دوباره مرغ روحم هوای کربلا کرد.
دل شکسته ام را اسیر و مبتلا کرد
نه طاقت و توانم
به لب رسیده جانم
که هر چه کرده با من
فراق کربلا کرد...😔
#قافله_عشـــق ❣
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_و_هفتم شيرينی های زندگی کوتاه است و زود فراموش می شود، اما تا دلت بخواهد اثر
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
مانده بود بين اصل و مقدمه. اگر می شد هردو را ترک کرد، از اين افکار لعنتی راحت می شد. صحرا برايش مقدمه ای شده بود که اگر ترکش نمی کرد، گام بعدی را حتماً اشتباه برمی داشت. دلش می خواست که بقيه ترم را نرود تا از شنيدن صحبت های سر کلاس، پيغام و پسغام ها راحت شود.
چندين بار ادامه زندگی را با اصليت صحرا نوشت، بی حضور او هم ترسيم کرد. از شروع تا نهايتش را. اما عقلش هربار فريادی می زد که نمی توانست مقابلش «چرا؟» بياورد.
هربار مدد از آسمان می گرفت تا بتواند روزهايش را به سلامت روی زمين، شب کند. اسم حالش حتماً عشق نبود. محبت هم نبود؛ چون کورش نکرده بود و عقلش سرجايش بود.
تا اينکه آن روز افشين دم دانشگاه با ماشين مقابلش ترمز کرد و خواست تا جايی با هم بروند. از همه جا بی خبر سوار شد.
نمی توانست با کسی که «عزيز دل» صحرا است، راحت باشد. اما نتوانست مقابل تقاضايش هم مخالفتی بکند. رفت تا بيرون شهر. دوزاری اش افتاد، هرچند دير.
بدون حرف پياده شد و به ماشين تکيه داد. چاقويش را که درآورد فقط نگاهش کرد. برگشت سمت او و با فرياد گفت:
- می کشمت. همين جام چالت می کنم.
عکس العملی نداشت که نشان دهد. دو نفر بودند. يکی زخم خورده و ديگری فريب خورده.
- هان؟ چته؟ خفه شدی؟ يا دست از سر صحرا بردار و گورتو گم کن، يا...
چاقو را بالا آورد. می دانست که نمی زند. عصبانيتش از کار صحرا بود، نه از او. دنبال مقصر دروغی می گشت. چه بايد می گفت که آرام شود.
سکوتش بدتر بود. گفته بود:
- من با دختری ازدواج می کنم که برای خودم باشه افشين. با خانم کفيلی نه سبقه ای دارم، نه شباهتی. خيالت راحت.
چاقو را پرت کرد و گفت:
- دروغ می گی.
يقه اش را گرفت و محکم به ماشين کوبيدش. درد ستون فقراتش را تحمل کرد. نبايد حرفی می زد که ديوانه ترش کند، اما افشين نمی توانست خودش را کنترل کند. مشت هايش را که گرفت... لگدهايش را که خورد... صدای فريادش که به سرفه تبديل شد، فهميد که آب از جای ديگر گل
آلود است.
- افشين، کفيلی ديوانه چی گفته که مثل گاو شاخ می زنی؟
تمام بدنش درد می کرد. دلش نيامده بود بزندش. بی مروت چه مشت های سنگينی داشت.
- تو بهش چی گفتی که غير از تو رو نه می بينه و نه می خواد؟ فقط راستش را بگو والّا اين چاقو رو برمی دارم و بهت رحم نمی کنم.
به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر کفيلی حرفی نزده بود. منّ و منّ زيادی کرده بود تا بگويد که اصلاً نه فکری برای ازدواج دارد و نه شرايطی و نه اينکه صحرا برايش موضوعيت دارد...
افشين شکسته شده بود. با صدای خفه ای گفت:
- پس چرا اين لعنتی منو نمی بينه؟ حس می کنم بودنش با من همش برای تحريک توئه. بميری بميری...
پياده راه افتاده بود کنار جاده فرعی. تنهايی بهتر می توانست با خودش کنار بيايد. وقتی کنار پايش ترمز کرد، فهميد که حرف هايش را قبول کرده است. عقب ماشين دراز کشيده بود. احساس می کرد که بدن دردمندش نيازمند استخر است.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از استخر که آمد. دلش می خواست کسی هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد.
از پيچ کوچه که پيچد، سينه به سينه پدر شد. پدر دستش را چنان محکم فشار داد که تمام فکر و خيالش را جمع دردش کرد. معلوم بود که مادر طاقتش از حال گرفته او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه دنج و ساکت، همان مسجد محله بود که پدر بی وقت درش را کوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد.
وسعت و خنکای آنجا خواب آلودش کرد. خسته بود. صدای گنجشک ها هم شده بود آهنگ پس زمينه گفت و گويی که منتظر بود تا شروع بشود.
نشست و تکيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تکيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صدای دانه های تسبيح مثل چک چک آب بود. طنين
دل آرامی داشت. پدر سکوت را شکست و گفت:
- سنگ به چاهت انداخته اند؟
چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده ای و سنگ به چاه انداخته ای؟ می خواست چه نتيجه ای بگيرد؟ گفت:
- تا ديوانه رو کی بدونيد؟
- خوشم می آيد که اصل رو می بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر می سازه، و الّا سنگ همه جا هست.
- اصل منِ ديوانه هستم!
ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمی داد، شش هايش می ترکيد. حالا که دانسته بود چه بلايی دارد سرش می آيد بايد کمکش می کرد. شايد
زودتر بايد کمک می گرفت. سکوتش يعنی اينکه تا خودت چه بخواهی؟ گفت:
- محتاج صد عقل شدم. تنهایی نمی تونم.
لبخندی زد که مزه تلخی را در وجودش زنده کرد. رويش را به سمت دیگری چرخاند. تکيه از ديوار برداشت و رو به روی پدر دو زانو نشست و نگاهش کرد. پدر سرش را برگرداند و مردمک چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش برای نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود کودکی را پشت سر گذاشته بود. پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش کرد و ريش های کم پشت صورتش را مرتب کرد. فارغ از خيالات و افکار پدر گفت:
- تا نمی دونستيد، من هم نمی خواستم بدونيد. دوست نداشتم فکر کنيد که شما داريد اون سر دنيا برای حفظ اعتقادتون می جنگيد يا برای زنده ماندن کشور جوونی تون رو داديد، اما جوون خونه خودتون داره از دست می ره. اما حالا که مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد.
طوفانی و مضطرب بود. همان طور که نوازش می کرد، زمزمه کرد:
- همه چيزو نگفته، باور کن که هيچ نگفته. فقط گفت: تکنيک جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده!
اوف. چه دردناک با خبر شده است. کاش نامه ها را داده بود تا بخواند، اما اين را نگفته بود.
- من نمی دونستم که وقتی اونجا هستم، اينجا همه شما را رها می کنن. فکر می کردم وقتی آب و نون برام می شه فرع، حتماً برای مسئولين مملکتی سرنوشت شما جوون ها می شه «اصل».
آب دهانش را به سختی قورت داد. پدر کی دستش را گرفته بود؟
- يک وقتی فقط خودت مهم هستی، يک وقتی اصلاً خودی نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الآن غصه من، تو نيستی؛ همه دشمن هايی که به طرف تو جوان شيعه سنگ می اندازن، همه بر و بچه هايی که از ضربه سنگ دشمن زخمی می شن، به کدوم عقل پناه می برند؟ الآن کی فرهنگ زندگی عاقلانه رو برای شما فرياد می زنه. اينجا خيلی ها که آب و دون دارن ضدفرهنگ ايران و اسلام خرج می کنن. اين جوونايی که تو کوچه پس کوچه ها دارند زخم فرهنگ غرب و آمريکايی رو می خورند چی می شن؟ کی کمکشون می کنه؟
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_ام
راست می گويد. وا می رود از حقيقتی که فراتر از ذهن او درون وجود پدرش می جوشد و در رگ های قلبش رسوب می کند. خيلی نمانده تا پدر دق کند. با صدای آرامی می گويد:
- وقتی حرکت می کنی ديگه خيلی نمی شه تغيير برنامه داد. اگر قبلش فکر کردی و عزمت رو جزم کردی، همه کار کرده ای، اما بعد از حرکت درگير حاشيه ها می شی. به سختی می افتی تا بخوای يک ساختمان را خراب کنی و از نو بسازی.
می فهمد چه می گويد.
- آره بابا، منظورم همون فرصت های خوب زندگيته که داره می سوزه.
سرش را پايين می اندازد. راست می گويد پدر. اشتباهاتش دارد می سوزاندش. آرام می گويد:
- درستش می کنم، شما غصه نخور.
آه پدر، آتشی است که به دل جنگل می افتد:
- پدر نشدی علی جان. پدر مهربانیش در ذهن احدالناسی نمی گنجه، دلسوزيش هم خودش رو بيشتر می سوزونه، چون فرزندش باورش نمی کنه، برادری و همراهيش رو هم سنگين و دير قبول می کنه.
- من همه زندگی شما هستم که اينجا جلوتون نشسته، سرافکنده تون نمی کنم.
سرش را پايين می اندازد و ادامه می دهد:
- شايد گاهی به خاطر جوانی يه حرکت اشتباه هم بکنم، اما می شه به محبت و برادری شما تکيه کرد، يعنی من شما را به عنوان عقلم قبول دارم. چه پيشم باشيد و چه نباشيد.
سکوت مثل مسکنی در وجودشان می نشيند. گنجشکی از پنجره باز مسجد داخل می شود و کنارشان می نشيند و نوک به قالی می زند.
- علی جان! جوانی من و تو چه فرقی داره؟
صدايش درد و غم را با هم دارد. سرش را بالا می آورد. دوست ندارد به خاطر او گوشه چشمان قهوه ايش چروک بيفتد و ابروانش درهم برود. صلابت و متانت صورتش را از هميشه بيشتر می خواهد.
- غير از چروک های صورتم و سفيدی موهام، تو همون، همه من هستی؛ جوانی من، عقل من. بلکه بايد بيشتر از من باشی. پس فرق کجاست علی؟
عالم خلقت کار خودش را يکسان انجام می دهد. مخلوقات هستند که زير همه چيز می زنند، هم زمان آمدن منجی را به تأخير می اندازند؛ هم زمينه را آلوده می کنند. آدميزاد از جان خودش چه می خواهد که اين قدر بی رحمانه عقل را پس می زند و با شهوتش می خواهد تک عمر دنيايی اش را اداره کند.
- فرق شما با من و مسعود و سعيد و همه اين هايی که اينطور توی خيابونای شهر می بينيد، می دونی چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حرکت کرديد. از مردش هم شنيديد؛ وقتی هم حرف می زد بلندگوهايی نبود که صداشو خدشه دار کنه، اما الآن همه اش دور ما شلوغه. چه قدر برامون برنامه و حاشيه و سرگرمی درست کردن. اگه همين حالا شما بياييد توی دانشگاه ما، بچه های زيادی شما رو که جون و جوونيت را گذاشتی برای دفاع از همين ها، قبول ندارند و شايد اصلاً تکفيرت هم بکنن.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
هدایت شده از جمعیت انقلابی ایتا
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جمعیت_انقلابی_ایتا
🎥 #حتما_ببینید
⛔️لطفااینسهونیمدقیقهراازدستندهید!⛔️
⚠️دیدگاه دشمنان انقلاب از رهبر معظم انقلاب چیست؟!🤔
❓نظر امامخمینی(رضواناللهتعالیعلیه) درباره رهبر معظم انقلاب چه بود..؟!🤔
#چهاردهم_خرداد
#رحلت_امام_خمینی 🏴
#سالروز_انتخاب_رهبر ❤️
#شهیدانهـ♡
پنج شنبہ ...
بغضِ غريبِ هفتہ است
ومن
فاتحۂ ی
جــا مــاندن از شــما را
مے خوانم ♥🍂...
#پنجشنبههایشهدایی✨🍃
#سردار_بی_سر
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
امام مهربانم . . . !❣️
بِنَفْسي أنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضاهی
ای نعمت خاصّ خدا سلام ؛
به قَلبَت سلام ؛
به چَشمَت سلام ؛
به رنج و به بغض و به صبرت سلام
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃
#منتظر.../❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
@shahidesarboland
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
سلام رفقاااا👋🏻
ختم صلوات داریم به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور اقامون🙃♥️
لطفاااا هر تعداد که می تونید بفرستید رو به آیدی زیر اعلام کنید👇🏼
@khadem_shohadaaa
یاعلی✌️🏼♥️
حاج حسین یکتا:
بچهها! شهدا خوب تمرین کردند ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در رکاب آسید روحالله خمینی.
ما هم باید تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در رکاب حضرت آقا.
یاد شهدا با صلوات🌹
#منتظر.../❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
@shahidesarboland
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
:) #استوری ❤️
:) #پس_زمینه_گوشی ❤️
:) #شهید_جهاد_مغنیه ❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
@shahidesarboland
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆