eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
992 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
[🍃🌙..] . . اکثرمآموقع‌بد‌گفتن‌ازیه‌نفرمیگیم "غیبت‌نشه‌هآ؛خدآیاماروببخش" درحآلی‌که‌خودمونوزدیم‌به‌اون‌رآه . غیبت‌جنبه‌حق‌النآس‌دآره‌ خدآهم‌ازحق‌مردم‌نمیگذره...!🚶‍♂ پس‌خودمونوگول‌نزنیم://///...🖐🏿 . ...🍃! 🍃🌸شهیدبابک‌نوری🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤استاد ✨هزارو چهارصد سال پیش امیرالمونین چنین حرفی رو فرمودند! 👑به خدا که باید با طلا نوشت این جمله رو✌🏻 ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌱• زهرا سپرد تشنه نمانَد لب حسین مانند چوب ، خشک شد آخر وصیتش😔🖤 ✨ ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده: •♥️🌱• ✨ ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
💠 السلام‌علیڪ‌‌یا‌ابا‌صالح‌المہدی 🔸 با‌دل‌تنگت‌بگو‌ دلدارمی‌آیـدزراه این‌حقیقت‌رامن‌ازگل‌های‌نرگـس‌خوانده‌ام.. «اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج» •♥️🌱• ✨ ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
🥀انا لله و انا الیه راجعون🥀 مادر شهید مدافع حرم، 🌷🕊 امروز صبح به دیدار حق شتافت و به فرزند شهیدش ملحق شد.🥀 مراسم تشییع پیکر مطهر مادر این شهید بزرگوار متعاقبا اعلام خواهد شد. روحشان شاد ، یادشان جاودان💐🕊 شادی روحشان صلوات💐 🥀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🥀 🌹🍃 •♥️🌱• ✨ ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
🌺🌺🌺مزار شهید عزیز بابک نوری هریس گلزار شهدای رشت🌺🌺🌺 برای شادی روح بلندشون صلوات🌸 اگر دوست داشتید فاتحه ای هم قرائت کنید🌸 🍃🌸شهیدبابک نوری🌸🍃
📌 ؛ 🔹 ظهورت آرزوست، بیا! 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
📌 نور انقلاب ⛅️ دقیقاً در عمیق‌ترین لحظات شب، زمانی که جز سیاهی، هیچ رنگ دیگری دیده نمی‌شود و همان زمانی که چشم‌ها به تاریکی عادت کردند، در همین زمان هست که ورق برگشته و صدای قدم‌های نور را می‌شود حس کرد. انقلاب اسلامی یعنی آغاز همین طلوع زندگی، انقلاب اسلامی یعنی همان نور تفکر ایستادگی در مقابل ظلم که بر تارک سیاه عالم می‌تابد. 🔅 انتخاب با ماست که پرده‌ها را از پنجره‌های قلب کنار زده و گرمای نافذ این نور را حس کنیم و یا همچنان در خواب غفلت بین‌الطلوعین به سر ببریم و ما هستیم که از لحظهٔ ابتدایی تا رسیدن به آن زمان که خورشید با تمام توانش بر عالم بتابد، باید دست از تلاش برنداریم. 🔰 قدم برداشتن در مسیر نظام ولایت فقیه یعنی همین انتخاب نور برای رسیدن به ظهور خورشید عالم تاب، یعنی اثبات این موضوع به خداوند که انسان‌ها لیاقت حضور تمام و کمال امام خود را دارند. ۳۸ ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_نهم 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن می‌شد
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
⛔️ *نسل شیعیان در خطر انقراض* ⛔️ ⛔ آیا میدانید که شهر مشهد مقدس مانند فلسطین بصورت خزنده در حال اشغال شدن است ؟ ⛔️ درصد زیادی از املاک پایتخت معنوی ایران را غیرشیعیان خریداری کرده و هزینه ی آن را عربستان سعودی تامین می کند ؟ ⛔ آیامی دانید که در محله های مختلف شهر مذهبی مشهد مثل اسماعیل آباد (پشت میدان بار سپاد ) ، ساختمان ، گلشهر، مهر آباد ، بخشی از قاسم آباد و سیدی در مشهد جمعیت غیرشیعیان به طرز شگفت انگیزی رو به رشد است ؟ ⭕️گفته شده است که آیت الله شاهرودی به چند تن گفتند : ۱- ورودی سنی ها در کلاس اول ابتدایی نسبت به شیعه ها در خراسان رضوی ۶۰ در برابر ۴۰ بوده ۲- به طرز وسیعی سنی های وهابی در قالب شیعه مشغول خرید زمین و املاک اطراف حرم امام رضا علیه السلام هستند و آستان قدس نیز کاری از دستش بر نمی آید . ۳- تمام شهرهای سنی نشین شده ، مرکز سرازیر شدن پول عربستان صرفا برای زاد و ولد سنی هاست 🔴 ۶- شنیده شده است که آیت الله وحید با نگرانی فراوان هرگونه معامله ملکی با سنی ها در مشهد را ممنوع اعلام کردند . ۷- باید همه ی مردم رسما وارد عمل شوند وگرنه پانزده بیست سال آینده با روند فعلی برای شیعیان بسیار خطرناک و تیره است. 🔴🔴 حواس شیعه باید کاملا جمع باشد ⛔️ خطر وهابیت خیلی زیاده و ما هم خیلی غافلیم 🔴🔴 سیاست های استراتژیک وهابیت : ۱- خریداملاک شیعه ۲- ازدواج بازن های شیعه ۳- تولید مثل زیاد وهابیها 4- سعی در تغییر نرم مذهب شیعی کشور 🔴 چشمتون روشن ؛ امسال در مقطع اول ابتدایی تعداد دانش آموزان شیعه وسنی یکی شد 🔴 چشمتون روشن ! تعداد اهل سنت ایران به 30 میلیون نفر رسید 🔴 چشمتون روشن ! ضریب رشد جمعیتی اهل سنت 4 است و شیعییان 1.7 🔴چشمتون روشن ! با همین فرمول رشد جمعیتی ، ظرف چند سال آینده اکثریت ایران را اهل سنت تشکیل می دهند . 🔴 و باز چشمتان روشن که با تبلیغات گسترده ی شبکه های وهابی فارسی زبان به عنوان تنها تریبون اهل سنت در ایران ، به تدریج اهل سنت ایران از جهت فکری دارندکاملا وهابی می شوند ، شاید باور نکنید که در سالیانی نه چندان دور ؛ با این نمودار رشد جمعیتی و این آرایش رسانه ای وهابیون ؛ ایران ؛ بزرگترین کشور وهابی جهان خواهد بود ! ⭕️مختصری از نامه ی مدیر حوزه ی علمیه پاکستان خطاب به اهل سنت ایران : اگر شده نان شب نخورید اما در زاد و ولد همت کنید.... آینده ایران از آن ماست !!! این آمار بعد از سر شماری سال 90 به دست اومده و بعد از نامه ی مدیر حوزه علمیه ی اهل سنت پاکستان به سنی های ایران موجب حساسیت بیشتر نهادهای امنیتی شد ... در نتیجه این آمار آخرین نتایج حاصل است ⛔️ شخصی خدمت مرجع تقلید عالیقدر و بزرگوار آیت الله العظمی سیستانی رسید و ازایشان درخواست نصیحتی و یاموعظه ای کرد ایشان یک جمله فرمودند که بسیارجالب بود ونکته ای بس عمیق : ⭕️فرمودند تا فرصت هست خدمت امام کریم علی بن موسی الرضا علیه السلام شرفیاب شوید !!! شخص پرسید : بزرگوار ! حرم ایشان که درمشهد و در دست شیعیان است !!! ⛔️ ایشان فرمودند مشهد درحلقه ای بسیارخطرناک از وهابیون و فرق ضاله قرار گرفته که اگربیدارنشوند قلب تپنده ی ایران بزودی ازدست شیعیان خارج خواهد شد ⛔️ ⭕️تاسیس مدارس وهابی به نام اهل سنت : اسناد و مدارکی وجود دارد که نشان می دهد در برخی استان های مرزی کشور ، برخی مدارس دینی که به نام اهل سنت تاسیس شده ، نسبتی با آموزه های نحله های شناخته شده ی اهل سنت نداشته و تعالیم آنها صد درصد وهابی است و عمدتا متمرکز بر آموزش عقاید ضد شیعی هستند. 🔴دانش آموزانی که دوره راهنمایی را پشت سر می گذارند، با مدرک سیکل وارد این مدارس که دوره ای چهارساله دارند، می شوند . این مدارس بصورت " شبانه روزی با امکانات رفاهی عالی " اداره می شوند . 🔴 دانش آموزان از صبح تا بعد از ظهر در این مدارس به سر می برند و برای اینکه از مدارک رسمی تحصیلی نیز عقب نمانند، در دبیرستان های شبانه دولتی ثبت نام می کنند و تا اخذ مدرک دیپلم ادامه تحصیل می دهند. در این چهار سال، عقاید و تفسیرهای عقیدتی وهابیت به عنوان عقاید صحیح به دانش آموزان تزریق میشود و بعد از چهار سال فازغ التحصیل می شوند. 🔴 چون دراین مدارس بنیه ی دروس عربی دانش آموزان قوی می شود، عده ای پس از چهار سال به مدارس تربیت معلم و رشته ی دبیری می روند، اما عده ای دیگر از این دانش آموزان به مدارس بالاتر وهابیت (( بعضا در خارج از ایران )) اعزام می شوند تا مدارج عالی تر را کسب کنند . ⛔️ خطر بسیار بزرگ ⛔️ ⛔️بخوانید و نشر دهید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻هرروزصبح اول وقت به امام زمانت سلام بده، وزیارت آل یاسین روبخون... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❣ ‌ "تعجیل کن به خاطر صدها هزار چشم ‌ای پاسخِ گرامیِ اَمَّن یُجیب ها..."
گذشت جمعه ای ولی دعای ما نگرفت دعای ما نه،بگو ادعای ما نگرفت اگر به یاد تو بودم چرا دلم نشکست چرا غروب رسید و صدای ما نگرفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸هدیه میکنیم ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم را به وجود نازنین پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله و حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸
✍ متانت، گاهی به چشم می‌آید و می‌بینیمَش ! گاهی در تمام تاریخ ریشه می‌کند و دیگر چشم‌ها، مخاطبِ ادراک‌اَش نیستند ... سلولهایِ زمین و زمان، در برابرش، قد خم می‌کنند! ✦ امّ‌البنین سلام‌الله‌علیها ، یک متانتِ مجسّم نیست! جَریان متانت است که در تاریخ جاری شده، و هر قلب بیداری، لمسش می‌کند. ✦ قلبها، حد و مرز نمی‌شناسند! عظمتِ ادب، تا آنجا، نَفْسِ انسان را کِش می‌دهد، که تمام انسانهای زمین، تا آخر زمان، در پناهش اَمن خواهند بود. حضرت علیها‌السلام ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و
✍️ 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب به مناسبت فرارسیدن ایام وفات مادر حضرت عباس ام البنین ختم صلوات گذاشتیم سهم هرکسی ۱۴,صلوات میباشد برای همراهی به ایدی زیر پیام دهید. @bentalhasan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🤔یه چیزی رو جا گذاشتی! 😳- وا چیو؟ 👌باعجله به آیینه نگاه کردم ، نه کامل بودم. 🤨- درست حرف بزن ببینم چی میگی خواهر بزرگه؟ 😉لبخندی زد و گفت آرامشتو جا گذاشتی خواهر کوچیکه!!!! 😩-وااااای بدم میاد این طوری صحبت میکنی برو سر اصل مطلب . ⁉️-باشه یه سوال اگه بدونی که بیرون پر از دزد و قاتل و آدم ربائه و تو مجبور باشی بری بیرون چی کار میکنی؟؟؟ 😒زیر چشمی نگاهش کردمو گفتم : خب معلومه . وسایل دفاعی برمیداشتم و با خودم می بردم تا ضامن امنیتم باشه. ☺️به لبخندش نگاه کردم. با لحن قشنگی ادامه داد:پس برو امنیتت رو بردار. ❌با چشمانی گرد شده نگاهش کردم تعجبم رو که دید- گفت:هیچوقت سلاح دفاعیت رو جا نذار . 🧕🏻حالا دو زاریم جا افتاد ..راست میگفت..مو هامو انداختم توی رو سریم و به سمت چادرم رفتم. ‍‎‌‌‎‎🍃🌸شهیدبابک نوری🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا