eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.4هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️🎼 دردیارےکہ‌وفانیست‌بہ‌دلہاےبشر بے‌نیاز‌از‌همه‌باشی‌بخدامی‌ارزد @Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا جای خجالت داره خون شهدا رو به چند فروختید؟! به مفت ؟؟؟؟! خجالت بکشـید از اسیری صحبت میکنید؟ پس اون زن و دخترای اسیر و مردای توی قفس داعشی ها که میخوان برن زیر اسید برای حفظ جان و عفت و حیا یکی مثل تو اونا اسیر نیستن؟؟؟ تو اسیری خاک بر سرت و خاک بر سر امثال تو خجالت بکشید از این شهدا آزادی حرامتان باد @Patoghemahdaviyoon
گـاهـےڪہ‌چـادࢪم‌خـاڪےمیشـود … ازطعنــہ‌هــاۍمــࢪدم‌شـهــࢪ … یـاد"چفیـہ‌هـایے"مےافتـم … ڪہ‌بـــــࢪاۍ‌چادرۍ ماندنم … خــونـے شدند …! @Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
Part 108 #تنها_میان_داعـش گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه گرفت و دست دیگرش را به
Part 109 میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!« و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :»قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین  داشتم که میان گریه زمزمه کردم :»مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ع امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :»زخمی بود، داعشی ها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!« و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :»دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین ع بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!« و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری
Part 110 تکان داد و تأیید کرد :»حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!« و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :»عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...« که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :»هیچی نگو نرجس!« میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله های دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی
Part 111 رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :»معبر اصلی به سمت شهر باز شده!« ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده ای سینه سپر کرد :»حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می- خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :»عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :»نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!« و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :»مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!« تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر ...😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⟮🌿⟯ • . اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَيْنِ وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَيْنِ وَعَلى‌اَوْلادِالْحُسَيْنِ وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَيْنِ✨'! @Patoghemahdaviyoon🍃