eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس هنری میگرفتن وقتے مد نبود ...🚶🏻‍♂✨ 🕊🌿
عُرضه ندارم عُرضه ندارم عُرضه ندارم عُرضه ندارم عُرضه ندارم عُرضه ندارم:)!
251.1K
بہ‌وقت‌عاشقی:)♥️ التماس‌دعا🌸 نماز اول وقت...🌱
: 🇮🇷:دوشنبه های شهدایی گفت: راستی جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد . گفت: مثل حالا رقابت بود؟ گفتم : آری. گفت : در چی؟ گفتم :در خواندن نماز شب. گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چی؟ گفتم: در توفیق شهادت. گفت: جرزنی بود؟ گفتم: آری. گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات . گفت: بخور بخور بود؟ گفتم: آری . گفت: چی میخوردید؟ گفتم: تیر و ترکش 🔫 گفت: پنهان کاری بود ؟ گفتم: آری . گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری . گفت: چه پستی؟؟ 🤔 گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂 گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙 گفتم: آری . گفت: چه آوازی؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آری . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠ گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧 گفتم: آری ... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ گفتم: آری گفت: کی براتون برمی داشت؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه . گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم: آری خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان سکوت کرد و چیزی نگفت... 🌹ياد و خاطره بسیجیان بی نام و بی ادعای گرامي باد. 🌹شادی کنیم شهدا امام شهداباصلوات🌹
〖🌼'!🍃 〗 خدایی‌این‌فضاۍمجـٰازی‌چیہ؟؟! کھ‌مابهش‌دل‌بستیم غرق‌شديم‌توش . . . یادمہ‌میگفتن‌دنیاتوول‌کن آخرتوبچسب‌الان‌میگن فضای‌مجازۍ‌ول‌کن دنیاتوبسازبرای‌آخرٺ🌿:) ╔═🍃🕊🍃══════╗ @Patoghemahdaviyoon   ╚══════🍃🕊🍃═╝
•| اگر انسان بخواهد بفھمد دلش مریض است یا سالم ، ببیند میل قلبی او بھ کدام سمت است. آیا میلش بھ سوی خدا و آنچه خدا می‌گوید است یا بھ سوی شیطان وآنچه شهوت و غضبش می‌گوید. انسان می‌تواند صحت‌ قلب خود را تشخیص دهد...! هرکدام از ما طبیب دل‌های خود هستیم.
• . 🌸 اجازه نمیداد؛ پشت سرِ ڪسے حرف بزنیم میگفت: اگر مشکلی هست رویِ کاغذ بنویس و به آن شخص برسان..🌱 ♥️ 🦋|• @Patoghemahdaviyoon•°
💠 سـرِدوراهۍگُـناه‌وثـواب؛ بہ‌حُبّ‌شهادت‌فکرکن؛ بہ‌نگاهِ‌امام‌زمـ♥️ــانت‌فکرکن): ببين‌مۍتونۍ‌ازگناه‌بگذرۍ؟! ازگناه‌‌کہ‌گذشتۍ،از جونتم‌‌بہ‌راحتۍ‌مۍگذرۍ'🖇💙 🌱
دلتنگیـــــــــــــم و حوصݪہ شࢪح قصہ نیست ....💔 @Patoghemahdaviyoon
✨ توی پروفایلا و بیوگرافیامون میزنیم : فرزند انقلاب ، پسرک جهادی ، شهیده شهید گمنام و ... اما به راحتی همدیگرو ناراحت میکنیم و همچنین قضاوت .. بنظرت شهید هم میشیم با این کارامون؟ /: • @Patoghemahdaviyoon ‌•
╔═🍃🕊🍃══════╗     @Patoghemahdaviyoon ╚══════🍃🕊🍃═╝
╔═🍃🕊🍃══════╗     @Patoghemahdaviyoon ╚══════🍃🕊🍃═╝
•『🌱』• . بدترين‌چيزاینہ‌کہ،جواب‌مادروپدر رو با "هان" و "چیه ؟"بدی.. ولی زنگ‌یہ‌غریبہ‌رو.. با "جانم !" ¡ ╔═🍃🕊🍃══════╗    @Patoghemahdaviyoon ╚══════🍃🕊🍃═╝
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
【 🎉' 】 . • پسری‌آمده‌ازطایفہ‌یِ‌دریـٰاها پدرش‌سروروسالارِهمہ‌بابـآها🌱:]" ╔═🍃🕊🍃══════╗   @Patoghemahdaviyoon
آخه‌مهربون‌ِمن!♥️ من‌دورت‌نگردم‌وقتی‌انقدر‌مهربونی و‌زشتی‌هامو‌میبینی‌و‌به‌روم‌نمیاری وقتی‌میگی‌میبخشمت‌ آره‌رفیق! میبخشه‌‌تو‌فقط‌بخواه‌که‌تکرارش‌نکنی‌و تلاش‌کن‌،می‌بخشه؛🌿 🌱 ♥️ •°•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @Patoghemahdaviyoon ╚❁•°•♡•°•❁╝
•°•°💚 سعی می کنند مارو دفنـــ بکنند🥀 غافــ😏ـل از اینکه ما بذریم🙃🍀 حتی دلــ❤️ـــ سنگمـ که شده می شکنــ❤️ـــیم و می یایم بیرون💪 همان طور که رهــــ❣بࢪ جـــان گفت: و بدانید که☝️ دشـــمن هیچ غـــ👊ــلتے نخواد کرد😊 حرف_دل
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
Part 65 #تنها_میان_داعش شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!« شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن
Part 66 و از در بیرون رفت. در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت. سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید. چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم صحبتی مان کاملا از دست رفته بود. عباس دلداری ام میداد در شرایط
Part 67 عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :»بله؟« اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :»پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟« صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :»البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!« لحظه ای سکوت، صدای ضربه،ای و ناله ای که از درد فریاد کشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :»شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!« احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می آمد که به حالت خفگی افتادم. ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمی آمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی
Part 68 عدنان مثل مار نیشم میزد :»پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!« از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس های بریده ای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :»از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!« و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :»این کافر اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!« ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی- گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانی ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونانه غم است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزه داری، حجم خونی که از دست میدادم و وحشت عدنان کارم را ... 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 مثلا تابوت پرچم پیچ مارو هم ببرن تو حرم حضرت زینبُ و طواف بدن :)💔'! .. 🌼|• @Patoghemahdaviyoon •°
﴾•💚🌱•﴿ یا علے گفتیم و عشق آغاز شد سید ما با علے همراز شد🌼 #مقام‌معظم‌دلبرے 🌙 #امام‌خامنھ‌اے 💛 {♡}@Patoghemahdaviyoon
°●•📚•●° میگفت؛می دونی چی دیدم؟ من جداییمون رو دیدم. زدم به شوخی که تو مثل سوسول ها حرف می زنی، برگشت گفت"نه. تو تاریخ بخون... خدا نخواسته اونایی که خیلی به هم دلبستن، خیلی کنار هم بمونن"💔 🎈 🌿' 🌸•@Patoghemahdaviyoon•🌸