eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
مولا‌علی(ع)میفرمایند🌹 قلب‌ها سخت و قسی نمی شود؛ مگر به خاطر کثرت گناه💔 📚
پیرمرد کفاش و امام زمان - استاد دارستانی.mp3
4.04M
⏯ کـفاشی کـه کـفش امـام زمـان را تـعمـیـر نکـرد!! 👆 🎧 توصیـه مـیـشود گوش کـنیـد و نشر دهیـد..
Hossein Sharifi - Zire Baroon.mp3
6.83M
وفابارون😭 زیر بارون آسمون همیشه حرمت داره زیر بارون دل من حس زیارت داره😔😔 شریفی🎤 دانلود زیبااا👌
کفش زوار امام حسین علیه السلام راواکس میزد،،بهداز معلوم شدکه اویکی ازسرداران سپاه است.
👈 خیلی به بحث حجاب اهمیت میداد... وقتی چهارشنبه ها از حوزه بیرون میزدیم تا برویم خانه، مصطفی سرش را پایین مینداخت و اخم هایش را در هم میکرد... میپرسیدم :چی شده باز ؟! با دلخوری میگفت: این همه شهید ندادیم که ناموس مملکت با این سر و وضع بیرون بیاد😔💔 ❤️شهید مصطفے صدرزاده❤️
مداحی_آنلاین_کربلا_اکسیر_مستی_و_جنونه_جواد_مقدم.mp3
4.81M
🍃کربلا اکسیر مستی و جنونه 🍃کربلا کرده این عاشقو دیوونه 🎤
آیت الله مجتهدی - @akhlagh_elahi.mp3
421.9K
✅ خیر دنیا و آخرت با دو چیز به انسان داده می شود! 🎙 آیت الله مجتهدی تهرانی
🔻 شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔅 من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابانها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن. 📚 بخشی از وصیت نامه ی شهیـــد حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¦↬📞📻💚 ‌‌ •. آه‌ا؎‌شهید‌ڪہ‌بࢪقلہ‌هاے عشق‌💞نشستہ‌اے میشود‌دࢪ‌دعا‌هایت‌‌یادم‌ڪنے؟! •. 💚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Poyanfar - Az Bachegi Shadi Forkhtam (128) (2).mp3
4.09M
از بچگی شادی فروختم غم خریدم....
خاطره ای از حمید آقا 🌻🌾 روزی که شهید همدانی شهید شدن ناهار حمید با خانمش اومد خونه ما...یادمه ناراحت بود هرچیزی میاوردم نمیخورد و فقط سرش پایین بود.وقتی دلیلشو از خانمش پرسیدم گفت برای شهادت سردار همدانی ناراحت شده و گریه کرده.حمید سرش رو بلند کرد که چرا خانمش به من گفته که گریه کرده...و خندید و رفت داخل اتاق شروع کرد با بچه ها بازی هنوز خواهر زاده اش میگه نمیشه دایی حمید بیاد باهم با توپ بازی کنیم🥀
📸 تصاویری از دیوار سفارت آمریکا در کابل با پرچم طالبان سه‌شنبه, ١۶ شهریور ۱۴۰۰. @Patoghemahdaviyoon}• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دلمان تنگ کسے است کھ نیست...دلمان تنگ رخ توست
علمدارعلے
💔
• -تا‌ وقتۍ‌ کھ‌ پرندگان‌ بھ‌ این‌ شهر مۍآیند ، امید هستˇˇ🌿' . -ترنم‌بارانٰ-!🌊'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها نمیرید !! اگر بمیرید به جسدتون دست هم نمیزنن میگن غسلِ میّت داره!! ولی اگر بشین ، سر یه تیکه کـفنتون هم دعواست :)))
به وقت رمان هرچی تو بخوای 😊
رمان زیبای ✨ گفت: _یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد. بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود. بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت. مامان و بابا به من نگاه میکردن... به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم: _حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟ وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت: _نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم. همه مون خندیدیم. وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت: _زهرا -جانم مامانم. -وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه. نفس غمگینی کشید و گفت: _سعی کن دیگه به امین فکر نکنی. مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم. شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم. وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. وارد حیاط شدم... حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک و چند تا درخت داشت.درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید.وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم. خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود. روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم. پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید.فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای. مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی. وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو. بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری. منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. وحید بالبخند به خانواده ش گفت: _بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد همه خندیدیم. مادروحید گفت... نویسنده بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @Patoghemahdaviyoon ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛