بعدازمراسمتشییعشهدایِغواص
کهساعتهادرکنارآنهابود،
گفتاولشهادتوبعدسلامتیخانوادهرا
ازشهدایِغواصخواستم
وبههردوخواستهنیزخواهمرسید.
هموارهمیگفتآرزودارم
باگلولهیِمستقیمِدشمنشهیدشوم.
وبهمننیزتاکیدکرداگردیدی
ســَربرتنمننیست
گلوگاهمراببوسوبگو
خدایااینقربانیراازمابپذیر...
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
#شهیدمسلمخیزاب🌿
❌ #بهوقتتلنگر 🌱
•💜☁️•
#استادرائفیپور میگه:
وقتے به نفست سختے بدے؛دیگہ برخلافت عمل نمیڪنه🤷🏻♂
توی ڪارات بهت ڪمڪ میکنه چرا؟
چون دیگہ نمیخواد
سختے بڪشه!
🌿✾ • • • • •
@Patoghemahdaviyoon🌴
همســر #شهیدهمّت، درباره ویژگی های اخلاقی همسرش می گوید:
«احترام و علاقه به همسر و فرزند، یکی از خصوصیات او بود🌸. تقوا و پای بندی به اصولی که به آن اعتقاد داشت، آن هم تحت هر شرایطی، از خصلت های دیگر حاجی بود☺️. اما بیش تر و بالاتر از همه این ها، مسؤولیت او در مقابل نیروهای بسیجی بود. بارها از حضور خود در خانه متأسف و ناراحت می شد و می گفت: ما بسیجی هایی داریم که بیش تر از یازده ماه است که در جبهه می جنگند و به خانواده شان سر نزده اند😞؛ آن وقت ما.... دوستانش می گفتند: تا وقتی مطمئن نمی شد که غذای مناسب به نیروهای خط مقدم جبهه رسیده است، لب به غذا نمی زد☝️. گاهی نیمه های شب که برای شیر دادن بچه ها بیدار می شدم، #حاجی را نمی دیدم. خوب که دقت می کردم، ازسوز و صدای ناله اش، می فهمیدم که در اتاق دیگری مشغول عبادت است».✨🌹
@Patoghemahdaviyoon🍃
『🥀!』
خنـــــ[هایت]ـــده
مرحمےبودونمیدانستیم💔
#حاج_قاسم
@Patoghemahdaviyoon🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.﷽.
نهضت اگر به دست نامحرمان
بیافتد از عاقبتش الامان . . !😔
.
#استوری
#انتخابات
#حاج_مهدی_رسولی
@Patoghemahdaviyoon
🖤آخرین پنجشنبه ماه رمضان است
✍مادر مهربانی ، پدر عزیزی
فرزند دلبندی، برادر و خواهر نازنینی
رفیقی دوست داشتنی، همسایه خوبی
و همه آنهایی که رفته اند
را یاد کنیم با دادن خیرات
و یا فاتحه و صلواتی
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ،مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِين
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِم
غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ
بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ،اللَّهُ الصَّمَدُ
لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ،وَ لَمْ يَكُن لَّهُ كُفوأ احد
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@patoghemahdaviyoon🍃
#شهید_معزغلامی
هم به خانواده و هم به دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و… پیرو #ولایت_فقیه باشید.
امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون #شهدا پایمال شود.
یادشهداباذکرصلوات
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهـای کـوه غـیـرت...!✨
صـدامـونـو داری...؟ 🥀
#پاتوق_مهدویون
♥️💬
هــرکـ ـ ـس
براۍ دیــ👀ــدھ شڊڹ کآر نکنڊ؛
خدآ برآێ دیدھ شڊنش کآࢪ مے کند. .✌️🏼
💌@patoghemahdaviyoon..)
#تلنگرانـــــه🔔
استادپناهیانمیگفتـــــ؛
اگه یه شبـــــ بدون غم و غصه بودے،
شڪ ڪن به خودتـــــ !
اصلا اصلش همینه
خوبـــــ بهتـــــ درد میدن،
آزمایشتـــــ میڪنن ڪه خوبـــــ بخرنتـــــ!
میفرمآد:
هرڪه در این بزم مقربـــــ تر استــــــ
جامِ بلا بیشترش مےدهنـد..
#پاتوق_مهدویون
『🖤͜͡🌱』
میگفت: میدونی رفیق
هلمنناصرینصرنےامامحسین
بهاینمعنانبودڪسےهستڪهمنویارےڪنه
بهاینمعنےبودڪهدیگهڪسےنیست؟
من دستشوبگیرمباخودم ببرمسمت سعادت
راستمیگفتامامزمانمهمینطورن
فقط دنبال یهآه میگردن آرهیهآه
آهیڪه وقتی یهشهیددیدی
میگیخوشبهحالش شهید
اینقدرمقام داره تادیرنشدهخودتوبهخیمه امام زمانت برسون رفیق🖤
شایدسرنوشتبرات اینطوری رقمخورده توبشی حُرِ امام زمان عج
حـــلــه رفــیــق؟
#پاتوق_مهدویون
🔰#بداخلاقے
📌قال رسول الله(صلی الله علیه و آله): لِکُلِّ ذَنبٍ تَوبَةٌ إلاّ سُوءَ الخُلُقِ، فإنّ صاحِبَهُ کُلَّما خَرَجَ من ذَنبٍ دَخَلَ فی ذَنبٍ.
🔘ترجمه:
پیامبر خدا صلے الله علیه و آله: هر گناهے توبه دارد مگر بد اخلاقے ؛ زیرا آدم بد اخلاق از هر گناهے ڪه درآید (توبه ڪند) به گناهے دیگر مےافتد.
#بد_اخلاقے
#گناه
#میزان_الحڪمه
#بابـــــ_ذنبـــــ
📚میزان الحڪمه،بابــــــــــ ذنبـــــ ،ج۴،ص۲۷۱
#پاتوق_مهدویون
| پـٰاتـوقمهدویـون |
#رمان_جانم_میرود * به قلم فاطمه امیری زاده * #قسمت_پانزدهم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_شانزدهم
پاهایش درد گر فته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود
مثل اینکه مراسم تمام شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید ، شهاب ،شهاب
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصله شان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
ــــ حالتون خوبه ??
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم
متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_هفدهم
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمان پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب به طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها .
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذر د
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_هجدهم
ولی مهیانمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابا ِن خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد
ـــ برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی
بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن به سمتش دوید
گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی
گونه هایش سرازیر شد
ـــــ اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گو شی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید