♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت54 🌱
نفهمیدم چگونه و کی رسیدیم. گوشه ای افتادم و طوفان هم آن ور تر دراز کشید.
صدای بیسیم می آمد.
درخواست کمک داشتند.
مرد بیسیم به دست که اسمش یاسر بود و فرمانده این جا بود با بیسیم مخصوص مشغول حرف زدن بود. گزارش موقعیت را میداد .
به عربی گفت: اسرایی که گفتی رسیدند.دونفر هستن به ابومهدی سلام برسون
طوفان سرش را بالا آورد. یاسر بالای سر طوفان آمد و به فارسی و لهجه ی عربی گفت: شما چطوری اینجا اومدید؟
طوفان که هر لحظه در حال بیهوش شدن بود گفت: مفصله
بعد روبه یاسر کرد و گفت: حاج قاسم اینجاست؟
یاسر سری تکان داد و گفت: نه،
سپس لبخندی زد و گفت: خیلی سفارشت رو کرده. حاج قاسم و ابومهدی سامرا هستند از اونجا فرماندهی عملیات تکریت رو به عهده دارن
ان شاء الله به یاری خدا تکریت هم آزاد میشه
چشم هایم سیاهی میرفت. از یک طرف حال خودم خوب نبود واز طرفی نگران حال طوفان بودم.
انگار زمین دور سرم میچرخید.
یاسر گفت: حاج قاسم مثل هیچکس کس نیست. فقط خودش و خودش.
از عملیات ازاد سازی شهر شیعه نشین "آمرلی" گفت که در همین چندماه اخیر انجام شد. آمرلی شهر شیعه نشین عراقی بود که حدود هشتاد روز در محاصره ی کامل و ۳۶۰ درجه ای داعش بود.
یاسر گفت: حدود دوماه داعش با خمپاره و انواع مهمات جنگی به شهر حمله میکرد.
زنان آمرلی معروفند به اینکه باخودشان نارنجک حمل میکنند که مبادا اسیر داعش شوند. شهر در محاصره بود و هیچ غذا و دارویی به آنجا نمیرسید.مردم ناامید بودند.
حاج قاسم شبانه با بالگرد و عبور از سر نیروهای داعش وارد شهر شد و به تقویت نیروهای داخل شهر پرداخت.
و از همانجا عملیات برای آزاد سازی آمرلی شکل گرفت.
چشم هایم کم کم روی هم میرفت.
یاسر از شجاعت حاج قاسم میگفت که قدرش را بدانید .میگفت داعش با شنیدن اسم حاج قاسم سلیمانی چنان ترسی در نیروهایش بوجود می آید که از همانجا پابه فرار میگذارند.
و بازهم یاسر از حاج قاسم میگفت و من دیگر چیزی نمیشنیدم.
سرم به گوشه ای کج شد و آخرین لحظہ فقط صداے سیدطوفان در گوشم پیچید .
حُسنا ....
*
چقدر خوابم میاد ...
_چشماتو باز ڪن رسیدیم .
_این جا ڪجاست؟
طوفان کمربندش را باز کرد و گفت:
پیاده شو بهت میگم
از ماشین پیاده شدیم .جلو یک درِ سفید رنگ ایستادیم.
برگشت و گفت: از اینجاشو باید چشماتو ببندے
_چرا ؟
خندید و گفت: چون من میگم.
با دستم چشم هایم را بستم. بازویم را گرفت و وارد شدیم.
کنار گوشم گفت: تا وقتے نگفتم چشماتو باز نميکنے باشہ؟
_باشہ ، فقط زودتر بگو ڪجا منو میبری؟
_خودت میفهمے...بیا بیا ، حالا بازڪن
چشم هایم را باز ڪردم .با دیدن صحنه ی روبه رویم ذوق زده گفتم:
وااااے طوفان اینجا دیگہ ڪجاست؟
روبہ رویم ایستاد ، دست هایم را گرفت لبخند زد و گفت: خونمونہ ...خونہ من و تو
_اینجا چقدر قشنگہ .این گلهاے تو باغچہ رو ببین .واے من عاشق عطر گل یاسم
غمگین به چشم هایم نگاه کرد و گفت: تو یاسِ منے ، غریبونہ اومدے تو زندگیم
دستم را گرفت و برد ڪنارِگل هاے یاس .
عمیق بو ڪشیدم . قدم برداشت میخواست بیرون برود
_ ڪجا میرے؟
به سمتم برگشت.
_باید برم جایے تو اینجا بمون من برمیگردم.
_منم باهات میام .
_نمیشہ تو نمیتونے ، من و تو نمیتونیم باهم باشیم.
بہ طرف بوتہ گل یاس برگشتم، هیچ گلے بهش نبود.
_این گلہاے یاس چرا پژمرده شدند؟
هیچ گلے بهشون نیست.
خونہ چرا اینجورے شد طوفان ؟زلزلہ اومده؟
طوفان ڪجایے برگرد .طوفاااان ...طوفااااان
****
صداهای مبهمی می آمد.
نمیتوانستم چشم هایم را باز کنم.
دوباره به خواب رفتم. نمی دانم چقدر گذشت که بہ سختے پلک هایم را گشودم .
با گیجی دو و بر را نگاه کردم. روے یک تخت بودم. دوتا پرده آبے رنگ دو طرف تخت آویزان بود.
اینجا ڪجاست؟
ڪمی فڪر ڪردم من ڪجا بودم الان اینجا ڪجاست؟
همین که خواستم تڪان بخورم با درد زیادے در ناحیه ڪتف ام مواجہ شدم .
خیلے گیج بودم ، خانمے با روپوش سفید بہ سمتم آمد و بہ عربے چیزهایے گفت.
_من ڪجام ؟ اینجا چہ خبره؟
پرستار در جوابم گفت:
مستشفے
_مستشفے؟ ...یعنے اینجا بیمارستانہ ؟
بازهم بہ مغزم فشار آوردم من ڪجا بودم ؟
صحنہ هاے اسارت جلو چشمانم آمد. فرار و تیر خوردن من ...پاےِسید طوفان ...یاسر و حرف هایش از حاج قاسم
نگران طوفان بودم!
_طوفان ؟طوفان ڪجاست؟
همین که خواستم بلند شوم ازدرد آخ بلندے گفتم.
ولے آرام نشدم و شروع بہ داد زدن ڪردم .
👇👇👇
_یڪے بیاد بگہ اینجا ڪجاست؟بقیہ ڪجاهستند؟طوفان ڪجاست؟من باید برم
پرستار سعے در آرام ڪردنم داشت . پرستار دیگری باعجلہ آمپولے را بہ سرمم تزریق ڪرد و رفت.
چند دقیقہ گذشت و پلک هایم سنگین شد.
_من نمیخوام ...بخوابم ...نمیخوام!!!
دوباره پلڪہایم روے هم رفت ، اینقدر گیج بودم کہ باز نگہ داشتنش برایم سخت ترین کار ممکن بود.
وقتے چشم باز ڪردم صداے دو نفر در حال صحبت ڪردن مے آمد.
_عملش خوب بوده ولے بہ هوش نیومده .میگن درجہ هوشیاریش پایینہ احتمالا تا یڪے دو ساعت دیگہ منتقلش میڪنند تهران. اینقدر که از بدنش خون رفتہ زنده موندنش فقط ڪار خداست.
در مورد چه کسی صحبت میکردند؟
صداها برایم آشنا بودند.
صدای یکیشان شبیه صدای حاج آقا بود.
_ بازهم خداروشڪر از دست اون وحشے ها نجات پیدا ڪردیم.
با بی رمقی حاج آقا را صدا زدم.
پرده را ڪنار زد
_خانم حڪیمے ...
با دیدن حاج آقا پناهی امید دوباره ای در وجودم تزریق شد.
_خوبید؟خداروشڪر ...همه ے ما رو نگران ڪردید.
روسریم را مرتب کردم و گفتم:
_حاج آقا شما ڪجا بودید؟سیدطوفان ڪجاست؟
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت55🌱
حاج آقا از پشت پرده به بیرون سرک کشید. مردی که با حاج آقا صحبت میکرد از ما فاصله گرفت.
تسبیحش را دور دستش جدا کرد و توی جیبش گذاشت.
_شما بهترید ان شاء الله؟
خسته بودم، انگار سال ها نخوابیده ام.
_ممنون .میشہ بگید چے شد چطورے ما رو آوردید ؟الان آقاسید ڪجاست؟
نفس عمیقی کشید و گفت : چے بگم ... وقتے بین ما و شما فاصله افتاد.ما به سختی خودمون رو رسوندیم به اول جاده که نیروهای حشد الشعبی ما رو دیدن. با تماسے کہ قبلا آقا سید با حاج محسن گرفتہ بود ، نیروهاے سپاه قدس متوجہ شده بودند کہ چند نفر ایرانے اینجا هستند و بخاطر مسایل امنیتے مربوط بہ سیدطوفان دنبالش بودند ڪہ حتما سریع پیداش ڪنند.
به نیروهای حشدالشعبی که رسیدیم یکی دوتا از بچه های سپاه قدس هم بودن اونجا بیسیم زدن که شما دوتا رو پیدا کردن گفتن زخمی شدید.
بعد هم که سریع با ماشین منتقلتون کردن اینجا
_حال بقیه چطوره؟
دستش رابالا گرفت
_خداراشکر بقیه خوبن آقا محمود اینجا درگیر وضعیت خانمشه ، یه کم شرایط خوبی نداره .جنازه ی مادرش رو منتقل کردند اینجا.
تمام حواسم پی یک نفر بود.
_آقا سید کجاست؟حالش چطوره؟
حاج آقا سڪوت ڪرده بود. تسبیحش را از جیبش در آورد و شروع به انداختن دانه هایش کرد. اینجور وقت ها یعنی حرف زدن دشوار است.
_توروخدا بگید حالش چطوره؟
اصرارم بالاخره نتیجه داد و حاج اقا زبان گشود :
بخاطر خونریزے داخلے، درجہ هوشیاریش پایینہ باید منتقل شہ تهران
_میخوام ببینمش ...
سرش را بالا آورد.میخواست چیزے بگوید ولے حرفش را میخورد.
_چے شده حاج آقا؟
_خانم حڪیمے ...نمیشہ. چطور بگم ...حاج محسن اومده، بچه های سپاه هم هستن اتاقش محافظت شده است.
میدونید ڪہ ...نباید هیچڪس از ازدواج شما خبردار بشہ.
چقدر ساده باید همہ چیز را فراموش ڪنم.
چشمہایم را بستم .
_مےدونم ...مے دونم حاج آقا،
فقط میخوام براے بار آخر ببینمش و باهاش... خداحافظے ڪنم.
چگونه این جمله را به زبان آوردم؟
نمیدانم در صورتم چہ دید کہ دلش بہ حالم سوخت
_باشہ ...سعے میکنم ولے قول نمیدهم.
🍁و من بہ انتظار دیدن روےِ تو ، تا سحر بیدارم...
حاج آقا رفت و من در انتظار دیدن سربازی بودم که شجاعانه از من دفاع کرد و دلیل زنده بودنم در شرایط وحشتناک اسارت بود.
یک ساعت بعد حاج آقا پناهی آمد ولے تنہا نبود.
حاج محسن ڪمالے هم همراهش بود. ڪمی استرس گرفته بودم.
پرده را کنار زد
_خانم حکیمی! خوبید؟الحمدلله که بخیر گذشت. شماها ڪجا رفتید بے خبر خانم...من شرمنده خانواده تون شدم .نمیدونید چہ بہ روز ما گذشت.
در دل جوابش را میدادم :
وتو چه میدانی چه برما گذشت! هیچکس نمی داند چه روزهای تلخی را پشت دهلیز تنگ و سیاه اسارت زندگی کردیم. ترس و یأس سایه افکنده بود بر دل هایمان و اگر هدایت سربازان غیور اسلام نبود باید دنبال کفن هایمان میگشتید.
سرش را پایین انداخت و گفت: اون از طوفان کہ یهو غیب شد ، اینهم از شما سر از سامرا درآوردید و بعد هم ...
سرش را تڪان داد و گفت:
بازهم خداروشڪر
خانواده تون خیلے نگرانند .من زنگ میزنم باهاشون صحبت ڪنید.
کمے عقب رفت تا شماره بگیرد.
یکی از نیروهای دیگر سپاه هم کنارش رسید.
بہ حاج آقا یواشکی اشاره ڪردم که چه شد؟
و او گفت: اینجا نمیشه، شما نمیتونید برید اونجا، یڪساعت دیگہ همہ مون با سیدطوفان میریم تهران.
شما هم همون بیمارستانے میرید کہ اون هست . براے بررسے دستتون لازمہ تحت نظر باشید.
ان شاء الله اونجا میتونید ببینیدش.
حاج محسن موبایلش را بہ من داد و گفت:
دایے تون هستند.
گوشے را گرفتم تا صداے الو گفتن دایے را شنیدم، زدم زیر گریہ
_الو حُسنا خودتے؟
_سلام دایے
_سلام عزیزم .ڪجایے دختر ، ما نصف عمر شدیم .
صدای بغض کرده و گرفته اش را به سختی از آن طرف خط می شنیدم.
صداے زنانہ اے مرتب میگفت: گوشے رو بده بہ من
مادرم بود. باورم نمیشد صدایشان رو مے شنوم.
_الو حُسنا مادر خودتے؟باور ڪنم خودتے ؟الهے قربونت بشم ، تو ڪجا بودے؟نگفتے یہ مادر دارم اگر تو رو نبینہ ، میمیره
خدایا شڪرت دخترم رو برگردوندے.نذر ڪردم برات حسنا .برم نذرم رو ادا ڪنم.
مادر چرا حرف نمیزنے ؟خوبے؟چیزیت نیست؟
به سختی لب گشودم
_سلام مامان خوبم
_الهے مامان برات بمیره ...
صداے هق هق گریہ اش بلند شد.
نمیتوانستم حرف بزنم .گوشے را پس دادم .حاج محسن در مورد ساعت برگشتمان گفت.
👇👇👇👇
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت56 🌱
مردی که کنار حاج محسن بود به گوشیش اشاره کرد و گفت: سردار حاجی زاده است.
موبایل را کنار گوشش گذاشت و شروع به حرف زدن کرد.
_الحمدلله سالمه.. خوبه ! آره حاجی نگرانش نباش خیالت راحت .
حاجی ما مخلصتیم
هنوز باور نداشتم پس از یڪ ماه اسارت وسختے هاے بسیار بہ ڪشورمان برمیگردیم.احساس غریبے داشتم.
تنہا نگرانیم حال طوفان بود.
با ولیچر سوار هواپیما شدم. هنوز سرگیجہ داشتم .با تدابیر بچه های سپاه سیدطوفان را با دستورات خاص پزشڪے مخصوص سوار هواپیما کردند. اما من نمیتوانستم او را ببینم.
هواپیما از زمین بلند شد و من بہ یاد این سفر و ماجراهایش افتادم.
طوفان چگونه وارد زندگے من شد؟
من براے ڪربلا لہ لہ میزدم و
آخر هم نرسیدم .
این چہ سرّے ست کہ من در طلبت حیرانم حسین؟
آدم را تشنہ میڪنے و تشنہ برمیگردانے.
حضرت عشق هنوز براے رسیدن بہ تو آماده نیستم؟اگر بودم ڪہ راهم میدادے.
آزمونہایت سخت شده .خدایا به من توان بده با این سختے ها ڪنار بیایم.
سختے نبودن طوفان. یعنے براے بار آخر فقط مے دیدمش؟
وارد فرودگاه شدیم که به سرعت با آمبولانس ما را بہ بیمارستان منتقل ڪردند.
نگاهم دنبال کسی میگشت که او را نمی دیدم.
خانواده ام رسیده بودند. فضاے اتاق از صداے گریہ پر شده بود. چشم ها همه اشکی ... بعد از یک ماه سفری که حس میشد بی بازگشت شده به برگشت و رسیدن منجر شد.
همہ بودند الهام ، احسان، دایے حبیب ، خاله حانیہ و ریحانہ، عمو وحید، زن عمو و ... همہ فامیل جمع بودند.
هرچه پرستار ها می گفتند مراعات کنید کسی گوش نمیکرد.
مادرم دستم را گرفتہ بود و بوسه بارانم میڪرد و اشڪ میریخت .از غصہ هایش میگفت.
از اینڪہ با خبرِ غیب شدن من چہ حالے شده بودند.
باهر مشقتی بود پرستارها بقیہ همراهان را بیرون کردند، فقط مادر و دایے بود که گفتم بمانند.
الهام و احسان هم بیرون رفتند.
در باز شد و زهرا داخل شد.
تا دیدمش انگار داغ دلم تازه شده بود .
به سمتم آمد و زد زیر گریه.
دایے حبیب میخواست بیرون برود چند قدمی رفت اما انگار پشیمان شد و کنار در ایستاد.
زهرا بعد از کلے گریہ و قربان صدقہ رفتن ، میخواست حالم را عوض کند بہ شوخے گفت :
فڪر میڪردم دیگہ برنمیگردے ،اما خودمونیم خر جونے هستے واسہ خودت .
لبخند نیمه و بی جانی روی صورتم نشست. با بیحالے گفتم:
_هنوز این ادبیاتت رو تغییر ندادے؟بیچاره دایےِ من دلش بہ چےِ تو خوش ڪرده.
چشمهایش گرد شد و نگاهم ڪرد.
عجب سوتے داده بودم .اتفاقا خوب شد تا ڪِے قایم موشڪ بازے ڪنند.
_با من بودے؟
لبخندم را جمع کردم
_نہ با دیوار بودم .
صورتش گل انداخت ، چادرش را تنگ تر گرفت به گمانم خجالت ڪشید.
_دیدم چطورے آه ڪشیدے کہ بهم نخوره ، اما آهِت تا کیلومترها دنبالم اومد .
نگاهش غمگین شد
_بخدا من آه نڪشیدم حُسنا
سرم را به تایید تکان دادم
_شوخے ڪردم بے جنبہ
مادر و دایی آن طرف تر نشسته بودند و با هم پچ پچ می کردند.
دوست داشتم از حال سیدطوفان بپرسم برای همین چادرش را به سمت خودم گرفتم و کشیدم
_زهرا ، آقاے حسینے حالش چطوره؟
_فعلا هنوز بیهوشہ .فرستادنش تو آی سی یو براے مراقبت بیشتر.
خدا ڪمکش کنہ، مادرش و طاهره سادات حالشون خیلے بده. بیچاره نامزدش، همونجا دم در نشستہ .
با شنیدن کلمه "نامزدش" چشم هایم را بستم .حالم دگرگون شد .
حالت برافروختگے پیدا کرده بودم
نمے دانم صورتم چہ رنگے شد کہ زهرا گفت :حُسنا ، حالت بده ، درد دارے؟
با سر اشاره ڪردم ڪہ بلہ
اما درد من از زخم دستم نبود. از زخم دلم بود.
دلے کہ باید فداے دیگرانش می کردم.
↩️ #ادامہ_دارد....
دعاي عهد.mp3
1.21M
🔊 قرائت زیبای #دعای_عهد
🌺 عهد بستم همه ی نوکری اشکم را
نذر تعجیل فرج هدیه به ارباب کنم
امام صادق (ع) دربارۀ این دعا فرموده است:
هرکس چهل صبحگاه این دعا را بخواند، از یاوران حضرت قائم (عج) خواهد بود و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را زنده خواهد کرد، تا همراه آن حضرت جهاد نماید و به شمارۀ هرکلمه از آن، هزار پاداش برایش نوشته می شود، و هزار کار بد از او پاک می گردد.
(بحارالانوار، ج83، ص284، ح47)
____🌸🌿
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌤
﷽
دعای_فرج📜
🌈ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...✨
✨الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌈وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
✨وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌈واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
✨الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
🌈الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
✨محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌈الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
✨وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌈عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
✨كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
🌈محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
✨اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌈فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
✨الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌈ادْرِكْنى اَدرِکنی
✨الساعه الساعه الساعه
🌈العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
[°• @Patoghemahdaviyoon✨]°
| پـٰاتـوقمهدویـون |
♥️🌱-!
گفت: مادرجان شما غصهی مرا نخور!
خانهی من عقب ماشینم است.
پرسیدم: یعنیچه که خانهات، عقب ماشینت است؟!
گفت: جدی میگویم!
اگر باور نمیکنی، بیا ببین همراهش رفتم،
در عقبِ ماشین را باز کرد.
وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود!
سهتا کاسه، سهتا بشقاب، سهتا قاشق
یک سفره پلاستیکی کوچک،
دوقوطی شیرخشک برای بچه
و یکسری خرده ریز دیگر!
گفت: این هم خانهی من که خیلی هم راحت است
گفتم: آخه اینطوری که نمیشود
گفت: دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها
خانه هم باشد برای خانهدارها!
#شهید_محمدابراهیمهمت🌱
⸤@Patoghemahdaviyoon ⸣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- حـٰاجقاسمِما💔:)'
هدایت شده از حسرت دیدار❤
سلام علیکم
خدمت همه بزرگواران😍
بزرگوارانی ک عضو کانال باقی موندن
تاج سرند😍
دوستانیکه تازه ب جمع ما پیوستند
خوش امدید😍
بزرگواران
بنده خدا
مشکل ت کارشون افتاد 😥
اگه مقدر هستش😍
نفری 5صلوات بفرستید 😍
ودعا کنید 🤲
ک مشکلون بزودی بادستان
مادرم حضرت زهرا (س)حل بشود🤲
ممنونم ازهمرایتون😍
هدایت شده از بابکخان
چریکیشدمبدجوررر🤓
آقـــااگهچریکدوسداریبیااینور🕶
https://eitaa.com/joinchat/3421765759Cd6f46e477f
#حاجیبیااینجاداعشیگرفتن😂🤝
سلام سلام
میخوام یه جایی عـــالـــی دعوتتون کنم 😃
کجا ؟ 🤔
تو جمع شــهــدا 😉
قراره روش درست زنــدگـی رو ازشون یاد بگیریم... 😇
عجله کنید از دست ندین که حیفه از شــهــدا جا بمونیم 🚶🏻♂
با صلوات بر شــهــدا وارد بشین ⬇️
#بسم_ربالشهداء_والصدیقین
@salam_bar_shahid
هدایت شده از نیستتتتتتتم یه مدت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استورے 🅷🅳 مذهبے میخاے؟؟
⇐امامزمانے💜
⇐امام حسینے❤️
⇐پسرونھ🧔🏻
⇐دخترونھ 🧕
⇐چریکی👊🏽
⇐رهبری💙
⇐حاج قاسم💚
••| پاتۅقِانقݪـابۍهاۍِ
عاشقِحاجقاسـم😉♥️|••
°●•
https://eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d
#فقطچیریکاشبیان✌️🏿.°
#بیترمزانقلـابیهستیـم..🕶💯.°
هدایت شده از نیستتتتتتتم یه مدت
هدایت شده از نیستتتتتتتم یه مدت
♨️#استورے 🅷🅳 مذهبے میخاے❓❓
➜ ⓄⓅⒺⓃ
➜ ⓄⓅⒺⓃ
🚨پاتوق شهدای🕊 آینده⌛️ و محل تجمع سربازان خامنهای👊🏽 اینجاست✌️🏾🤤
هدایت شده از نیستتتتتتتم یه مدت
پاتوقدخترانوپسرانبسیجـﮯ
#تجمعبروبچعشقنظام♥️😌
https://eitaa.com/joinchat/2560098398Cacc4602d2d
#اندراحوالاتمجازی😅🌱
دعاي عهد.mp3
1.21M
🔊 قرائت زیبای #دعای_عهد
🌺 عهد بستم همه ی نوکری اشکم را
نذر تعجیل فرج هدیه به ارباب کنم
امام صادق (ع) دربارۀ این دعا فرموده است:
هرکس چهل صبحگاه این دعا را بخواند، از یاوران حضرت قائم (عج) خواهد بود و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را زنده خواهد کرد، تا همراه آن حضرت جهاد نماید و به شمارۀ هرکلمه از آن، هزار پاداش برایش نوشته می شود، و هزار کار بد از او پاک می گردد.
(بحارالانوار، ج83، ص284، ح47)
____🌸🌿
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❬🕊✨❭
#استوری |storყ
انگشترعقیقتوقربون...!🥺❤️🩹
#حاجقاسم
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ