هوالشافی
یه نکته:
شرط روزه نگرفتن افراد بیمار نظر دکتر متدین است.
فراموش نکنید
دکتر و طبیبی که خودش روزه نمیگیرد و مباحث دینی برایش ارزشی ندارد صلاحیت نظر دادن در این مورد را ندارد پس سر خودتون کلاه نذارید😊 از ما گفتن بود
✳️١٣خوراکی که بصورت طبیعی بوی بد دهان را از بین میبرد؟!👇
🔸1.آب
🔸2.سیب
🔸3.چای سبز
🔸4.گیلاس
🔸5.جعفری
🔸6.شیر
🔸7.اسفناج
🔸8.کاهو
🔸9.نعناع
🔸10.ماست
🔸11.مرکبات
🔸12.ریحان
❌ غربالگری دوران بارداری، خیانتی که وزارت بهداشت در حق مادران ایرانی مرتکب میشود!
⁉️ عدم هرگونه نظارت مدون وزارت بهداشت بر استانداردهای انجام غربالگری در کشور، از جمله عملکرد آزمایشگاهها، متخصین زنان و رادیولوژیستها و بازار پرسود چند صد هزار میلیاردی انجام غربالگری، برای ذینفعانی که در وزارت بهداشت نفوذ و استقرار دارند، کاملاً مشهود است؛ بسیاری از مادران باردار بهخاطر نگرانی قبل و بعد از آزمایشها، دچار مشکلات روانی، گریه و ترس شدید میشوند.
💢 در کشورمان در مرحله دوم غربالگری ۲.۷ درصد مادران باردار که ریسک بالا شناخته شوند، بدون مراجعه به آزمایشگاه، خود اقدام به اسقاط و قتل جنین خود میکنند که میزان این مورد در دیگر کشورها روزی نیم درصد است.
💢 گاهی مادر فرزند خود را میخواسته اما بهدلیل این برچسب منگل بودن که فقط احتمال بوده است برای نجات از اضطراب، اقدام به سقط جنین خود میکند.
#قتل_عمد
#قتل_نفس
#سقط_جنین
#فرزند_آوری
#کاهش_نسل
#کاهش_جمعیت
#وزارت_بهداشت_خائن
🌺🍃🌺ثبت نام طرح دست جمعی دعای جوشن کبیر برای سه شب ۱۳ ۱۴ و ۱۵ ماه مبارک رمضان فقط ۱۰ نفر و هر نفر ۱۰ آیه را باید قرائت و بخونه فرصت قرائت از نماز مغرب الی تا سحر یعنی ساعت ۴ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدیه میکنیم ب محضر امام زمان ع جهت سلامتی و تعجیل در فرج ان حضرت
هدیه ب روح اموات شفا بیماران کرونایی و همه بیمارن رفع بیماری کرونا از تمام عالم و مسلمین
ب نیت عاقبت بخیری مون هدایت و ازدواج جوون ها ادا قرض مقروضین ازادی زندانیان بی گناه اولاد دار شدن بی بچه هاپیروزی اسلام و حاجت روایی شرکت کنندگان و اعضا محترم گروه 🌺🍃🌺🍃
🌹خانم رسولی
🌹2خانم رمضانی
🌹3خانم خجسته
🌹4
🌹5
🌹6
🌹7
🌹8
🌹9
🌹10
از همه شرکت کنندگان محترم التماس دعای فرج و عاقبت بخیری داریم
جهت شرکت کردن در ختم های کانال ب ایدی خادم کانال مراجع کنید اجرتون با پروردگار عالم
کانال ختم قرآن و صلوات حضرت رقیه س در ایتا
@bandekhod
گروه هیئت و خیریه حضرت زینب سلام الله علیها
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از مدح و متن اهل بیت
#سلام_امام_زمانم 💚
قرارمان همین رمضان باشد..؟
در تاریکی سحر، بتابی و روشنای روزهای
عاشقیمان شوی..؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_پنجاه_و_هفت
"کارن"
وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد بود،حالش خوب نبود،نیومد بیرون...
فکرم کلی مشغولش بود برای همین نفهمیدم جواب لیدا رو چی دادم.
از خونه دایی ک بیرون اومدم باز چشمم خورد به پنجره زهرا.
همه جا تاریک بود فقط یک ثانیه پرده تکون خورد.حس کردم نگاهم میکنه.
اروم گفتم:کاش میفهمیدم این حس احمقانه چیه که دارم بهت؟
سریع سوار ماشین شدم و تا خونه با سرعت روندم.
کسی بیدار نبود،منم با احتیاط رفتم تو اتاقم و خوابیدم.
اما قبلش یکپیام دادم به زهرا چون دلم آروم نمیگرفت.
"سلام زهراخوبی؟لیدا گفت سردردی و حالت خوب نیست امیدوارم بهتر بشی.مراقب خودت باش"
پیام رو فرستادم و خوابیدم.
این یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عروسیمون رسید.
اصلا ذوق و شوق نداشتم و فقط دلم میخواست زود بگذره.
چون به نظرم این مراسمهمش چرت بود.
تو این مدت عقدمون نه من شب پیش لیدا موندمنه اونپیش من.
نمیخواستموابستگی بیشتر بشه.
صبح رفتم دنبال لیدا و گذاشتمش ارایشگاه.خیلی خوشحال بود و ذوق داشت.
اما نمیدونم چرا تو دل من آشوب بود.
بعد از اینکه گذاشتمش رفتم ماشینی رو که خودم خریده بودم با وام شرکت،گذاشتم گل فروشی و خودمم رفتم خونه اول حمام کردم و بعد ناهار خوردم.
مامان و مادرجونم آرایشگاه بودن.
فقط خان سالار بود خونه.اومد پیشم و گفت:مبارکه پسرم خوشحالم داری سر و سامون میگیری.ببخش که بهت بدگذشت تو این مدت.من همه تلاشمو کردم که بهت خوش بگذره.
دست کشید به صورتش و گفت:اما انگار نشد.
دستشو گرفتم و گفتم:شما منو ببخشید که رفتار خوبی نداشتم.خودم میخواستم تو یک موقعیت خوب ازتون عذرخواهی کنم ولی نشد.شرمنده ام
خان سالار اومد جلو و پیشونیمو بوسید
_خوشبخت بشی باباجان.
یکم استراحت کردم و رفتم آرایشگاه و گفتم مدل موهامو خیلی خاص بزنه چون عروسیمه
خداییش هم عالی درست کرد موهامو.
کت شلوارمو خونه پوشیدم و ساعت۴رفتم دنبال لیدا.
بعدم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم.
وقتی میخواستم بغلش کنم یا دستشو بگیرم حس خوبی نداشتم اما از روی اجبار انجام دادم.
دیدنشم تو لباس عروس با آرایش اصلا برام جذاب نبود.چون قبلا با آرایش دیده بودمش و برام عادی شده بود.
فقط برای تظاهر لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشگل شدی.
رسیدیم تالار و برعکس خواسته من زنونه مردونه جدا کرده بودن.
میگفتن اینجا خارج نیست و این حرفا.
اما نمیدونستن من محتاج یک لحظه نگاه زهرام.کاش میتونستم ببینمش.
اون شبم با همه قر و فراش تموم شد و من زهرا رو ندیدم.
رفتیم خونه خودمون و زندگی متاهلی من از همون لحظه که پامو گذاشتم تو خونه آغاز شد.
خودمو برای خیلی از مشکلات آماده کرده بودم و میدونستم که باید چه رفتاری داشته باشم اما بازم دلشوره داشتم و این دست خودم نبود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_پنجاه_و_هشت
روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا میشدم.
میدونستم اینکارم خیانت به همسرمه حتی اگه فکر به زهرا بکنم اما دست خودم نبود.
زهرا و رفتارش رو ضمیر ناخوداگاه من حک شده بود.
یک روز از شرکت رفتم سمت دانشگاهش.
حساب کلاساشو داشتم.
ساعت کلاسش که تموم شد از دانشگاه اومد بیرون اما تنها نبود..با یک پسر قد بلند بود.
خونم به جوش اومده بود.
تاحالا انقدر روی کسی حساس نشده بودم.
فکر کنم اگه لیدا رو با کسی میدیدم اینهمه حالم بد نمیشد.
دستامو مشت کردم و به لبخند زهرا نگاه کردم که سخاوارانه به روی پسر پاشیده میشد.
دلم میخواست برم جلو و پسره رو بکوبونم به دیوار تا دیگه چشم به ناموس مردم نداشته باشه.
آره دخترداییمه،خواهرزنمه..
نمیتونم ساده بگذرم ازش.خیلی جلو خودمو گرفتم که جلو نرم و آبرو ریزی نکنم.
پسره که رفت،زهرا هم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس.
اتوبوس رو دنبال کردم تا رسید به کوچه خونه دایی.
وقتی زهرا رفت تو دلم آروم گرفت و برگشتم خونه.
زهرا رو بعد مدت ها دیده بودم اما تو بد شرایطی دیدمش.
با یک پسر..اونم از پسرای دانشگاهشون
یعنی با زهرا چیکار داشت؟بهش چی می گفت؟
رسیدم خونه و بعد ناهاری که با لیدا خوردم رفتم استراحت کنم.
از لحاظ جسمی و فکری واقعا خسته بودم.
رو تخت نرم دونفرمون دراز کشیدم و بازومو رو چشمام گذاشتم.
انقدر به زهرا فکر کردم که خوابم برد.
بیداریم با زنگ گوشیم یکی شد
با خواب آلودگی جواب دادم.
_بله؟
_سلام داداش چطوری؟
_سلام مرتضی بگو کاری داری؟
_ببخش مزاحمت شدم خواستم بگم فردا جلسه داریم زودتر بیا شرکت.
_مگه حضور من لازمه؟
_صد درصد داداش شما برنامه ریز طرحمونی.
_باشه میام
_فدات عزیزی..یاعلی
_خدافظ
این یا علی چی بود موقع خداحافظی میگفتن؟
انگار باید قبل هرچیزی اسم ده تا امام و پیغمبر و ببرن تا کارشون ردیف شه.
پوزخندی زدم و رو تختی رو از خودم کنار زدم.
رفتم بیرون اما لیدا نبود.یادداشتی گذاشته بود که میره خونه مامانش.
لبخند کوچیکی رو لبم اومد.موقعیت جور شد که زهرا رو ببینم.
سریع به لیدا زنگ زدم و گفتم شب میرم دنبالش.
پای تلویزیون نشستم تا وقت بگذره اما انگار هر دقیقه اش مثل ثانیه بود.
چقدر حس بدیه زن داشته باشی اما همه فکر و ذکرت پیش کسی دیگه باشه.
لیدا دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما نمیتونستم اونطور که باید و شاید دوسش داشته باشم.
کاش زمان برگرده عقب و من یک تصمیم دیگه ای برای زندگیم بگیرم
هرچند از زندگیم ناراضی نیستم فقط کمبود عشق رو توی قلبم حس میکنم.
ساعت۸ لیدا پیام داد برم دنبالش.
به سرعت حاضر شدم و تا خونه دایی با استرس روندم.
وقتی رسیدم زنگ درو زدم و در باز شد.
رفتم تو..همه تو حیاط نشسته بودن..اما بازم بدون زهرا
این دختر چرا خودشو ازم قایم میکرد.
آره دیگه معلومه خودش عشق داره چرا بخواد به یک مرد متاهل فکر کنه؟
اون پسر امله امروز بدجور بهش چسبیده بود.
فقط خدا کنه دیگه نبینمت مگرنه بلایی سرش میارم که پرنده ها به حالش گریه کنن
رفتم میون جمعشون و سلام کردم.
همه با گرمی سلامم رو جواب دادن.
دایی عارف کرد بشینم و زندایی برام وای ریخت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹