین خانم های صبوری که مانند کوه پشت همسرانشان ایستاده اند🌸
زیارت عاشورا - @Nohenab20.mp3
6.61M
‍ ✨﷽✨ 🌺 زیارت امام حسین علیه السلام🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🙏 🌸 التماس دعا🙏 🌿زیارت عاشورا 🎙حسین حقیقی