♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت34
قسمت سی و چهار
هضم این جملات برایم دشوار است. حتے توان حرکت هم ندارم.
من چطور میتوانم اینکار را کنم ؟ محال است ... من با زندگے کسے بازے نمیکنم.
حاج آقا تکرار کرد
_سید جان ، متوجه شدے این کار شماست ...
با سردرگمے سرش را تکان داد و گفت :
اما حاجے من ...چطورے آخہ ؟ نمیتونم، من تعهد دارم .
حاج آقا فورا گفت : میدونم ... میدونم سید الان اینجا میدون نبرده ،جهاد که صرفا تفنگ به دست گرفتن نیست. محافظت از ناموس شیعه اینجا حکم جهاد رو داره. وسط این داعشے های ملعون حفظ عفت و حریم ناموس شیعه تکلیفه.
ما حتی الان زنده موندنمون فقط کار خداست .تو در مورد بعدا حرف میزنے؟
اگر زنده موندیم بعد یہ فکرے میکنیم.
شرایط اضطراره ...جا برای استخاره هم نیست . شرایط تو هم اونقدر سخت نیست.مگر اینکہ واقعا نخواے کہ اونهم عواقبشو باید در نظر بگیرے.
رگ غیرتش بالا زده بود ،دستهایش را بالا آورد و با عصبانیت داد زد :
_ حاجے آخه بحث خواستن و نخواستن نیست. اون ملعون ها مجرد و متاهل حالیشون نیست.اون حرفہا هم معلوم نیست حقیقت داشتہ باشه
حاج آقاگفت:
فعلا نمیشہ ریسک ڪرد. بهترین راه همینہ ، اگر هم اینجور کہ تو میگے باشہ بازهم اینجا آسیب متاهل از مجرد کمتره
هرچی مجرد بینمون نباشه بهتره
در دل گفتم :
خدایا چرا منو یہ باره نمیکُشے ؟ذره ذره نابودم میکنے. اینجا چطور میتونم بہ امتحانت راضے باشم؟
اینہا دارن برای خودشون می برن و مے دوزن .پس من این وسط چہ کاره ام ؟ "
باید حرف میزدم با کمترین صدای که از حنجره ام بیرون می آمد گفتم :
_حاج آقا من نمیتونم ... اصلا من تحمل چنین چیزے رو ندارم. تو این شرایط تحمیل کردن ...
نمیدانستم باید چه بگویم ؟ آیا این شرایط تحمیلے از بلایے کہ میخواست سرم بیاید سخت تر بود ؟
همان جا بہ زمین نشستم و گریہ کردم.
_حاج آقا من ... نمیخوام بخاطر من زندگے بقیہ خراب بشہ.
سیدطوفان کلافہ بود.
دستی به موهایش کشید و گفت:حاجے تنها راه حل پیدا کردن راه فراره باید زودتر راه فرار رو پیدا کنیم
حاج آقا نگاهش کرد و گفت: راه فرار رو بگرد پیدا کن دیدی که هرشب میریم و نمیشه
بعد هم یه نفر کہ نیستیم بتونیم با برنامه فرار کنیم و هیچکس هیچیش نشه . تا اون موقع هم باید خیالمون راحت باشہ براے ڪسے اتفاقے نمے افتہ
بعد روبہ من کرد و ادامه داد:
خانم حکیمے الان وضعیت شما دل بخواهے نیست .شرایط شما الان اضطراریہ.
الان تنها راهے کہ فعلا به نظر ما میرسہ اینہ. سخت هست اما ریسک داره باز هم خود دانید اما این قضیه مسئولیتش رو من به عهده میگیرم.
طوفان مثل مرغ سر کنده شده بود.
حاج آقا به سید اشاره کرد کہ هیچے نگو .
از خجالت دوست داشتم زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم.
از حرارتِ گونہ هایم مشخص بود صورتم مثل لبو قرمز شده است.
درمانده گفتم: حاج آقا ...این...این راهش نیست. چرا بخاطر من چندنفر باید بسوزند؟ این خودخواهیہ. من هیچوقت تن بہ چنین کارے نمیدهم.
من راهشو بلدم ...باید زودتر اینکارو مے کردم.
روبنده ام را بستم و با پایے کہ رمقے براے ایستادن نداشت ، راه افتادم.
باید تمامش می کردم .درِ حیاط را باز ڪردم و بدون توجہ بہ پشت سرم وارد کوچہ شدم.
در ڪوچہ ی تاریک روستا این وقت شب
داشتم می رفتم کہ با این امتحان بزرگ خداحافظے کنم ؛ بہ خودم گفتم: از روستا خارج میشے و اونہا هم گلولہ بارونت میڪنن.
سختہ ولے من مرگ رو بہ ذلت ترجیح میدهم.
ناگهان از پشت سر ، چادرم کشیده شد و بہ دیوار کوبیده شدم.
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت35☘
برگشتم و با یک چهره طوفانے روبہ رو شدم.
سد راهم ایستاد .از ترس اینکہ کسے صدایم را بشنود ،نمیتوانستم بلند صحبت کنم
_لطفا برید کنار
دست چپش را بہ صورت مانع کنار سرم روی دیوار گذاشت .نزدیکم شد بہ چشمهایم که از زیر نقاب پیدا بود زل زد.با دندانهایے کہ معلوم بود از خشم بہ هم فشرده شده بود گفت:
_فڪر میڪنید کشتن بهترین راه حلہ؟
سرم را پایین انداختم
_با شرایط الانم، بله
_ خانم دڪتر بہ این ڪار میگن خودکشے
میدونید اگر برید چہ بلایے سرتون میاد ؟ فکر میکنے اونها راحت میان و میکشنت ؟
بغض داشتم
_مهم نیست ،نمیخوام سربار باشم.
اگر من نباشم شماها راحتتر میتونید از اینجافرار کنید.بخاطر من چرا بقیہ زجر بکشند؟
مگہ خودتون نگفتید هراتفاقے بیفتہ من مقصرم ، میرم تا ڪسے اذیت نشہ
پوزخندے زد
_ حوصلہ شنیدن این حرفہا رو ندارم، برگردید
_نمیام ،لطفا برید ڪنار
از سر جایش تکان نخورد.
سرم را بالا آوردم
_آقا سید از احساس مسئولیتتون ممنونم ، پیش خدا دِینے ندارید .حالا برید ڪنار
خشم چهره اش آنقدر زیاد شده بود که احساس کردم همین الان است مرا بزند .
_دخترے بہ کلہ شقے تو ندیدم ، یا با زبون خوش میای یا بزورمیبرمتون .
مفرد و بعد جمع بستنش دیگر چه صیغه ای بود؟
بےاختیار پرسیدم
_چہ جورے منو با زور میبرید؟
سرش را بہ حالت تاسف پایین انداخت.
منتظر بودم چہ جوابے میدهد
دستش را در جیبش فرو کرد
_با همون راه حلے کہ حاج اقا گفت.
او به چشم های از زیر نقاب من خیره بود و من به اویی که غریبه ای بیش نبود و میخواست آشنایم باشد.
نمیدانم چند دقیقہ گذشت.
دستم را بہ دیوار گرفتم کہ نیفتم ، چقدر هوا براے نفس کشیدن کم بود.
دلم براے بیچارگے خودم مے سوخت
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت36☘
بہ سختے دست بہ دیوار گرفتم و راه افتادم. من جلو میرفتم و او از پشت سرم لنگان لنگان می آمد .
وارد خانه شدم ، همہ دور هم نشستہ بودند. زهره خانم و مادرش با لبخندتلخے نگاهم میکردند.
و چیزی دردناک تر ازهمین لبخندِ تلخ نیست ...
سیدطوفان وارد شد و گوشہ اے نشست.
حاج آقا روبہ بقیہ کرد و شروع بہ صحبت کرد
_همونطور کہ میدونید الان شرایط ما یہ کم متفاوت هست .تو اسارت هستیم و دست وبالمون بستہ است. و این جور حرف ها مخصوص جلسات رسمے خواستگاریہ در حضور پدر و مادرها
فقط خواستم بگم ، چاره دیگہ اے نبود.
مےدونم آقا سید مراقب این دخترمون هست .
بعد روکرد بہ سیدطوفان و گفت :
آقا عبدالله میان پیش ما و اتاق توے حیاط میمونہ براے شما .
اینجا هیچ شباهتے بہ مراسم خواستگارے نداشت.
سیدطوفان سری تکان داد و گفت: حاج آقا اگر اجازه بدید عرضی داشتم .
_بفرما پسرم
سرفه ای کرد و گفت: حقیقتش خب الان وضعیت ما خاصہ ، بقول شما اضطراریہ .خواستم در حضور شما یہ چیزے بگم
شما در جریان وضعیت من هستید.من دوماهہ که عقد کردم و خب ...
در گفتن حرفش مردد بود.
بہ اینجاے حرفش کہ رسید نگاهش بہ من افتاد و حرفش را خورد. سرش را پایین انداخت ...
_اگر خدا خواست و زنده برگشتیم من ... من نمیدونم نسبت به این ازدواج باید چه تعهدی داشته باشم.نمیخوام حرف و حدیث باشه بگن از سر دلخوشی رفته اونجا و ...ادامه ی حرفش را خورد.
گویے از عرش بہ فرش افتاده بودم .من وسط این معرڪہ چہ مےڪردم ؟ شمشیرهاے سرنوشت پے در پے بر بدنم فرود مے آمدند. پس چہ ڪسے مرا درڪ می کرد ؟
بہ خودم نهیب زدم
"حُسنا تو حق ندارے اظهار نظر کنے، اون حق داره اینو بگہ .زندگیشہ ... حتما نامزدشو دوست داره ... و تو اینجا فقط یہ اضافہ اے ... تازه بہ تو لطف هم ڪرده .
حاج آقا در جوابش گفت: مرگ و زندگے دست خداست.میدونم چی میگی. ما باید خودمون رو هر لحظہ آماده ڪنیم. تا بعدا هم خدا بزرگہ اگر زنده برگشتیم یہ فکرے میکنیم ... دنیا هزار دور میچرخہ
بہ پهناے صورت اشڪ میریختم .نمے توانستم این وضعیت را تحمل ڪنم.
بہ اتاق پناه بردم و بہ بیچارگے خودم گریستم .
یک ساعت بعد زهره خانم وارد اتاق شد کنارم نشست . دستم را گرفت و گفت : پاشو دخترم ، پاشو یه آبی به صورتت بزن. حاج آقا راست میگه آدم مجرد اینجا بدون تکیه گاه سخته. توکل بخدا
"اے ڪاش ڪسے بگوید نه! حسنا آمادگے این طوفان زندگے را ندارد ...ولے مگر راه دیگرے هم بود؟ ڪاش قدرے دیرتر ..."
به هر سختی که بود با زهره خانم از اتاق خارج شدم. حاج آقا نگاه تأسف باری کرد و گفت: عقد موقت باید مهریه داشته باشه.
"موقت!؟ ... همہ چیزِ اینجا، موقتی ست حتے من ."
حاج آقا به سیدطوفان گفت: نظرت چیہ؟
طوفان دستی در هوا تکان داد
_مہریہ کہ الان در حال حاضر من هیچی ندارم .خودم و خودمم هرچی میخواید بزنید
حاج آقا در جوابش مکثی کرد و گفت: خانم حکیمے شما نظرے ندارید؟
سرم پایین بود نمیتوانستم حرفے بزنم .
"چہ فرقے میڪرد مهریه چه باشد؟مهریه من بدبختیم بود انگار"
بہ سختے جواب دادم
_فرقے نمیڪنہ
حاج آقا ڪمے فکر ڪرد و گفت:
بخاطر شرایط خانم حڪیمے کہ قطعا اگر اینجا نبودیم هیچوقت اینجورے ازدواج نمیکرد .منم مثل پدرش... بہ نیت ۱۴معصوم ، همون ۱۴ تا بهتره.
موافقید ؟
آقا سید به تایید سری تکان داد. من هم کہ باید در هر شرایطے موافق باشم .
_پس من اجالتا توے یہ کاغذی این ها رو مینویسم. براے محرمیتتون هم فعلا دوماه میخونم ، ماڪہ نمیدونیم چقدر اینجا میمونیم.
حاج آقا ، بقیہ را فراخواند و از آنہا بعنوان شاهد این عقد امضاء گرفت. میخواست که شڪ و شبہہ اے در ڪار نباشد.
چند دقیقہ ای گذشت .ڪاش زمان متوقف میشد. تا چند ساعت دیگر من ...بہ عقد آقاے گردباد در مے آیم؟
خدایا حڪمتت را شڪر ... با من چه ڪار میکنے؟
برای هرکسی آزمونی است و آزمون من اینجا بود.
برای حفظ عفت و پاکیم باید ریسک می کردم. خیلی سخت است چطور میتوانستم راضی باشم؟
❤️"حسیــــن" ❤️یعنے راه رسیدن بہ تو اینقدر باید سخت باشد؟
«و مگر نه آن که گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلا ی عشق آسان تر بریده شوند؟»*
بیا این شمشیر و این گردن ... بزن تمام کن .
ــــــــــــــــــــــــــ
*شهید سید مرتضے آوینے
↩️ #ادامہ_دارد....
فرار رسیدن ایام فاطمیه تسلیت😔
#استوری
#ایام_فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دریا مطلب در همین روضه کوتاه. از آقای قرائتی. حتما" گوش کنید.
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظ فرمانده 🏴
مردان بزرگی که کمتر به نسل جوان کشور معرفی شدند.