eitaa logo
🦋🌿 خریدوفروش ھمہ چیزازهمه جا🦋
309 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
286 فایل
خریدو فروش همه چیز از همه جا لوازم نو وکار کرده 🦋🌸 وسایل منزل نو و کارکرده پوشاک و غیره آیدی خادم کانال @bandekhod لطفا لینک کانال را تبلیغ و پخش کنید 💛 با سپاس از حضوࢪتان🍋 @mamad_soltani eitaa.com/joinchat/198705163Cf7ed826126
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ غربالگری دوران بارداری، خیانتی که وزارت بهداشت در حق مادران ایرانی مرتکب می‌شود! ⁉️ عدم هرگونه نظارت مدون وزارت بهداشت بر استانداردهای انجام غربالگری در کشور، از جمله عملکرد آزمایشگاه‌ها، متخصین زنان و رادیولوژیست‌ها و بازار پرسود چند صد هزار میلیاردی انجام غربالگری، برای ذی‌نفعانی که در وزارت بهداشت نفوذ و استقرار دارند، کاملاً مشهود است؛ بسیاری از مادران باردار به‌خاطر نگرانی قبل و بعد از آزمایش‌ها، دچار مشکلات روانی، گریه و ترس شدید می‌شوند. 💢 در کشورمان در مرحله دوم غربالگری ۲.۷ درصد مادران باردار که ریسک بالا شناخته شوند، بدون مراجعه به آزمایشگاه، خود اقدام به اسقاط و قتل جنین خود می‌کنند که میزان این مورد در دیگر کشورها روزی نیم درصد است. 💢 گاهی مادر فرزند خود را می‌خواسته اما به‌دلیل این برچسب منگل بودن که فقط احتمال بوده است برای نجات از اضطراب، اقدام به سقط جنین خود می‌کند.
‏فیلم از طرف یوسف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺ثبت نام طرح دست جمعی دعای جوشن کبیر برای سه شب ۱۳ ۱۴ و ۱۵ ماه مبارک رمضان فقط ۱۰ نفر و هر نفر ۱۰ آیه را باید قرائت و بخونه فرصت قرائت از نماز مغرب الی تا سحر یعنی ساعت ۴ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 هدیه میکنیم ب محضر امام زمان ع جهت سلامتی و تعجیل در فرج ان حضرت هدیه ب روح اموات شفا بیماران کرونایی و همه بیمارن رفع بیماری کرونا از تمام عالم و مسلمین ب نیت عاقبت بخیری مون هدایت و ازدواج جوون ها ادا قرض مقروضین ازادی زندانیان بی گناه اولاد دار شدن بی بچه هاپیروزی اسلام و حاجت روایی شرکت کنندگان و اعضا محترم گروه 🌺🍃🌺🍃 🌹خانم رسولی 🌹2خانم رمضانی 🌹3خانم خجسته 🌹4 🌹5 🌹6 🌹7 🌹8 🌹9 🌹10 از همه شرکت کنندگان محترم التماس دعای فرج و عاقبت بخیری داریم جهت شرکت کردن در ختم های کانال ب ایدی خادم کانال مراجع کنید اجرتون با پروردگار عالم کانال ختم قرآن و صلوات حضرت رقیه س در ایتا @bandekhod گروه هیئت و خیریه حضرت زینب سلام الله علیها 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از مدح و متن اهل بیت
💚 قرارمان همین رمضان باشد..؟ در تاریکی سحر، بتابی و روشنای روزهای عاشقی‌مان شوی..؟!
‍ ‍ 🥀 "کارن" وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد بود،حالش خوب نبود،نیومد بیرون... فکرم کلی مشغولش بود برای همین نفهمیدم جواب لیدا رو چی دادم. از خونه دایی ک بیرون اومدم باز چشمم خورد به پنجره زهرا. همه جا تاریک بود فقط یک ثانیه پرده تکون خورد.حس کردم نگاهم میکنه. اروم گفتم:کاش میفهمیدم این حس احمقانه چیه که دارم بهت؟ سریع سوار ماشین شدم و تا خونه با سرعت روندم. کسی بیدار نبود،منم با احتیاط رفتم تو اتاقم و خوابیدم. اما قبلش یک‌پیام دادم به زهرا چون دلم آروم نمیگرفت. "سلام زهراخوبی؟لیدا گفت سردردی و حالت خوب نیست امیدوارم بهتر بشی.مراقب خودت باش" پیام رو فرستادم و خوابیدم. این یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عروسیمون رسید. اصلا ذوق و شوق نداشتم و فقط دلم میخواست زود بگذره. چون به نظرم این مراسم‌همش چرت بود. تو این مدت عقدمون نه من شب پیش لیدا موندم‌نه اون‌پیش من. نمیخواستم‌وابستگی بیشتر بشه. صبح رفتم دنبال لیدا و گذاشتمش ارایشگاه.خیلی خوشحال بود و ذوق داشت. اما نمیدونم چرا تو دل من آشوب بود. بعد از اینکه گذاشتمش رفتم ماشینی رو که خودم خریده بودم با وام شرکت،گذاشتم گل فروشی و خودمم رفتم خونه اول حمام کردم و بعد ناهار خوردم. مامان و مادرجونم آرایشگاه بودن. فقط خان سالار بود خونه.اومد پیشم و گفت:مبارکه پسرم خوشحالم داری سر و سامون میگیری.ببخش که بهت بدگذشت تو این مدت.من همه تلاشمو کردم که بهت خوش بگذره. دست کشید به صورتش و گفت:اما انگار نشد. دستشو گرفتم و گفتم:شما منو ببخشید که رفتار خوبی نداشتم.خودم میخواستم تو یک موقعیت خوب ازتون عذرخواهی کنم ولی نشد.شرمنده ام خان سالار اومد جلو و پیشونیمو بوسید _خوشبخت بشی باباجان. یکم استراحت کردم و رفتم آرایشگاه و گفتم مدل موهامو خیلی خاص بزنه چون عروسیمه خداییش هم عالی درست کرد موهامو. کت شلوارمو خونه پوشیدم و ساعت۴رفتم دنبال لیدا. بعدم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم. وقتی میخواستم بغلش کنم یا دستشو بگیرم حس خوبی نداشتم اما از روی اجبار انجام دادم. دیدنشم تو لباس عروس با آرایش اصلا برام جذاب نبود.چون قبلا با آرایش دیده بودمش و برام عادی شده بود. فقط برای تظاهر لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشگل شدی. رسیدیم تالار و برعکس خواسته من زنونه مردونه جدا کرده بودن. میگفتن اینجا خارج نیست و این حرفا. اما نمیدونستن من محتاج یک لحظه نگاه زهرام.کاش میتونستم ببینمش‌. اون شبم با همه قر و فراش تموم شد و من زهرا رو ندیدم. رفتیم خونه خودمون و زندگی متاهلی من از همون لحظه که پامو گذاشتم تو خونه آغاز شد. خودمو برای خیلی از مشکلات آماده کرده بودم و میدونستم که باید چه رفتاری داشته باشم اما بازم دلشوره داشتم و این دست خودم نبود. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ‍ 🥀 روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا میشدم. میدونستم اینکارم خیانت به همسرمه حتی اگه فکر به زهرا بکنم اما دست خودم نبود. زهرا و رفتارش رو ضمیر ناخوداگاه من حک شده بود. یک روز از شرکت رفتم سمت دانشگاهش. حساب کلاساشو داشتم. ساعت کلاسش که تموم شد از دانشگاه اومد بیرون اما تنها نبود..با یک پسر قد بلند بود. خونم به جوش اومده بود. تاحالا انقدر روی کسی حساس نشده بودم. فکر کنم اگه لیدا رو با کسی میدیدم اینهمه حالم بد نمیشد. دستامو مشت کردم و به لبخند زهرا نگاه کردم که سخاوارانه به روی پسر پاشیده میشد. دلم میخواست برم جلو و پسره رو بکوبونم به دیوار تا دیگه چشم به ناموس مردم نداشته باشه. آره دخترداییمه،خواهرزنمه.. نمیتونم ساده بگذرم ازش.خیلی جلو خودمو گرفتم که جلو نرم و آبرو ریزی نکنم. پسره که رفت،زهرا هم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رو دنبال کردم تا رسید به کوچه خونه دایی. وقتی زهرا رفت تو دلم آروم گرفت و برگشتم خونه. زهرا رو بعد مدت ها دیده بودم اما تو بد شرایطی دیدمش. با یک پسر..اونم از پسرای دانشگاهشون یعنی با زهرا چیکار داشت؟بهش چی می گفت؟ رسیدم خونه و بعد ناهاری که با لیدا خوردم رفتم استراحت کنم. از لحاظ جسمی و فکری واقعا خسته بودم‌. رو تخت نرم دونفرمون دراز کشیدم و بازومو رو چشمام گذاشتم. انقدر به زهرا فکر کردم که خوابم برد. بیداریم با زنگ گوشیم یکی شد با خواب آلودگی جواب دادم. _بله؟ _سلام داداش چطوری؟ _سلام مرتضی بگو کاری داری؟ _ببخش مزاحمت شدم خواستم بگم فردا جلسه داریم زودتر بیا شرکت. _مگه حضور من لازمه؟ _صد درصد داداش شما برنامه ریز طرحمونی. _باشه میام _فدات عزیزی..یاعلی _خدافظ این یا علی چی بود موقع خداحافظی میگفتن؟ انگار باید قبل هرچیزی اسم ده تا امام و پیغمبر و ببرن تا کارشون ردیف شه. پوزخندی زدم و رو تختی رو از خودم کنار زدم. رفتم بیرون اما لیدا نبود.یادداشتی گذاشته بود که میره خونه مامانش. لبخند کوچیکی رو لبم اومد.موقعیت جور شد که زهرا رو ببینم. سریع به لیدا زنگ زدم و گفتم شب میرم دنبالش. پای تلویزیون نشستم تا وقت بگذره اما انگار هر دقیقه اش مثل ثانیه بود. چقدر حس بدیه زن داشته باشی اما همه فکر و ذکرت پیش کسی دیگه باشه. لیدا دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما نمیتونستم اونطور که باید و شاید دوسش داشته باشم. کاش زمان برگرده عقب و من یک تصمیم دیگه ای برای زندگیم بگیرم هرچند از زندگیم ناراضی نیستم فقط کمبود عشق رو توی قلبم حس میکنم. ساعت۸ لیدا پیام داد برم دنبالش. به سرعت حاضر شدم و تا خونه دایی با استرس روندم. وقتی رسیدم زنگ درو زدم و در باز شد. رفتم تو..همه تو حیاط نشسته بودن..اما بازم بدون زهرا این دختر چرا خودشو ازم قایم میکرد. آره دیگه معلومه خودش عشق داره چرا بخواد به یک مرد متاهل فکر کنه؟ اون پسر امله امروز بدجور بهش چسبیده بود. فقط خدا کنه دیگه نبینمت مگرنه بلایی سرش میارم که پرنده ها به حالش گریه کنن رفتم میون جمعشون و سلام کردم. همه با گرمی سلامم رو جواب دادن. دایی عارف کرد بشینم و زندایی برام وای ریخت. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‼️وارد کردن وسائل غیر خوراکی به داخل دهان 🔷س 5389: آیا بردن وسایل غیر ‌‌‌خوراکی مثل وسایل دندانپزشکی و ابزار معاینه به دهان باعث ابطال روزه می‌‌‌‌شود؟ ✅ج: خیر، مگر آنکه همراه رطوبت ـ که در رطوبت دهان از بین نمی رود ـ وارد دهان شود و رطوبت آن را فرو برد. 📕منبع: leader.ir
‼️روزه و خون‌ریزی دهان 🔷س 5390: من روز قبل دندان پُر کردم، امروز که روزه‌ام، کمی خون ریزی دارد؛ آیا فرو بردن آب دهان در این حالت (که با خون دندان مخلوط است) جایز است؟ روزه‌ام چه حکمی دارد؟ ✅ج: خونی که از لثه می آید تا زمانی که عمدا فرو نبرده‌اید، روزه باطل نمی‌شود، اما اگر در آب دهان مُسْتَهْلَک شود (یعنی در آب دهان از بین برود) محکوم به طهارت است و بلعیدن آن اشکال ندارد و روزه را باطل نمی کند. 📕منبع: leader.i
✨﷽✨ 💠 ماجراى طلبه شدن حاج آقا قرائتی 💠 ✍خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى‏ خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى ‏گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ‏ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى‏ خواهم آخوند شوم. مى‏ خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى‏ خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه ‏هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ‏ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ‏ها تشر زد. بچه‏ ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى ‏كند. روز آخر مدرسه ‏ها كه مدرسه تعطيل مى ‏شود، حالش را مى ‏گيريم. من مى‏ خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى ‏كنند كه من از آنها ترسيده‏ ام. باور نمى ‏كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه‏ هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى‏ خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى ‏خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود. 💥به هرحال آدم گاهى اوقات نمى ‏داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى ‏خورد. بعد هم مى‏ بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى‏ دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد. اين داروينى كه شما فكر مى‏ كنيد نابغه است، در دو رشته شكست خورد. هم در رشته پزشكى شكست خورد و هم در علوم مسيحيت شكست خورد. در آخر به رشته علوم طبيعى رفت و داروين شد... 📚 بخشی از برنامه درسهایی از قرآن سال۷۴ - امید و یأس 💕❤️💕
‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد. نگاهم به دایی بود اما حواسم به لیدا که به مامانش گفت:مامان،زهرا کارتون داره. زن دایی ازم خداحافظی کرد و رفت تو خونه. وای زهرا توروخدا بیا فقط ببینمت لعنتی. این دل تنگم داره نصفه میشه از نبودنت. انقدر خودتو ازم مخفی نکن من به دیدنتم راضیم. اه کارن خجالت بکش اون خواهر زنته نه عشقت که اینطوری دربارش فکر می‌کنی. خیلی زود دست لیدا رو گرفتم و رفتیم. تو راه خیلی ساکت بود. پرسیدم:خانممون چرا ساکته؟ _از دست زهرا ناراحتم. آره همینه موضوعی که میخواستم بحث رو بکشونم بهش. _چرا؟چیشده؟ _نمیدونم چه مرگشه هرموقع تو میای می‌ره تو اتاقش مثل موش قایم میشه.هرچی بهش میگم زشته بیا بیرون میگه نه راحت ترم اینجوری حوصله چادر سر کردن ندارم. خب بگو دختر حسابی تو که تنبلیت میشه چادرسرت کنی پس چرا میندازی رو سرت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا چرا ناراحتی؟ _عه آخه زشته عزیزمن.تو با خودت نمیگی این دختره چرا انقدر خودشو میگیره و نمیاد بیرون موقعی که من میام؟ راستش آره لیدا کنم محتاج یک بار نگاهشم بخدا اما نمیتونم حرفی بزنم. چون اولین کسی که متهم میشه خود منم. _بیخیال عزیزمن.فکرشو نکن. دیگه تا خونه حرفی نزدیم.شبم بدون شام خوابیدم.اینجوری راحت تر بودم. تقریبا دوماه گذشت و من برای دیدن زهرا هی باید میرفتم دم دانشگاهشون تا یک ثانیه نگاهش کنم.چند بار دیگه هم با همون پسره دیدمش که بدتر اعصابم خورد شد و سر لیدای بیچاره خالی کردم. یک بارم پسره با یک دختری دیگه اومد پیش زهرا و براش دسته گل آورد. کاش میدونستم اون دسته گلو تو سرش خراب کنم عوضی. هربار که عصبی میشدم از دست زهرا و پسره نکبت،سر لیدا یا کارمندای شرکت خالی میکردم اونام طفلیا صداشون درنمیومد مخصوصا لیدا. منو خیلی دوست داشت وصبوری میکرد. منم تاجایی که می‌تونستم بهش احترام میگذاشتم و خوب باهاش رفتار میکردم.یک روز که همه خونه مادرجون دعوت بودیم سر میز شام،لیدا یکهو حالش بدشد و دوید طرف دستشویی. اون شب بازم زهرا نبود و درس رو بهونه کرده بود. رفتم پیش لیدا،بقیه هم نگران شدن و اومدن. _چرا اومدین چیزی نشده که خوبم. مادرجون رفت جلو و آروم لپشو بوسید. _قربون نوم و بچه خوشگلش بشم؟ 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹