eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
#نجف #پروفایل #پاتوق_مهـدویون 🌱|@Patoghemahdaviyoon
#پروفایل #دخترونه #پاتوق_مهـدویون 🌱|@Patoghemahdaviyoon
هیـچ‌ وَقت‌ اَز گذَشـتہ‌ یڪ‌ نَفر‌ عَلیہ‌ش‌ اِسـتفآده‌‌ نَڪن مشتی چـون‌ مُمڪنہ‌ خُدآ گذَشـتہ‌ اون‌ آدَم‌ رو تَبـدیل‌ بہ‌ آیَنده تو‌ ڪنہ بآمرآم!! تعآرف‌ڪہ‌ندآریم... 🌱|@Patoghemahdaviyoon
کربلایی حسین طاهری_۲۰۲۱_۱۱_۳۰_۱۸_۴۶_۳۸_۸۹۰.mp3
4.21M
حسین حسینِ رگِ خوابم♥️🦋 کربلایی حسین طاهری
دلتنگ‌ ڪه‌ میشوم 💔 تنھا پناھم عڪس‌هایت هست چقدرخوب‌ نگاهم میڪنی🦋🌻 💔 عاقبتتون_شهدایی
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
#حاج‌حسین‌یڪتا ღ ^^° #نامش‌قاسم‌وڪاࢪش‌تقسیم‌ڪردن‌بود:)
ღ وقتۍ‌همہ‌مادرخواب‌ناز بودیم‌حاج‌قاسم شھیدشد! مراقب‌من‌وشمابود، اصلااسمش‌قاسم‌بود،تقسیم‌مۍ‌ڪرد، مۍ‌گفت‌بی‌خوابی‌ها برای‌من، تو راحت بخواب!ღ
4_6030850423999432920.mp3
3.19M
❤️ملاک قبولی اعمال؛ 👈رضایت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌷 🎙 🎼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
‹شدھ‌دلتنگ‌بشو‌ۍچارھ ‌نیابۍجزاشك؟ منھ‌ بیچاره ؛بھ ‌این‌چارھ ‌دچارم‌هرشب...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی را به اورژانس فلکه سه تهران پارس رساندند،دکترهای بیمارستان بر بالین بی جان و بی رمقش آمدند و به همراهان علی گفتند:" تا نیم ساعت دیگه باید سریع به یک بیمارستان مجهز برای عمل جراحی منتقلش کنید وگرنه 😔.." دانش آموز با چشمانی مضطرب به مربی مجاهدش نگاه کرد و پرسید:" وگرنه چی آقای دکتر ؟! یعنی معلم مهربونم می...میمی.....میمیره😱😭😭😭😭نه نه 😭😭." دکتر با لبخندِتلخی دست به شانه ی نوجوان زد و گفت:" توکل بر خدا پسرم." نوجوان به تمام دوستان علی ،که مسئولین همان هیئت بودند زنگ زد و عاجزانه خواست سریع خودشان را به بیمارستان برسانند و به دنبال یک بیمارستان مجهز بگردند. نگاه مضطرب نوجوان به ساعت بزرگ اورژانس گره خورد،عقربه ها ساعت 12 و 30 دقیقه را نشان میدادند و اگر عقربه بزرگ به عدد12 می رسید طبق حرف دکتر معلم شاد و دلسوزش را برای همیشه از دست میداد و از دیدن چهره ی زیبایش محروم می شد.نفس های نوجوان از شدت نگرانی به شماره افتاده بود. دوستان علی سریع خود را به بیمارستان رساندند و پس از دیدن علی و شنیدن حرف های دکتر سریع به دنبال یک بیمارستان مجهز می گشتند، یک بیمارستان علی را پذیرش نکرد، دو بیمارستان، سه بیمارستان و .. زمان به سرعت می گذشت اما هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرش علی نبود. شاید اوضاع نگران کننده ی جانِ مادر ،برای نام و آوازه ی بیمارستان مجهزشان لطمه ای می زد که از پذیرشش سر باز می زدند. در همین مدت یکی از دوستان علی به مادر او زنگ زد . _سلام خانم خلیلی _سلام بفرمائید _من دوست علی آقا هستم.راستش خانم خلیلی علی آقا....چی شده ...😔..علی آقا..چیزه، ع ع علی .. _علی 😳علی چی؟! اتفاقی افتاده !😱بگین خب.. دوست علی ،نمی دانست چطور خبر این اتفاق را بدهد و مادر را مطلع کند تا خودش را زود به بیمارستان برساند،زبان در دهان می چرخاند اما نمی توانست بگوید. _علی چیشده؟😱😱 اصلا علی با شماست ؟ چرا تا حالا نیومده خونه؟!😱دارین نگرانم می کنین.. جوان چاره ای نداشت بالاخره دیر یا زود مادرعلی باید می فهمید برای پاره ی تنش چه اتفاقی افتاده. جوان نفس عمیقی کشید و به مادر گفت:"علی رو با چاقو زدن، حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم و..." و مادر... دارد.... نویسنده : فاطمه یحیی زاده