•🖤🌿•
.
.
هادے اگࢪ تویی
ڪه ڪسۍ گم نمیشود!
#شهادت_امام_هادی"ع"
#امام_هادی"ع"
#رجب
#ماه_رجب
@Patoghemahdaviyoon
#تست_هوش🤩
⁉️ به جای علامت سوال چه عددی قرار میگیرد ؟
خوب دقت کنید🤗🧐☺️
Part 51
#تنها_میان_داعش
کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بالاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر
حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش
بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه
چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود. عمو همه را گوشه
آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم، اما آتش-
بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره ها اضافه شد
و تنمان را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی صدای
انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی وقفه تمام شهر را
میکوبیدند. بعد از یک روز روزه داری آن هم با سحری مختصری که حلیه
خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای
یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زنعمو با آخرین ذخیره های
آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با
یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زنعمو هم
ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای
حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای افطار
دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند. اصلا با این باران آتشی که
از سمت داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چه خبر بود و می-
ترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی
Part 52
#تنها_میان_داعش
نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا
اینهمه وحشت را با عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه
گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در
مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتی ام با حیدر بیشتر
شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه
از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده
و بیصدا گریه میکردیم. در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد
راکت ها و خمپاره هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم
انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سورههای
کوتاه قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار صاحب الزمان عج را صدا میزد
و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت
روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط
زیر و رو شده است؛ پرده های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای
شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از
تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون های دود از شهر
بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما
نه وسیله ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش
داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از
Part 53
#تنها_میان_داعش
وصال حیدر! میدانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده
است، اما نمیدانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا
مصیبت اسارت! ما زن ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر
کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشی ها همه
تن و بدنمان میلرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به
سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با
آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :»بیاید برید تو کمد!«
چهارچوب فلزی پنجره های خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر
آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر
زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :»اینجا ترکش-
های انفجار بهتون نمیخوره!« اما من میدانستم این کمد آخرین سنگر
عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر
مقابل چشمانم جان گرفت و تپش های قلب عاشقش را در قفسه سینهام
احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال
کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ عمو همانجا مقابل
در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا
اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای
دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه
#ادامه_دارد...😍
| پـٰاتـوقمهدویـون |
مقدمـــه رمان #تنها_میان_داعش(: نویسنده : فاطمه ولی نژاد این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد
خدمت مهدویان عزیزی که مایلن و دوست دارن پارت های اول رمان رو بخونن 😊☝