eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌱' . بےتودارندهمهـ‌میمیرند…! زودبرگردمسیحآی‌همھ":))💚 ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ @Patoghemahdaviyoon ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 • ــــــــــــــــ من‌یھ‌سربازم...! -سریال‌آقازادھ🌱📺 ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ @Patoghemahdaviyoon ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استوری ویژه 🌹 شهید والا مقام محمد ابراهیم همت 🔆 فاصله انداخته گناه؛ بین من و تو !💔😔 👌🏻 پیشنهاد دانلود @Patoghemahdaviyoon
🌸ســرانــجــــامــ روزے بــه حــڪــمــتــ همــه اتــفــاقــاتــ 🍃زنــدگــیــتــانــ پــیــ خــواهیــد بــرد✨ 🌼پــســ فــعــلــا بــه ســردرگــمــیــ ها بــخــنــدیــد ازمــیــانــ اشــڪــهــا لــبــخــنــد بــزنــیــد وهمــواره بــه خــودتــانــ یــادآوریــ ڪــنــیــد 🍃پــشــتــ هرحــادثــه ایــ دلــیــلــــے نــهفــتــه اســتــ.✨ 💛🍊 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @Patoghemahdaviyoon ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🤣🤣 اسیر شده بودیم😅 قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن😍 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: _من نمی‌تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین(ع)رو نوشتم روی این کاغذ میخوام بفرستمش برا بابام.. نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم🤣 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😂😁.. 🙃🍃 ‍‎‌‌‎‎‎@Patoghemahdaviyoon ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🌱 برایِ توبه امروز و فردا نڪن ؛ از کجا معلوم این نَفَسے که الان میکشے جزو نَفَسهایِ آخر نباشد؟🧐 خیلیا بیخیال بودن و یـهو غافلگیر شدن..! پ.ن: تافرصت‌هست‌توبه‌ڪن :)🌸 💚|• @Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 من هستم یک سربازِ ایرانے😌✌️🏻 آماده بحر جنگ با سفیانـے :) 🦋|• @Patoghemahdaviyoon
نمازتون مهمترازهرچیزدیگ ایه..🌱 ☕️
ســــــلام علیکم دوستان شبتون بخیر ✋ شـــرمنـــده ،، به بزرگی خودتون ببخشید امشب با بقیه خادمین عزیز هیئت بودیم و دعاگوی همه شما عزیزان😊 و نتونستیم خوب پست بذاریم و متاسفانه تب نداشتیم اما الان ۳ پارت رمان "تنها میانــِ داعش" رو میذارم😍
Part 32 # تنها میانِ داعش خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمی- توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت :»واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!« و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :»پس اون صدای چی بود؟« صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :»جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!« از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :»بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.« اما جای جراحت جمالت دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :»نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!« انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش لرزید :»نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!« با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :»به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!« و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :»مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!« گوشم
Part 33 # تنها میانِ داعش به عاشقانه های حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :»به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!« و صدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس هایش را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که به جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :»نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!« و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :»منتظرت میمونم تا بیای!« و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده ها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از
Part 34 # تنها میانِ داعش چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده اند. همین کیسه های آرد و جعبه های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جاده ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛ احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بالاخره تماس گرفت. به گمانم حنجره اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می آمد و صدایش خش داشت :»کجایی نرجس؟« با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :»خونه.« و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفس های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :»عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.« به لباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِـــســمِ رَبــــُ الْــمَـــهـــدے:)😊