یٰارَفیٖقَمَنلاٰرَفیٖقَلَھُ
اۍهمراهآنکھهمراهـۍ نداردجزتو...
#خداجونَـم🌿
•
.
رفـیق...!!
وقتــےزندگـےتوروتویشـرایطسخـت
قـــرارداد..
نگـو:چــــرامـن؟!
بـگو:ثابـتمـےکنممیتونـم
#خـدایاکاشبتـونـم💔!
.
•
•
.
رفقـٰا...!
اگـھیِروزکانالپاتوقِ مهدویون واسـہ
همیشـہپاڪبشـہ...
ازشچــےیادتـونمیمـونـھ؟!
.
•
بخاطرلبخندرضایتامامزمانموننماز
اولوقتبخونیم🌼:)!
#نمازتسردنشہبچہشیعہ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتهام بی نمازی علی فقط با شهادت در محراب پاک میشد:)
#استورے #مذهبـے
#شهادت #نماز
j๑ïท➺@Patoghemahdaviyoon🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـــــسم اللہ الرحمن الـــرحیم
.
#قریب_غریب
.
الســـلام علیـــڪ یا امیــ💛ـــرالمؤمنین( علیہ السلام)
.
رنــگ رخـــساره خبــر میــدهد از ســر درون
مانــدنــے نـیست علـــے، انـــا الیــہ راجــعون
.
🤍💔🤍
.
<🦋❄️>
.
•
اگر نگاه به نامحرم را ڪنترل ڪنے؛
نگاه خدا روزےات میشود!
شهیداحمدمشلب
•
.
#شهیـدانھ
@Patoghemahdaviyoon🍃
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_دهم
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطور اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۱
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بالاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی
خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید