eitaa logo
کانال بستجی♨️
7.8هزار دنبال‌کننده
756 عکس
23 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔱 @POSTCHI1 ♦️نقل است که بایزید بسطامی در پس امامی نماز می کرد. پس امام گفت: یا شیخ! تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی. از کجا می خوری؟ شیخ گفت: صبر کن تا نماز قضا کنم. گفت: چرا؟ گفت: نماز از پس کسی که روزی دهنده را نداند، روا نبود که گذارند. 💠تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری💠 🔱 @POSTCHI1
♬♬♬ ریاضیدان باش حساب و کتاب کن خوبیهای زندگیت را جمع کن آدم های بد زندگیت را کم کن همه چیز خوب میشود قول میدهم ✋ خوب میشود @POSTCHI1
🔱 @POSTCHI1 ♦️«آنتونی رابینز» در کتاب «یادداشت‌های یک دوست» می‌نویسد: دوست من «دابلیو میچل» در یک حادثه وحشتناک موتورسیکلت دو سوم بدنش سوخت. هنگامی که در بیمارستان بستری بود تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، راهی برای کمک به اطرافیان خود پیدا کند، صورت او چنان سوخته بود که شناخته نمی‌شد. میچل اعتقاد داشت که لبخندش می‌تواند دنیای دیگران را روشن کند و چنین شد. او معتقد بود که می‌تواند موجب شادمانی دیگران شود، به درد‌ دل مردم گوش کند و به آنان آرامش ببخشد و چنین کرد. چند سال بعد حادثه دیگری برایش اتفاق افتاد. در یک سانحه‌ی هوایی از کمر به پایین فلج شد. آیا امید خود را از دست داد؟ خیر… بلکه توجه او به پرستار زیبایی که در بیمارستان خدمت می‌کرد جلب شد. از خود پرسید: "چگونه می‌توانم دل او را به دست آورم؟" دوستانش او را ابله خواندند. شاید هم در دل خود حرف آنها را تصدیق می‌کرد، با وجود این هرگز از رؤیاهای خود دست برنداشت. دابلیو میچل آینده خود را در کنار این زن بسیار تابناک می‌دید. بنابراین از فنون جلب توجه و هوش و شوخ‌طبعی، روح آزاده، و شخصیت پویای خود برای جلب توجه او کمک گرفت و سرانجام با وی ازدواج کرد. بیشتر مردم اگر در شرایط او باشند برای رسیدن به چنین هدفی کمترین تلاشی هم نمی‌کنند، اما او بخت خود را آزمود و زندگیش برای همیشه تغییر کرد. پس تعلل نکنیم و بدانیم که ما بهترین افراد برای داشتن یک زندگی عالی هستیم. بنابراین نباید خود را محدود کنیم. با خودتان دوست شوید، بابت اتفاق‌هایی که در گذشته رخ داده خود را مجازات نکنید بلکه خود را از مشکلات برگیرید و به راه‌حل‌ها فکر کنید. اهداف و آرزوهای خود را در برگه سفیدی بنویسید و برای آن‌ها زمان معین کنید. باور کنید اگر روزی دوبار در جای آرامی بنشینید و چند دقیقه‌ای به هدفتان فکر کنید حتماً به آنها دست می‌یابید. لذت، غرور، هیجان ناشی از رسیدن به آرزوها را احساس کنید و در صفحه ذهن خود جزئیات شگفت‌انگیز آن موفقیت را به چشم ببینید و به گوش بشنوید. لازم نیست تنها به خودتان فکر کنید، بلکه کسان دیگری را هم که در زندگیتان نقشی دارند در نظر بگیرید. اگر دلیل کافی برای نیل به هدف‌های خود داشته باشید واقعاً می‌توانید هر کاری را در این جهان انجام دهید. پس به امید آرزوهای شاد برای همه شما. 🔱 @POSTCHI1
♬♬♬ زندگی کوتاه است نه غمش می ارزد و نه شادی ماندن دارد بهترین راه برایم این است که بخندم و بخندم و بخندم به غمش به کمش و زیادی غمش @POSTCHI1
💢 @POSTCHI1 🔰در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد . مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : ... سامی وقت رفتن است . سامی که دلش نمی­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم . مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟ مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ­گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیش­تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقه­ای که دیگر هرگز نمی­توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته­ام را تجربه کنم 💢 @POSTCHI1 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➕پستچی مرجع اصلی داستان های مهیج و خواندنی دنیا
♬♬♬ یک نوشته بر روی یک بیلبورد تبلیغاتی در پاریس: اگر از آخرین کتابی که خوانده اید یا آخرین باری که مسواک زده اید 24 ساعت میگذرد لطفا دهانتان را ببندید!! @POSTCHI1
🔱 @POSTCHI1 ♦️یك روز عده ای از دوستان ملانصرالدین كاردی پیدا كردند و پیش ملا نصرالدین آوردند و پرسیدند: این چیست؟ ملانصرالدین گفت: این اره است كه هنوز دندان در نیاورده. 🔱 @POSTCHI1 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➕پستچی تنها مرجع داستان های مهیج و خواندنی ایران
کانال بستجی♨️
#6 ریمیکس جدید شادمهر @REMIX_ONLY
رفقا اگر از ریمیکس بالا 👆خوشتون امد منبعش این کاناله👇 https://eitaa.com/joinchat/4054712586C3e3e99a9d6
♬♬♬ تصور کنید داروئی اختراع شده است که میتواند عمر شما را هشت تا ده سال افزایش دهد ! " احساس خوشبختی " همان دارو است @POSTCHI1
🔱 @POSTCHI1 ♦️روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود. شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم. شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو. مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود. شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند. شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند! به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند: به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود.به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت: بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى. 🔱 @POSTCHI1 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➕پستچی مرجع اصلی داستان های مهیج و خواندنی دنیا