eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈 اگر جوانانِ يک جامعه به سویِ راه ثواب حرکت کردند کل جامعه به سمتِ صلاح و ثواب حرکت میکند :)🌼🍃 🧡|• @Patoghemahdaviyoon •°
✨- چه‌دلبرانه...(:
Part 57 کشید :»نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟« از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :»والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...« و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :»دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین ع شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه س جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم!« از توسل و توکل عاشقانه اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین ع پرواز میکرد :»نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین ع هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!« همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. لب های روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده
Part 58 و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می- ترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :»پس هلیکوپترها کی میان؟« دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :»آب هم میارن؟« از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :»نمیدونم.« و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :»کجا میری؟« دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :»بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.« از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :»بچه ام داره از
Part 59 دستم میره! چیکار کنم؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :»هلیکوپترها اومدن!« چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :»خدا کنه داعش نزنه!« به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بسته ای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :»همین؟« عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی ....😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از AMIRABBAS GODARZI
(بسم الله الرحمن الرحیم) دنبال یه کانال پر از مداحی میگردی؟؟؟؟😐😐 مگه نداری؟؟؟😱😨 👌بجای اینکه از گوگل لود کنی بری از توی ایتا فقط یا یه کلیک ذخیره کنی؟؟؟ 🙃🙃😃 👌مداحی های هر مداح رو جدا میزاریم😎 تازه کلی استیکر از مداح ها و چیز های مذهبی🙃🙃🙃 بازم دلیل می خوای؟......😏😏 راستی مطلب های مذهبی و مداحی های مناسبتی هم میزازه😊😊😉 پس سریع اشتراک گذاری کن📲📱 😉😉😉😉😉📲📱 😎روی لینک کلیک کن 👇🏻👇🏻✌🏻✌🏻👇🏻 سلاطین شور @salatin123
هدایت شده از صلوات🌱
کانال استیکر♥.. دنبال استیڪراے زیبا و کاربردی هستی؟ خستہ شدی از بس ڪہ استیکرای تکراری دیدی ؟🙁 بیا یہ ڪانال پیدا ڪردم عالے ڪلے استیڪراے بصیرتی🌱 همراه با پروفایل تـــــا هرچیزے کہ تومیخواے🌹 👇👇👇 اصلا شما سفارش بدیدبراتون بسازیم☺️ http://eitaa.com/joinchat/3116171277C16fe132a9e زودے بیا رو انتخاب ڪن 💠
هدایت شده از صلوات🌱
هدایت شده از صلوات🌱
جـمـع دخـتـران و پسرانِ زهرایـے💛.• 🛑⭕️ڪلیڪ ڪن 😉☝️ •° •|ڪانال ✌️ •|مطالب شہـدایـے🕊 •|سبـڪـ زنـدگے اسلامے 🌸🍃 •|سخـنـرانـے هاے جذاب و طوفانے♨️ •|مولـودےومداحـے🎤 •|ڪـلیپ سیاسے،بہ روز 🇮🇷 •° http://eitaa.com/joinchat/3155623947Ccfa7f61854 باحرف هاے دلانموݧ آروم میشے😍💞↑••• پسران و دختران پاڪ خوش آمدین😊 دلبرانہ هاے شهدایـے و زهرایـی•••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_401644107203608591.mp3
1.22M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷 Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•'🖇'@Patoghemahdaviyoon
••🌼•• 💚 دلم‌ڪھ‌تنگ‌مۍشود... يادم‌مۍافتد ديرزمانۍاسٺ باتو خلوٺ‌نڪرده‌ام... اێ شفيق‌تريݩ انيس!💗 ‌꧇)🌿! 💗'- 💚'- 🌼 •❥🌼━┅┄┄ ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @Patoghemahdaviyoon 』∞♡