🔱 @POSTCHI1
♦️روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم می خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.
شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند:
به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. چهارمى گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود.به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.
#پستچی
🔱 @POSTCHI1
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
➕پستچی مرجع اصلی داستان های مهیج و خواندنی دنیا
🔱 @POSTCHI1
🎴گرگ و شتري هم منزل شدند و قرار گذاشتند كه جدايي از بينشان برداشته شود و دو خانواده يكي شوند و بين بچه هايشان فرقي نباشد.
روزي شتر براي به دست آوردن غذا به صحرا رفت و گرگ يكي از بچه هاي او را خورد و در گوشه اي خزيد.
وقتي سر و كله ي شتر از دور پيدا شد، گرگ جلو دويد و گفت: " اي برادر بيا يكي از فرزندانمان نيست."
شتر بيچاره نگران شد و پرسيد:" يكي از بچه هاي من يا تو؟"
گرگ گفت:" رفيق! باز هم كه من و تويي كردي! يكي از آن پا پهن ها ديگر!"
#پستچی
🔱 @POSTCHI1
♬♬♬
هر پادشاهی ابتدا فقط یک نوزاد بوده
هر ساختمانی ابتدا فقط یک طرح روی کاغذ بوده
مهم نیست امروز کجایی
مهم اینه که فردا کجا خواهی بود
فردایی بسازید که امروزتان جلویش زانو بزند
♚ @postchi1
♬♬♬
دو راه وجود داره
غر بزنی و تسلیم شی
نگاهتو عوض کنیو حرکت کنی
#تصمیم_با_خودت
♚ @POSTCHI1
🔱 @POSTCHI1
♦️دهقان پير، با ناله ميگفت: ارباب!
آخر درد من يکي دو تا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نميدانم ديگر خدا چرا با من لج کرده
و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟!
دخترم همه چيز را دو تا ميبيند.
ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت!
چهل سال است نان مرا زهر مار ميکني! مگر کور هستي، نميبيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب ميبينم ...
اما ...
چيزي که هست، دختر شما همهی اين خوشبختیها را «دوتا» ميبيند ... ولي دختر من، اين همه بدبختي را ...
#پستچی
🔱 @POSTCHI1
🔱 @POSTCHI1
♦️دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر میاندازد و اینک میگوید گمان میکنم طلب تو را دادهام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
دومی گفت: من اقرار میکنم که قطعه طلا از وی قرض نمودهام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند میکنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه میگویی؟
او در جواب گفت: من میدانم که این شخص قسم دروغ یاد نمیکند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بیدرنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیوارهاش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرکتر بودم.
#پستچی
🔱 @POSTCHI1
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔱 @POSTCHI1
♦️زمانی که ژولیوس سزار جوان توسط دزدان دریایی ربوده شد و از دوستان و نزدیکان او 25 سکه برای آزادی او درخواست شد، ژولیوس جوان رو به دزدان دریایی خندید و پیشنهادِ 50 سکه را به آنها داد… با اینکه اقدامی دیوانه وار به نظر می آید اما همینطور هم شد !
دزدان دریایی 50 سکه دریافت کردند و پس از آزاد سازی ژولیوس سزار او سلاحی که از قبل پنهان کرده بود را جهت استفاده نابودی دزدان دریایی به کار بست و تمام سکه ها را پس گرفت.
او نه تنها دزدان دریایی را کُشت بلکه تمام روم را از شرّ تهدیدِ دریایی خلاص کرد.
خوشبختانه در دنیای امروز نیاز نیست شما دزدان دریایی را بکشید تا ثابت کنید ارزش شما بیش از آنچه که دیگران فکر میکنند است… اما موضوعِ ارزش هم در تاریخ و هم امروز همچنان مطرح است.
اکثر مردم ارزش واقعی خودشان را براساس درآمدشان،داراییشان،
تعداد مشتریشان و تمام آنچه در ظاهر قابل رویت است برابر میدانند !
حقیقت محض این است که ارزش شما را ، خودتان تعیین میکنید (و نباید اجازه بدید هیچ چیز و هیچ کس دیگری ارزش شما را تعیین کند) اگر فکر میکنید ارزش شما زیاد است، همینطور هم است (و برعکس !)
بنابراین اجازه ندید مشتری کم درآمد کم و … بخواهند ارزش شما را پایین بیاورند؛ اگر پول بیشتر، درآمد بیشتر ، مشتری بیشتری، روابط بیشتر و زندگی بهتری میخواهید بروید بیرون و دزدان دریایی را بُکشید.
نشستن و ناامید شدن و دعا کردن برای بهبود اوضاع کار رهبران بزرگ نبوده و نیست.
به همه باید نشان دهید ارزش شما چقدر است، ارزش واقعی تان را بدست آورید.
اجازه ندید مشتری کم، درآمد کم و … بخواهند ارزش شما را پایین بیاورند؛ اگر پول بیشتر، درآمد بیشتر ، مشتری بیشتری، روابط بیشتر و زندگی بهتری میخواهید بروید بیرون و دزدان دریایی را بُکشید.
نشستن و ناامید شدن و دعا کردن برای بهبود اوضاع کار رهبران بزرگ نبوده و نیست.
#پستچی
🔱 @POSTCHI1