eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
"ڪاش برایم قرنطینه در هواے "حرم"تو تجویز ڪنند..!((:♥!
❪ یڪ عُمر در طریقتـِ چشمِ تَریم ما ♥️ ❫
رفیق دنیا رو اینگونه ببین :)
- سلامتـے‌پسرایۍ‌کھ‌نگـٰاهشون کف‌خیـٰابون‌و‌جارو‌میکنہ . . نھ‌‌نـٰاموس‌مردم‌رو (:🖐🌿'!
تشنہ‌بودم...مثل‌تو‌بابا ولے‌نہ‌...مثݪ‌تو تاكہ‌گفتم‌آب‌زد...💔 هےزد...زدم...باباچرا؟🥀 👤آرمان‌صائمی @Patoghemahdaviyoon
وقتی از بلاگر محجبه حرف میزنیم :)
رفیق‌من!! اون‌وقتایـےکـھ‌حال‌دلت‌روبہ‌راه‌نیست ویِ‌چیزی‌توی‌این‌دنیاعلت‌بیقراریِ‌دلت‌ شده.. اون‌وقتایـےکـھ‌یِ‌غصہ‌داره‌سعۍمیکنـھ آرامش‌سال‌چشماتوبھم‌بزنـھ.. نیازی‌نیست‌زانوی‌غم‌بغل‌بگیری‌وخودتو بسپاری‌بہ‌طوفان‌غم‌😐💔
میدونۍاین‌موقع‌هابایدچیکارکنی..؟(: فقط‌کافیـھ‌بشینےفکرکنےبدون‌حق‌دادن بـھ‌خودت! اول‌بشین‌فکرکن‌کـھ‌‌غمت‌ازچـھ‌نوعـے هست..!🚶🏿‍♂💔 دوم‌ببین‌تـھ‌تـھ‌این‌غصـھ‌برات‌مفیدهست، یان..؟!! سوم‌بـھ‌این‌نگاه‌کن‌کھ‌این‌غم‌تموم‌میشـھ یانـھ!! پنچم‌...پنجمـےوجودنداره‌دیگھ..:))♥️ وقتـےبـھ‌خودت‌میایـےمیبینـےنمیتونۍ اجازه‌بدی‌غمت‌تورومحدودکنـھ‌وبـھ‌تو احاطـھ‌پیداکنـھ😉🙋🏻‍♂
یادت‌باشـھ‌باگفتن‌درددلت‌پیش‌آدمایِ دیگـھ‌دلت‌آروم‌نمیشـھ🚶🏿‍♂..! یادت‌باشـھ‌نیازی‌نیست‌یِ‌جوری‌عکس پروفایلت‌روانتخاب‌کنـےکـھ‌اطرافیانت متوجـھ‌بشن‌حال‌توخوب‌نیست.. غم‌اینجورۍحل‌نمیشـھ‌رفیق! باواقعیت‌هازندگۍکن:))🌱'
اجـٰازه‌نده‌بـھ‌نَفست‌کـھ‌کاری‌کنـھ تحت‌شعاع‌وترحم‌دیگران‌قراربگیری..!! خیالت‌راحت‌خدابـھ‌اندازه‌کافـےرحمان هست..:)🌱'
دادستان کل البرز: دادگاه ضارب آمر به معروف در مهرشهر تا ۱۰ روز آینده برگزار می‌شود 🔹شاکیان در حال طی طول درمان هستند و بر اساس قانون جلسه دادگاه، بعد از درمان می‌تواند دادگاه برگزار شود. 🔹هر ۳ متهم بلافاصله بعد از ضرب و شتم توسط عوامل انتظامی بازداشت شدند و در حال حاضر با تامین قرار وثیقه آزاد هستند. 🔸مخاطبان فارس من با ثبت بیش از ۷۰۰۰ امضاء در دو سوژه «درخواست حمایت از آمران به معروف و ناهیان از منکر» و «پیگیری عوامل ضرب و شتم زوج آمر به معروف کرجی» درخواست پیگیری این موضوع را ثبت کرده بودند. @Patoghemahdaviyoon
ڪــٰاش‌قبل‌از‌اربعــين‌؛یک‌خۅش‌خبر‌پیدا‌شود .. تـــٰابگۅید‌زائــران‌؛بـــٰاز‌است‌راه‌ڪـــــربـــــلا ..('':♥️
°⛓🖤°
آمین 😬♥️
عاشقےباسوختن‌معناشود🍃
💔 دشـمـنــ خــوبـــ مــیــدانـــد کـهــ اگـر مـا بــتــرسـیــمــ دیـگــر از ایمـانــمـانــ کـاریــ ســاخــتــهـــ نــیــســتـــ! ـــ¤ـــ امــا ســربــازانــِ امـامــ زمــانــ از هـیـچـ‌ـــ چـیــز جــز گـنــاهـانـــ خـویــشـــ نــمــیــتــرســنــد...!🍂 🌸🍃 @Patoghemahdaviyoon
رمان زیبای ✨ برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم: _سلام بفرمایید -سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم. وحید گفت: _حاجی من حرفمو گفتم. اون آقا منتظر حرف من بود... از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم: _اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید. اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت: _شما برو بالا.الان میام. رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت: _نمیشه.من نمیتونم. لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم: _آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا. اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل.... داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت: _برا چی گفتی بیان بالا؟ -وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟! سینی رو گرفت و گفت: _برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون. -چشم آقای خوش اخلاق. برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم: _خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید. یه قدم رفتم،اون آقا گفت: _دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم. وحید ناراحت گفت: _حاجی حرفی دارید به خودم بگید. بعد به من گفت: _شما برو تو اتاق. یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت _بشین. یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.به وحید لبخند زدم. رو به حاجی گفتم: _تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم. رو به وحید گفتم: _ولی فکر میکنم بهتره بمونم. نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت: _آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم... وحید پرید وسط حرفش و گفت: _شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید. حاجی گفت: _چاره ای ندارم... بالبخند گفتم: _آقاوحید باید بره مأموریت؟ دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت: _نه.نمیرم. به حاجی گفتم: _کی باید بره؟ وحید گفت: _نمیرم به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت: _هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی بهتره. وحید گفت: _نمیرم. به حاجی گفتم: _چقدر طول میکشه؟ وحید عصبانی شد.گفت: _من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟ به حاجی نگاه کردم.گفت: _دوماه وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم: _خطرناکه؟ -نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم. به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم: _برو،من راضیم. وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت: _بیا. به حاجی گفتم: _شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون. رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت: _میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت. گفتم: _بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟ -یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟ -معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده. بعد با شوخی گفتم: _برا بچه های بعدی جبران میکنی. -گوشام دراز شد. -قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه. خنده ای کرد و گفت:.... نویسنده بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @Patoghemahdaviyoon ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛