eitaa logo
🦋🌿 خریدوفروش ھمہ چیزازهمه جا🦋
309 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
286 فایل
خریدو فروش همه چیز از همه جا لوازم نو وکار کرده 🦋🌸 وسایل منزل نو و کارکرده پوشاک و غیره آیدی خادم کانال @bandekhod لطفا لینک کانال را تبلیغ و پخش کنید 💛 با سپاس از حضوࢪتان🍋 @mamad_soltani eitaa.com/joinchat/198705163Cf7ed826126
مشاهده در ایتا
دانلود
💝حافظ بزرگوار 🍃اگه میخوای شی 🍃خوابتو نصف کن 🍃بیکاریتو صفر کن 🍃و تلاشتو بیشتر کن💛
Barana 🌒 فردا اول ماه صفر است خونریزی یا شکستن تخم مرغ وصدقه ودود کردن اسفند فراموش نشود. ان شاءالله با خواندن این دعا در اول ماه صفر ازبلا دور بوده ، حاجت روا شوید: نیت کنید. ✨ سبحان الله يافارج الهمّ ويا كاشف الغم فرّج همي ويسرّ أمري وأرحم ضعفي وقلة حيلتي و أرزقنی من حيث لاأحتسب يارب العالمين ✨ حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند 📌 🔓 هر كس مردم رااز اين دعا باخبركنددر گرفتاريش گشايش ايجاد می شود 🔓 🌹🌹🌹🌹
آموزش خورشت بادمجون😋😋😋
❌ بدونِ قرآن نباش 🤔 به خودم میگم 👌 اگر تونستی هر شب یک جزء... 👌 نشد... نیم جزء.. 👌 نشد... یک حزب.. 👌 نشد... دو صفحه.. 👌 نشد... یک‌ صفحه.. 👏 از قرآن بخون.. اگر یک شب حالِ قرآن خوندن نداشتی... ☜ قرآن رو بردار.. باز کن.. چند لحظه نگاه کن.. ببوس و بعد برو بخواب😴 ⛔️ ولی بدونِ قرآن نباش ⛔️ 🍃 فَاقْرَءُوا مَا تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآن. 🍂 هرچه برایتان میسّر است، قرآن بخوانید. 📖 سوره مزمل ┗━🍃🌺━━━━━━━━┛‍ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
فرشته از خدا پرسید: - پروردگارا... مردمانت مسجد می‌سازند، نماز می‌خوانند، پس چرا برایشان باران نمی‌فرستی؟! خدا پاسخ داد: + گوشه‌ایی از زمین، دخترکی کنار مادر و برادر مریضش، در خانه‌ای بی‌سقف بازی می‌کند! تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند، آسمان من سقف آنهاست... پس اجازه بارش نمی‌دهم! ~ خلاصه که هیچ وقت امیدت رو از دست نده ! خدای تو اون بالا هست و همیشه مراقبته(:🌝!
رفـقـآ! بـیـایـد بـراے اربـعـیـن،یـہ نـذرے بـڪـنـیـم؟! روزے ۱۰۰ تـا صـلـوات،بـہ نـیـت امـام‌حـسـیـن‌ع،بـفـرسـتـیـم تـا روز اربـعـین. مـطـمـئـنـم جـواب رو از خـود اربـاب مـیـگیـریـم. بـہ‌بـهـتـریـن‌شـڪـل♥️ بـهـتـرہ یـه جـدول هـم درسـت کـنـیـم تـا یـادمـون بـمـونـہ...🍀
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با راهنمایی رسول، نشستم توی ماشین... صدای استارت زدن به گوشم رسید و ماشین حرکت کرد. گرمای دستی رو روی دستام حس کردم و صدای آروم رسول به گوشم خورد! - آقا اصلا نگران نباشید، ما تا آخرش کنارتون می‌مونیم! نمی‌زاریم بهتون سخت بگذره. لبخند محوی زدم و در جواب گفتم: می‌دونم رسول‌جان، معرفت شماها به من ثابت شده‌ست! این‌بار داوود که حدس می‌زدم سمت راستم نشسته باشه آروم کنار گوشم لب زد: من... من مطمئنم بی‌گناهیت ثابت میشه داداش! نفس عمیقی کشیدم و آروم زمزمه کردم: ان‌شاءالله.. نیم‌ساعتی گذشت که توقف ماشین رو احساس کردم! صدای سعید به گوشم رسید، داشت با یه نفر دیگه حرف می‌زد... چند لحظه بعد صدای باز شدن در اومد، انگار کسی از ماشین پیاده شد! سر و صداهایی که میومد، نشون از جر و بحث می‌داد! + داوود؟ - جانم؟ + صدای سعیده آره؟! - چطور؟ + داره دعوا می‌کنه؟ - ن‍..نه آقا... دعوا چرا؟! + من چشمام بسته‌ست، گوشام که می‌شنوه! نگرانشم... برو ببین چی شده.. اینبار صدای آروم امیرحسین رو شنیدم که گفت: من میرم آقا‌محمد! + دستت درد نکنه... چند دقیقه بعد رسول گفت: آقا آروم پیاده بشید. بسم‌اللهی گفتم و این‌بار هم با راهنمایی رسول پیاده شدم! ~ شما همین‌جا بایست! صدای سعید به گوشم خورد که خطاب به من به آرومی گفت: آقا من از این جلوتر نمی‌تونم بیام! با لبخند کم‌رنگی سر تکون دادم و چیزی نگفتم.. دستی دور بازوم حلقه شد و فرد دیگه‌ای گفت: همراه من بیاید... دقایقی بعد، صدای باز شدن در به گوشم رسید! بازوم کشیده شد و به سمت راست قدم برداشتم. چند لحظه بعد همون سرباز گفت: بشینید روی صندلی... آروم نشستم. چند ثانیه دیگه هم گذشت که چشم‌بند رو برداشت! با برخورد نور به چشمم، سرم رو پایین انداختم و چشمام رو بستم. یکم که گذشت، آروم چشمام رو باز کردم و سرم رو کمی بالا آوردم... باورم نمی‌شد! آقای‌سبحانی رو به روم نشسته بودن. هیچ‌وقت از نزدیک ندیده بودم‌شون و فقط تعریف‌شون رو شنیده بودم و چندباری هم عکس‌شون رو دیده بودم. جدیت و ابهت‌شون بیشتر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم! - سلام... با شنیدن صداشون، به خودم اومدم و خیلی آروم گفتم: سلام... بعد از اینکه خوب براندازم کردن، با صدایی محکم و لحنی قرص و جدی گفتن: آماده بازجویی هستین؟ چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. زیرلب آیه‌ی «أَلَا‌بِذِكْرِ‌اللَّهِ‌تَطْمَئِنُّ‌الْقُلُوبُ» رو خوندم و بعد به آرومی چشمام رو باز کردم.. + بله... - پس شروع می‌کنیم! دوربین و ضبط رو روشن کردن. - اولین جلسه بازجویی از آقای محمد‌حسنی... بعد از مکث کوتاهی ادامه دادن: آقای‌حسنی، لطفاً خودتون رو به طور کامل معرفی کنید! برای یه لحظه تمام جلساتی که از متهمین بازجویی کرده بودم از جلوی چشمام رد شد! منی که خودم گاهی بازجو بودم، حالا داشت ازم بازجویی می‌شد... اونم اینجا! هر طور که بود، به افکارم خاتمه دادم.. لبم رو محکم گاز گرفتم و نفسی گرفتم... همون‌طور که نگاهم به میز بود گفتم: محمد حسنی، فرزند مصطفی... بعد از گفتن سن و شغل و یه سری چیزای دیگه پرسیدن: اتهام؟ چشمام رو محکم بستم و دوباره باز کردم و گفتم: خیانت و جاسوسی... برای سرویس‌های اطلاعاتی خارجی! - از نظر خودتون این اتهامات درسته؟ + خیر، کاملا تکذیب می‌کنم و همه تلاشم رو برای اثباتش می‌کنم! - در حالِ حاضر، تنها کاری که از دست‌تون برمیاد همکاریِ! مشکوک پرسیدم: منظورتون چیه؟ - هرچی می‌دونید رو بگید، اون‌وقت منم تلاش می‌کنم توی حکم دادگاه... پریدم وسط حرف‌شون و قاطع گفتم: آقای‌سبحانی! من نه جاسوسی کردم، نه خیانت... نه حرفی برای گفتن دارم، نه کاری برای انجام دادن! - دوستان‌تون اصرار داشتن بیان و شهادت بدن که کار شما نیست. حرصم گرفته بود از بچه‌ها که می‌خواستن به خاطر من خودشون رو توی دردسر بندازن.. به سختی خودم رو کنترل کردم و سعی کردم آروم باشم! + من احتیاجی به شهادت دیگران نمی‌بینم، خدا خودش جای حق نشسته! - من هم چندان علاقه‌ای به اثبات این جرم ندارم، امّا وظیفه‌ی من اینه که با بازجویی خیانت‌کار واقعی رو از بقیه تشخیص بدم! لحن‌شون اصلا بد نبود، همین باعث می‌شد من هم با آرامش و احترام جواب‌شون رو بدم. با بغضی که ناگهانی به سراغم اومد و توی گلوم نشست گفتم: من جاسوس نیستم، من خیانت‌کار نیستم! من... نتونستم ادامه بدم. سرم رو پایین انداختم و نفسی عمیق کشیدم.. همه تلاشم این بود که مبادا اشکم بریزه! چشمم به لیوان آبی افتاد که مقابلم قرار گرفت... با دستای لرزون لیوان رو برداشتم و به لبام نزدیک کردم. بعد از اینکه چند جرعه خوردم، لیوان رو روی میز گذاشتم و زیر لب یا‌حسینی گفتم! آروم سرم رو بالا آوردم و خطاب به آقای‌سبحانی گفتم: ممنون... سر تکون دادن و بازجویی رو ادامه دادن.