eitaa logo
🦋🌿 خریدوفروش ھمہ چیزازهمه جا🦋
309 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
286 فایل
خریدو فروش همه چیز از همه جا لوازم نو وکار کرده 🦋🌸 وسایل منزل نو و کارکرده پوشاک و غیره آیدی خادم کانال @bandekhod لطفا لینک کانال را تبلیغ و پخش کنید 💛 با سپاس از حضوࢪتان🍋 @mamad_soltani eitaa.com/joinchat/198705163Cf7ed826126
مشاهده در ایتا
دانلود
SahifeSajadieh.apk
13.95M
نرم افزار بی نظیر صحیفه سجادیه صوت و متن و شرح ای کاش در همه ی موبایل های شیعیان این نرم افزار وجود داشت و هر روز به آن نگاهی میکردند!!!! نشر دهید
40.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ اشکالات صریح یک دانشجو به رهبر انقلاب 🔻پاسخ شنیدنی حجت الاسلام والمسلمین رئیسی
1_73123672.mp3
1.09M
چگونگی #سجده_شکر در #تعقیبات #نماز
🔔 ⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز گفت: حاجی شـــنیدم اگر انسان درنماز متوجه شود کسی درحال #دزدیدن_کفـش اوست میتواند نــماز را بشکند و کفشش را پس بگــیرد درست است؟؟ شـیخ گفت: بله نــمازی که درآن #حــواست به کفش باشد اصلا باید شکست.
11.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅#پست_ویژه 🌷درس #اخلاق کوتاه و شنیدنی توصیه به دیدن استاد فروغی.
🔹🌺🔹🌺🔹 7 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. 😍👌 🔹 نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞 لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط⛲️ صمد نبود، رفته بود.... فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد... 💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم رازِ دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.... 🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. ✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرامِ خود مشغول بودند. 🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. ❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود. برای اولین بار از شنیدنِ صدایش حالِ دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.... _/\|/\❤️ 🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. 💖 "صمد" تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد🔥 انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞 🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم... 😥 🔶 "صمد" یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود... 🌹 توی ایوان من را دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت...... ❇️ خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»👝💝 آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. 😇 🔷 خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چِفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. "صمد" عکسِ بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️ 🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.😌 لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» 💥 ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»😰 خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️ 🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس "صمد" را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» 🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد. 🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»😊 ⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بِکَند. 🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بِکَنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. ✳️ خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️ 🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سرِ ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🖋ادامه دارد.... نویسنده ؛
#سوره_درمانے 🌸✨جهت گشایش بخت آیہ ۱۳ 《سوره یس》را بر ڪاغذ بنویسد و با گلاب بشوید و بخورد✨ ✺《 و اضرب لهم ... ➣ 📚 تفسیرجامع ۲۷۵/۴
📝یادداشت دکتر #حاج_میثم_مطیعی در پی درگذشت مداح و مناجات خوانِ شب های ماه مبارک رمضان استاد #مرحوم_سید_قاسم_موسوی_قهار : سحرهای رمضانمان با «اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه» خواندنش شروع می‌شد و شب‌های رمضانمان با «اللهم رب شهر رمضان» خواندنش. خدا رحمت کند استاد #سید_قاسم_موسوی_قهار را که خاطرات معنوی چندین نسل را با حنجره گرمش رقم زد. بزرگ‌مردی که هیچ‌گاه به این انقلاب مستضعفین پشت نکرد؛ لحظه‌ای خودش را به پول و شهرت نفروخت؛ هیچ‌گاه از مسیر نورانی اسلام و اهل بیت پا بیرون نگذاشت و همواره صدای رسای معنویت شیعه بود. دلم گرفت وقتی در خبرها خواندم این هنرمند و #مناجات_خوان ارزشمند تا آخرین روزهای عمر با برکتش در هفتاد و یک‌سالگی هم «بیمه» نشده بود. شاید اگر استاد #موسوی_قهار هم مثل بعضی دیگر، خودش را می‌گرفت، نرخ تعیین می‌کرد، برای انقلاب خط و نشان می‌کشید خیلی بیشتر اسمش را می‌شنیدیم. البته مردم یادشان نرفته کدام صداها و حنجره‌ها تنهایشان گذاشتند و کدام صداها سر سجاده مردم، هم‌نفس قنوت مردم، سر سفره سحری مردم و در شب‌های قدر مردم با آنان ماندند. چه زیباست که امروز قدردان این صدا باشیم و او را در مظلومیت و گم‌نامی‌اش فراموش نکنیم. فاتحه ای نثار روحش کنیم... یاعلی #میثم_مطیعی
#احکام_نموداری اجازه مرد توضیحات درفایل صوتی پایین👇