eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
992 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 #طرح_مهدوی #استوری سریالی 🔸 صدای وارث علی را می‌شنویم یا نه؟ ▪️ فاطمه از حال رفته، شاید هم از این دنیا اشک علی به صورتش میچکد، شاید هم خون جگر علی حالا تمام وجودش از داغ دوری فاطمه می‌لرزد! ▫️ سرتاپا التماس؛ «يَا فَاطِمَةُ كَلِّمِينِي» فاطمه با من حرف بزن!... #فاطمیه
یک شنبه های علوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مظهر العجایب یا علی مولا حتما ذخیره کنید و برایه دوستانتون بفرستید کامنت یا امیرالمومنین ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقای عزیزم... میخوایم ختم قرآن بزاریم هدیه به روح شهید جهانی مون... در روز شهادتشون💔 لطفا عزیزانی که می خواهند ما را در این هدیه ی نورانی همراهی کنند به ایدی 👇@maktabe_eshgh_91 پیام بدهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی بیا که دلتنگیم....💔💔💔 کاش همه این لحظات دروغ بود کاش معجزه ای شود برگردی....😭😭 ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دومین سالگرد شهادت سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی،ابومهدی المهندس و یارانشان تبریک و تسلیت🖤🏴
نظر‌ڪرده‌ۍحسین«ع»بودے، همه‌چیزت شبیه حسین«ع» شد؛ ••• حتے این وصف [ إِنَّ لِقَتْلِ اَلْحُسَيْنِ حَرَارَةً فِي قُلُوبِ اَلْمُؤْمِنِينَ لاَ تَبْـــرُدُ أَبَــداً !] "ما‌ ماندیم وداغے ڪه‌ آرام‌ نخواهد..." ➖➖➖➖➖➖➖ سلام رفقای جان... عرض تسلیت شهادت قهرمان... 💔 میخوایم ختم قرآن بزاریم هدیه به روح شهید جهانی مون... در روز شهادتشون💔 لطفا عزیزانی که می خواهید ما را در این هدیه ی نورانی همراهی کنید به آیدی👇 @maktabe_eshgh_91 پیام بدهید سهم هریک از عزیزان نصف و یا یک جز... به انتخاب شما... 😌 زمان قرائت تا ساعت 0.00 عاشقی امشب‌ یاعلی❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبادل ساعتی
بدو بدو🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ اینجا کلی خبرای خوب هست..... جایزه های متنوع برنامه های قشنگ ..... مسابقات و چالش های جذاب همراه با هدایای بی نظیر.... ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @𝚂𝚝𝚛𝚘𝚗𝚐_𝚕𝚊𝚍𝚢 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
از صبوری شما سپاسگزاریم🙏🌹
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
نظر‌ڪرده‌ۍحسین«ع»بودے، همه‌چیزت شبیه حسین«ع» شد؛ ••• حتے این وصف [ إِنَّ لِقَتْلِ اَلْحُسَيْنِ حَ
ختم قرآن جهت هدیه به سردار سلیمانی عزیز در روز شهادتشون❤️: جزء 1 ✅ جزء 2 ✅ جزء 3 ✅ جزء 4 ✅ جزء 5 جزء 6 جزء 7 جزء 8 جزء 9 جزء 10 جزء11 جزء 12 جزء 13 جزء 14 جزء 15 جزء 16 جزء 17 جزء 18 ✅ جزء 19 جزء 20 جزء 21 جزء22 جزء23 جزء 24 جزء 25 جزء 26 جزء 27 ✅ جزء 28 ✅ جزء 29 ✅ جزء 30 ✅
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نوزدهم 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️