💠برشے از کتاب سربلند 💠
وسط بارفیکس به محسن میگفتم (تو مثل پر ڪاه می مونی که راحت بالا و پایین میری !) گردنش را سیخ میڪرد و میگفت : {خدا به اندازه هر جسمی قوتش هم داده}
برج هفت سال ۹۴اعزام شدیم سوریه . از دمشق با یک هواپیما باری رفتیم حب .یکراست بردنمان روستای (بحوث) باید حدود چهل دستگاه تانک را می بردیم جلو نزدیک خط .شش هفت نفری از اذان مغرب تا اذان صبح کارمان طول کشید .
صبح که به مقر برگشتیم گفتم ( نامردا یکی نیومد به ما بگه دستت درد نکنه !) محسن گفت : این قدر غر نزن ما اومدیم برای خدا کار کنیم !
در بحوث امکانات حداقلی هم نداشتیم. پوریا ایزدی دور افتاد سر بچه ها را کچل کند محسن زیر بار نرفت . پوریا گیر داده بود به ریش هایش که حداقل بگزار این ها را بریزم پایین . چند روز بعد پوریا ایزدی شهید شد. هنوز اشک های محسن جلوی چشمم است .توی حیاط مدرسه یک گوشه زانوی هم بغل گرفته بود . از شدت فشار کار حتی وقت نداشتیم عزاداری کنیم .
به محسن ماموریتی محول کردند که خودش را برساند به لاذقیه. دیگر محسن را ندیدیم تا برگشتیم ایران. یک سال بعد در مسیری دیگر هم سفر شدیم ، پیاده روی اربعین.
گروهی رفتیم خانه پسر خاله ام در شهر ایذه . همه ردیف نشستیم سر سفره ، محسن تکیه داده بود به دیوار پسر خاله ام میگفت: ( پس چرا این شیخ نمیاد جلو ؟) تعارف میکرد که شاید درست نباشد این همه آدم خراب شده ایم بر سر یک نفر . از مرز چزابه تا نجف با تریلی رفتیم ، میگغت : ان شالله سال بعد پول میدیم و مثل آدم با اتوبوس میریم !
در مسیر نجف تا کربلا یک روز صبح گفت : بچه ها بیاید دعای عهد بخونیم ، سرش غر زدم بابا ول کن از بس دعا و نماز خوندیم دیسک کمر گرفتیم ، بذار یه لقمه غذا بخوریم . گفت : نمیری ! خوب برو بخور و بیا دعا بخون !
قرارمان عموز ۷۳۵ بود همدیگر را گم کردیم نزدیک پنجاه دقیقه علاف شدم انتن درست و حسابی نداشتیم ، به زور پیامک همدیگر را پیدا کردیم ، تا رسید گفتم : دوباره کجا خودت رو به این علم ها بسته بودی ؟ فکر کردی به همین سادگی درست میشی؟
از بس عشق روضه و سینه زنی بود ، فکر کردم مجلسی پیدا کرده و رفتع پی حال و صفا . معذرت خواهی کرد که نه من هم شما را گم کرده بودم . بعدش نشستیم به انار خوردن تا گلویی تر کنیم .
رنگ دانه هایش مثل خون کفتر بود. چفیه اش را باز کرد :( توی هر انار یه دونه بهشتیه حواستون باشه از دستش ندید !)
در کربلا شب ها توی موکب به ردیف ، پهلو به پهلوی هم میخوابیدیم. جا نبود .
محسن را تکی انداختیم بالای سرمان . هر ساعتی که وعده میکردیم برویم حرم ، وقتی بیدار میشدیم می دیدیم او زود تر رفته .
دعفه دوم قسمت نبود با هم برویم سوریه . چند دفعه اعزامش جلو عقب شد .
روزی به شوخی گفتم :( تو مثل چک برگشتی هستی ، می ری و بر میگردی .
لااقل برو شهید شو یه چلو کباب بخوریم .) خندید و گفت : {دعا کن شهسد بشم تا زود تر به آرزوت برسے!}
💠از نگاه دوست شهید .....
خداداد احمدی 💠
🌹 @shahidesarboland🌹
ڪانال شهید سربلند