eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا! بہ‌حرمت‌چشمان‌نگران‌حضرت‌ ولی‌عصر(عج) بہ‌ماحرڪت‌بده...💔! ⸤بخشی‌از‌وصیت‌نامہ📜🌱⸣ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ @story_mazhabi99 ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
تا‌حـب‌علـے‌بود‌مرا‌در‌رگ‌و‌پوست رنجم‌ندهد‌سرزنش‌دشمن‌ودوست جز‌نام‌علـےلب‌به‌سخـن‌وا‌نڪنم از‌ڪوزه‌همان‌برون‌تراود‌ڪه‌در‌اوسټ..✨ 𝕛𝕠𝕚𝕟 ↯↯@Patoghemahdaviyoon
♥️🍃 ⚠️ به دڪتر گفـــتم: هــمه داروهامو میخــورم اما اثـــری نداره..!!☹️ دڪتر گفــت: همــه دارو هاتـــو ســروقــت مــےخـــوری⁉️ و من تازه متوجه شدم ڪه چرا نمازام اثــری نداره😔 ‍‎‌‌‎‎ @Patoghemahdaviyoon
••🍃•• ••• گفٺند گمنامہ ، ‌ +‌ پلاڪ هم نداشٺ💔 ، •• اصلا هیچ نشونہ ايے نداشٺ ؛ ‌ + امیدوار بودم روے زیر پیرهنیش • اسمش رو نوشٺہ باشہ🖤 ‌ نوشٺہ بود: |‌اگر براے خداسٺ،بگذار بمانم|🙃 🌿•° ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @Patoghemahdaviyoon
•• چھ زیبا ‌گفٺ : بھ‌ راه بيائيمـ .. تآ ؛ از راھ بيايد..! :)🌸 + مهربان‌غائب‌ِحاضࢪ! اللھم‌عجل‌فی‌فرجنـٰا|🪴 |♥️🌱~ ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @Patoghemahdaviyoon
💕 رفیق‌؛ همه‌این‌روزا‌ میگذره‌قلبت‌رو بانگرانۍ‌ها‌پرنڪن:)😍♥️'🌸 🌱|• @Patoghemahdaviyoon
#پروفایل🌃🍁•• - زشتہ‌براۍبچہ‌بسیجےبمـیرھ:) فڪࢪشھادٺ‌باشـید👌🏻🌿 °•|پــــاتــوق مهــــدویـــون|•°√ @Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
[•هیچ!•]: ‌•.•. ،🥀🖇 پایان‌نیسٺ، آغاز اسٺ؛ ٺولدے دیگࢪ اسٺ دࢪ جھانے فࢪاتࢪ از آنڪہ عقل زمینے، بہ ساحٺ‌قدسےِ آن راھ یابد!:)💞✨ •••• °•|پـــاتـــوق مهــــدویــون|•°√ @Patoghemahdaviyoon
💡 •|تقوا •|یعنے←با گناهـ→ •|مثل↶ برخورد ڪنے✨:) • ”______💔↓______•| @Patoghemahdaviyoon _🥀↑____•
. 🍃 ڪہ داشتہ باشے نیازے بہ عشق‌هاے بیخودے ندارے🤞🏻✨ میدونے یڪۍ حواسش بہت هست...یڪۍڪہ اومدهـ تا وصلت ڪنه به 🙃🌿 "رفیق‌شہید،شہیدٺ‌مےڪنہ" ‌ ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『@Patoghemahdaviyoon 』∞♡
خواهرم...🌸 [• این همه جوان از جوانےشان گذشتند ۅ جان دادند براے تو... ✨ و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانےزیر چادرت همین و بس باور کن تو برگزیده‌ای👌🏻 •] •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•     @Patoghemahdaviyoon •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
# بـــــه وقــــــــت رمـــــــان:)😉😍
Part 29 # تنها میانِ داعش نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :»حیدر تو رو خدا برگرد!« فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :»گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟« و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی ام را شکست که با بیقراری شکایت کردم :»داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!« از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی خبر از تپش های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :»اگه من اسیر داعشی ها بشم خودمو میکشم حیدر!« به نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :»حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!« قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی آمد بیش از این زجرش بدهم که غر ش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی آمد. عباس و عمو با هم از پله های ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده
Part 30 # تنها میانِ داعش و فقط نام حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه
Part 31 # تنها میانِ داعش دلم خزیده و از چشمانم به جای اشک خون میبارید! از حیاط همهمه ای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری می آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه ای بودم که عباس به پا کرده و اصلا به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن عمو در گوشم نشست :»بهتری دخترم؟« به پشت سر چرخیدم و دیدم زن عمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.« و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زن عمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که
سلام صبح مهدویتون به خیر🤚😄
بسمه تعالی💚
#بسیجی 💚 @Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌱' . بےتودارندهمهـ‌میمیرند…! زودبرگردمسیحآی‌همھ":))💚 ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ @Patoghemahdaviyoon ╚═♥️════.🍃🕊.═╝