•🥀
بگوییدسرنوشتاربعینماچهمیشود؟!
نیازبههیـچزبانشاعـرانهاےنیست.....
فقطرَبـَناآتِنافِےدُنیٰاڪربلا،ڪربلا،ڪربلا
بازهمزائـرتاننیستـمازدورسلام...🤚🏻
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله(:💔
#اࢪبعین🚶🏻♂
@Patoghemahdaviyoon
Meysam Motiee - Ba Har Ghadam Dobare Mitapad Delam (128).mp3
8.93M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎼 #نواهاے_عاشورایی♥️|…
< با هر قدم دوبارھ میتپد دلم
بہ شـوقِ دیدن حـرم ...>
#میثم_مطیعی
#اربعین | #امام_حسین
@Patoghemahdaviyoon
🕯⃟ 🥀
مے شود نگاهے
بر دل من کنے؟!
زنگار گنـاه🔥
وجودم را احاطه کرده
به نگاهت محتاجم
دستم را بگـیر..🌿
🌤⃟🔗¦#روزتون_شہدایۍ🌸'
🥀⃟🔗¦#شهیدجھادعمادمغنیه♥️シ!
شهیدیکهاهلبیتبراشیههفتهعزاداربودن😳😳👇
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از شهیدحججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔
روحت شاد و یادت گرامی
| پـٰاتـوقمهدویـون |
میفهمیم مدیونیم..؟!
ادم اینا رو بیینه و دلش نلرزه باید به خودش شک کنه..
چن سالته؟ این نازدانه چرا باید از نعمت پدر تو این سن محروم باشه..؟! بأیِ ذنب؟!
به خودمون بیاییم💔
یک کمی هم درس دین باید بخوانی عشقِ من؛ ♥!
تا جواب؛ السلام را...
نگویی زهرمار :)!..
میخوام دیگہ خواهࢪم نباشید خواهࢪ😅
میخوام ،
نفسم باشید خواهࢪ...🤣🤣
#استوری📲
-----------------------------
j๑ïท➺°@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو چشاش برق داره انگار🍓😉
Sᴛᴏʀʏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکنفرماندهازاینقومکهبرمیگردد😇
Sᴛᴏʀʏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظایبرادرزینب🥀😞
Sᴛᴏʀʏ
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_نود_و_سوم ✨
مادر وحید گفت:
_اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم و گفتم:
_خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده.
مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت:
_منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.
بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم:
_..نه.
همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت:
_چرا؟!
به پدر وحید گفتم:
_من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.
وحید گفت:
_آقاجون چطوره؟
همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد.
جدی گفت:
_هر چی خودت دوست داری بگو.
رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم:
_از من ناراحت نباشین.
بامهربونی گفت:
_نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.
از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم.
وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت:
_تو رانندگی کن.
لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم.
منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم:
_رسیدیم.
وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت:
_چه زود رسیدیم؟!
-نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید
خندید.گفتم:
_اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...وحید
-جانم
-خداحافظ
پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت.
من سعی میکردم همیشه #بامحبت و #احترام با وحید رفتار کنم....
بخاطر #سادات_بودنش احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم. هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با #صدای_بلند باهاش صحبت نمیکردم.
شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد...
وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن...
وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.
روی تخت نشسته بودیم...
من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن.
کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی و رضوان هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره
ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.
من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم #بااحترام برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از #حجب و #حیای وحید خیلی خوشم میومد.
محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت:
_از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟
وحید لبخند زد و گفت:
_آره.
محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت:
_اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.
وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
گفتم:
_هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست. زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید #قوی باشه.
اون زهرا....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
@Patoghemahdaviyoon
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛