eitaa logo
صاحب الزمان(عج)
908 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
9 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 اینجا در کنار هم تلاش می کنیم زمینه ساز ظهور حضرت یار باشیم❥ _آشنایی با امام(عج) _وظایف مانسبت به امام(عج) _داستانهای تشرف _گلچینی از مطالب برترین کانالهای مهدوی در ایتا ❇️تبادل فقط با کانالهای مذهبی ادمین: @fadak0313
مشاهده در ایتا
دانلود
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ حاج عباس م
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ صادق هم آستین هایش را بالا داد. آب را باز کرد. مشتی آب گرفت و در دل، همین تشکر را از خدا کرد. سید، دستانش را به آن مشت، شست. مشتی دیگر گرفت و به صورت ریخت و هم زمان با دست دیگرش شیر آب را بست. به فارسی دعای وضو را گفت تا صادق هم متوجه بشود. صادق هم همان طور وضو گرفت. سید لبخندی به او زد و گفت: _قبول باشد آقا صادق عزیز.. حالت بهتر است الحمدلله. صادق که احساس نشاط و شادابی و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود گفت: _بله. خوبم. خیلی. ممنونم و از وضوخانه بیرون رفتند. تقریبا همه بچه ها جمع شده بودند. سید نگاهش به شکاف روی دیوار بود که با هر کلنگ بزرگ‌تر می‌شد. کارگرها وسایلشان را گوشه ای جمع کردند. خاک و آجرهای شکسته را بیرون از مسجد بردند و خداحافظی کردند. به ساعتش نگاه کرد. چند دقیقه تا شروع جلسه وقت داشت. نزدیک گوش صادق گفت: _می روم چیزی بخرم. اگر دیر کردم راس ساعت شروع کنید و طرحی که کشیده‌ای را کامل توضیح بده تا من بیایم. صادق چشمی گفت و کنار بچه‌ها رفت. سید، عبایش را بالا گرفت و به نرمی دوید. چند قدمی نرفته بود که چنگیز را دید وارد مسجد شد. همان طور که از روی لبه درب آهنی مسجد می‌پرید، گفت: _زود برمی‌گردم ان شاالله. جلسه را شروع ... و از چنگیز دور شد. چون عمامه بر سر داشت نمی توانست سریع‌تر بدود. با یک دست عمامه را گرفت و با دست دیگر، قبا و عبایش را جمع کرد و بالا گرفت که احیانا زیر پا نرود. به سر خیابان رسید. کمی فکر کرد. به سمت چپ رفت. شیب خیابان به همان سمت بود و سرعتش زیادتر شد. به مغازه ابزارفروشی رسید. مغازه دار در حال بردن تورهای رنگی به داخل مغازه‌اش بود. سید نفسی تازه کرد ، و با صدایی که به تپش‌های قلب سید، کم و زیاد می‌شد گفت: _سلام علیکم پدرجان. از این نایلون‌ها یک متر می‌خواستم. و یک چسب اگر امکان دارد. مغازه دار گفت: _تعطیل کرده ام حاج آقا. سید گفت: _بله متوجه‌ام. اگر زحمتتان نمی‌شود. نیاز مبرم دارم. لطف می‌کنید. مغازه دار که لبخند و روی خوش سید را دید، دست از انتقال وسایل کشید و یک متر نایلون برای او برید. سید، پول را حساب کرد. نایلون را گوشه‌ای گذاشت و در جمع کردن وسایل، به مغازه دار کمک کرد: _نیازی نیست حاج آقا. خودم انجام می‌دهم. سید با خوشرویی گفت: _اختیار دارید. من به شما مدیون هستم. کارم را راه انداختید. خدا خیرتان بدهد. این کمک مختصر که چیزی نیست. وسایل جابه‌جا شد. مغازه دار کرکره را پایین کشید. سید نایلون را زیر بغل زد و با همان دست، عبا و قبایش را گرفت. چسب را در مچ دستی که عمامه را با آن گرفته بود انداخت و دوید. خیابان نسبتا خلوت بود. عرق از سر و روی سید راه افتاده بود. این بار سربالایی بود و سرعت سید هم بیشتر. یک دقیقه از شروع جلسه گذشته بود. به میدان رسید. سرعت را کم کرد و داخل مسجد شد. دو دقیقه از جلسه گذشته بود. صادق در حال توضیح طرحش بود. همان طور که به جلسه گوش داد، نایلون را باز کرد. سرچسب را پیدا کرد و کشید. ده سانتی برید. نایلون را روی شکاف دیوار گذاشت و گوشه‌اش را چسب زد. چنگیز جلو آمد و سر نایلون را گرفت. نگاه قدرشناسانه سید، دل چنگیز را شاد کرد. در عرض یک دقیقه، شکاف دیوار بسته شد. سید به همراه چنگیز به جلسه پیوستند. بچه‌ها رو به کولر نشسته بودند. سید به تک تکشان دست داد. کنار صادق نشست. بلند و با تواضع از همه عذرخواهی کرد که دیر به جلسه رسید. از صادق جداگانه معذرت خواهی کرد که صحبتش به خاطر ورود او نیمه تمام ماند و حلالیت خواست. صادق از این همه احترام کردن های سید به وجد آمده بود. نمی‌دانست در جواب چه باید بدهد. سید او را از سکوت در آورد و گفت: _خب آقا صادق گُلِ طراح ما، ادامه بده که حسابی سر کیف آمدم از طرح زیبا و پرمغزت. لب صادق به لبخند حسابی باز شده بود. ادامه طرحی که کامل کرده بود را توضیح داد. وسط صحبت هایش سید به به و چه چه می‌کرد و نکات علمی و زیباشناختی طرح صادق را می‌گفت که دید بچه‌ها نسبت به این طراحی، باز و کامل باشد. چنگیز از شور و شوق صادق، خوشش آمده بود. به یونولیت‌هایی که قرار بود این طرح روی آن پیاده شود فکر کرد. محمد و سعید گزارش محتوایی که قرار بود آماده کنند را دادند. سید تاکید کرد ، این محتواها حتما نوشته شود که بی سند و منبع مطلبی گفته نشود. پرهام پرسید: _چطور است مسابقه کتابخوانی هم بگذاریم و روز جشن جایزه بدهیم؟ مهرداد گفت: _آخر مگر خودت کتاب می‌خوانی که مسابقه کتاب‌خوانی می‌خواهی راه بیاندازی؟ پرهام گفت:.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ صادق هم آس
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ پرهام گفت: _خب مسابقه فوتبال و بوکس کامپیوتری که نمی‌شود در مسجد گذاشت. می ماند کتابخوانی دیگر بچه‌ها موافق بودند. سید بعد از اعلام نظر همه گفت: _مسابقه فوتبال هم خوب است. مسابقه کتاب‌خوانی هم که عالی است. چه کتابی باشد حالا؟ محمد گفت: _از آن جایی که همه ما اهل کتاب و کتاب‌خوانی هستیم بهتر است خودتان اسم کتابی را بگویید که ما نخوانده باشیم همه زدند زیر خنده. مهرداد گفت: _نه خداییش تا حالا چندتا کتاب غیر از کتاب درسی خوانده‌ای محمد؟ خنده روی صورت محمد ماسید. با صدایی آرام‌تر از جمله قبل گفت: _شاید کلا پنج تا پرهام گفت: _من را بگو که فقط دخترک کبریت فروش را خوانده‌ام. آن هم برای برادر کوچک ترم که بگیرد بخوابد. و خندید. با خنده‌ی او، همه خندیدند. سید طبق نظر بچه‌ها چیزهایی را روی برگه‌های کوچیک نوشت و دست هر کس، کاغذش را داد. حاج عباس نیامده بود و سید نگران شد. بچه‌ها خداحافظی کرده و رفتند. سید به چنگیز گفت: _مسجد را نمی‌توانم ترک کنم. این دریچه امنیت مسجد را بر هم زده. از حاج عباس هم که خبری نیست. چنگیز گفت: _من اینجا مراقب مسجد هستم شما به منزل بروید. سید گفت: _چند دقیقه بروم خانه و برمی‌گردم. خدا خیرت بدهد. چون صدایی از قسمت خواهران آمده بود یاالله گفت و پشت پرده رفت. کسی نبود. در مسجد را بست. کمی میوه خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن میوه‌ها خوشحال شد. تشکر کرد و پرسید: _پولی دستت آمده؟ سید گفت: _خدای بزرگ روزی رسان است. نگران نباش. چسب پنج سانتی را روی میز گذاشت و برای تجدید وضو به حیاط رفت. موقع برگشت، زهرا را دید که در حال بریدن بخشی از چسب است. سریع چسب را از زهرا گرفت و گفت: _این مال است زهرا جانم. چسب لازم داری الان می‌روم می‌خرم. زهرا از شتاب سید جا خورد. دستش روی هوا خشک شد و هاج و واج سید را نگاه کرد. گفت: _چطور است که برای مسجد خرید می‌کنی و به ما که می‌رسد... بقیه حرفش را خورد. احساس کرد بی‌انصافی است. در چهره سید ردپایی از خشونت و دعوا نبود. برای همین ادامه داد: _گاهی خیلی اذیت و خسته می‌شوم از اینکه فقط به قدر خیلی ضرورت مصرف کردن. تحت فشارم. هر چیزی را نباید برای بچه‌ها بخرم. خیلی چیزهای لازم را فاکتور می‌گیرم و نمی‌گویم بخری و خودم.. سید، دستان مردانه‌اش را با مهربانی روی موهای بلند زهرا کشید. نوازشش را به گونه‌های همسرش رساند. انگشتش را روی دو دهانش گذاشت و گفت: _می‌دانم زهرا. نکند با گفتن، اجرت را کم کنی. شرمنده‌ تک تک سختی‌هایی که میکشی هستم. می‌دانی که حساب خرید خانه جداست. آن حساب، ده میلیونی پول داخلش هست اما برای ما نیست. این چند تومان خرج چسب و نایلون هم فعلا از آن پول برداشتم. زهرا گفت: _قصد گله نداشتم. سید همان طور آرام ادامه داد: _حساب ما دست خداست. هر وقت صلاح بداند می‌رساند. هر وقت صلاح نداند و رشدمان در این غصه خوردن ها و فشار تحمل کردن ها و صبوری هایمان باشد، نمی‌رساند. خیلی ها همین را هم ندارند. مگر نه زهرا جانم؟ زهرا که به تک تک حرفهای سید باور داشت گفت: _می‌دانم. اما وقتی می‌بینم برای دیگران داری و برای ما.. سید نگذاشت زهرا جمله‌اش را تمام کند و گفت: _هیچ‌کدام دارایی من نیست. هم برای دیگران هم شما. شما تاج سر من هستید. دستانش را بالا آورد و به حالت دکلمه و رویایی گفت: _به من باشد دلم می‌خواهد خانه‌ای راحت و غذایی خوب و میوه‌هایی عالی، تخت هایی که زیرش نهر آب روان باشد برایت بگذارم. شما رویش بنشینی و من هر کاری داشتی انجام دهم. زهرا که از حالت و توصیفات سید خنده‌اش گرفته بود گفت: _بهشت را می‌گویی دیگر؟ و خندید. با خنده نیمه بلند زهرا، بچه‌ها از اتاق مادربزرگ بیرون آمدند و ذوق و شوق شان را از دیدن بابا نشان دادند. سید، زینب را بوسید و گفت: _به به. چه خوشگل موهایت را بسته ای علی اصغر را بغل کرد. بوسید و گفت: _ماشاالله حسابی مرد شده‌ای از زینب پرسید: _حال مادربزرگ چطور است؟ علی اصغر گفت: _خوب است. مادربزرگ قصه می‌گفت. علی اصغر را روی زمین گذاشت و با هیجان گفت: _بدو برو ادامه قصه را گوش بده و بیا برای من تعریف کن چشمکی به زینب زد و بچه‌ها را با چشم و ابرو روانه اتاق کرد. زهرا در اتاق را بست..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ پرهام گفت:
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ زهرا در اتاق را بست. خودش را به سید که پشت میز، رو به قبله نشسته بود رساند. سید گفت: _خیلی خوش سلیقه‌ای زهرا جانم. این‌جا بهترین مکان برای میز بود. فدای این سلیقه عالی‌ات و بوسه‌ای بر دست زهرا زد. زهرا سر خم شده سید را بوسید و گفت: _همه رنج‌های دنیا با این شما برایم آسان می‌شود. سید گفت: _من ختم استغفار برداشته‌ام. خدا وسعت خواهد داد. نشانه‌اش را هم در این چند روز دیدی. شما هم اگر دوست داشتی برای فرج مولایمان ختم را بردار زهرا پرسید: _همان استغفار خودمان؟ سید گفت: _سی هزار بار، ذکر استغفرالله و اتوب الیه زهرا گفت: _سی هزار بار را از کجا آوردی جواد؟ عدد زیادی است سید از زهرا اجازه گرفت. گوشی‌اش را برداشت. کتاب مستدرک الوسایل را از کتاب‌خانه آورد. جلد دوازده را باز کرد و صفحات را تند تند ورق زد. تا رسید به حدود یک صد و چهارده. گوشی را روبروی زهرا گرفت و گفت: _وقتی عالِمه در خانه داشته باشی چقدر کار راحت است. خدمت شما عالمه‌ی عزیزم. زهرا روایت را خواند. از برق چشمانش معلوم بود از متن روایت حسابی کیف کرده است. رو به سید گفت: _چقدر هم مجرب است. راوی این نکته را هم نوشته سید تبسمی کرد و گفت: _بله. ذکر عجیب و جالبی است. از روی صندلی برخاست. سر زهرا را بوسید و گفت: _من دیگر باید بروم سر پُست. تا افطار برمی‌گردم ان شاالله. . . چنگیز روی لبه فرش تا شده‌ی نزدیک شکاف دیوار مسجد دراز کشیده بود و از شکاف، ابرها را می‌پایید. به چه فکر می‌کرد خدا می‌داند ، اما هر چه بود، چهره‌اش را گرفته و غمگین کرده بود. سید در زد. چنگیز در را باز کرد و گفت: _بیشتر می‌ماندید. من که کاری ندارم، بودم دیگه سید گفت: _سلام آقاچنگیز گل، بنده خوب خدا. چه خبرا؟ خوب با خدا خلوت کرده‌ای‌ها. ممنونم از لطفت. بچه‌ها بیرون فوتبال بازی می‌کنند. می‌آیی برویم بازی؟ چنگیز با تعجب از حرف سید گفت: _نمی‌دانم. فوتبال؟ سید گفت: _بله دیگه. من که رفتم. چنگیز خسته و تشنه بود. از صبح پیاده این طرف و آن طرف رفته بود و فقط دلش می‌خواست زیر باد کولر دراز بکشد. کولر مسجد هم که خاموش بود و جرأت نکرد روشنش کند. از همان شکاف دیوار سید را دید ، که عبایش را در آورد و روی شاخه درخت خشکیده‌ای آویزان کرد. نزدیک بچه‌ها شد. بچه‌ها دست از بازی کشیدند. دور سید جمع شدند و بعد از چند ثانیه همه با هم فریاد کشیدند و اطراف زمین پخش شدند. زمینی که قرار بود روزی پارک بشود و همان طور خاکی، مانده بود و بچه‌ها، خلوتش کرده بودند تا بتوانند فوتبال، بازی کنند. توپ را به سید دادند. سید پایین قبا را با یک دست بالا گرفت و توپ را کمی غلتاند. یکی دو قدم جلو رفت. هیچکدام از بچه‌ها برای گرفتن توپ نیامدند. هر کس هر جا بود ایستاده بود ، و روحانی مسجد را که با عمامه مشغول فوتبال بازی کردن با آن‌ها بود نگاه می‌کرد. سید دید همه ماتشان برده. توپ را پاس داد و گفت: _پاس دادم برو گل بزن پسر خوب مجدد همه به جنب و جوش افتادند. چنگیز از خنده‌های شاد بچه‌ها به خنده افتاده بود. حواسش نبود نیم ساعتی است در حال تماشای بازی بچه‌ها با سید است. سید یک نیمه در یک تیم و نیمه دیگر، در تیم دیگر بازی کرد. بازی مساوی بود. توپ که زیر پای سید می‌افتد دریبل می‌زد. دور خودش چرخی می‌زد که از دست بچه‌ها فرار کند و سریع پاس می‌داد و کمی همین طور می دوید و برمی‌گشت سرجای قبلی. صورت بچه‌ها قرمز شده بود. سید آن‌ها را جمع کرد و چیزی گفت. همه به سمت مسجد دویدند. چنگیز در را باز کرد اما کسی داخل مسجد نشد. درعوض، همه به سمت وضوخانه رفتند و سر و صورتشان را شستند. بعد از چند دقیقه مجدد بچه ها مشغول بازی شدند و سید که وضو تازه کرده بود، عبایش را از شاخه درخت برداشت و داخل شد: _نیامدی آقا چنگیز. جایت خالی بود. چنگیز گفت: _خیلی حال نداشتم. شما چه جونی دارید در این گرما با زبان روزه سید گفت: _به این چیزهایش که فکر نمی‌کنم. بخواهم فکر کنم منم بدم نمی‌آید این چند ساعت مانده به افطار را لم بدهم و بخوابم. بهش فکر نکن. خیلی مهم نیستند تشنگی و گرما چنگیز متعجب تر از قبل، سید را نگاه کرد. سید کنار چنگیز نشست. قبا را در آورد. نیم تایی زد و کنارش روی زمین گذاشت. عبا و بعد هم عمامه را روی آن گذاشت. چنگیز نشسته بود و سید را نگاه می‌کرد. تسبیح تربت را از جیب پیراهن در آورد و تعارف چنگیز کرد: _بسم الله چنگیز گفت: _ممنونم. شما بفرمایید. سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ زهرا در ات
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۷ و ‌۱۴۸ سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت و به آرامی تسبیح را در دستش چرخاند: _خب آقا چنگیز، خیلی سرحال نیستی. به خاطر روزه است یا چیز دیگر؟ چنگیز که فکر کرد سید می‌خواهد ذکر بگوید از سوال سید جا خورد. پاهایش را جمع‌تر کرد و چهارزانو نشست: _نمی‌دانم. شاید برای همان روزه باشد و نگاهش را از سید گرفت. سید گفت: _نگران خانه نباش. ان شاالله درست می‌شود. با آقای مرتضوی صحبت‌هایی داشتیم. چنگیز گفت: _نه نگران خانه نیستم. من عادت به خانه به دوشی دارم. مادربزرگ را هم تا چند روز دیگر می‌برم منزل خواهرم سید گفت: _به به. به سلامتی پس تنها نیستی. مادربزرگ روی سر ما جای دارند. نکند احساس سختی از این بابت بکنی. چنگیز گفت: _نه. شما و خانواده‌تان خیلی خوب برخورد می‌کنید. من و عزیز احساس راحتی و آرامش داریم. تشکر سید همان طور که به نرمی، تسبیح را بین انگشتانش می‌چرخاند پرسید: _خب پس مشکل چیست که این قدر دمغ هستی؟ چنگیز گفت: _نگران شما هستم عضلات پیشانی سید به بالا کشیده شد و پرسید: _من؟ چنگیز سرش را به علامت تایید پایین آورد. تبسم سید تبدیل به خنده شد و گفت: _نگران من نباش. بادمجان بم آفت ندارد. از این افت و خیزها در دنیا زیاد است. ما داریم ها داریم ها. بی صاحب که نیستیم. غصه هیچ چیز را نخور. ارزش درگیر شدن فکری هم ندارد چه برسد به غصه. ان الله یدافع عن الذین آمنوا. این آیه را حتما خوانده‌ای. وظیفه ما فقط آن آمنوا است. سعیمان را بکنیم که مومن واقعی باشیم تا مشمول این آیه قرار بگیریم. بقیه چیزها با خداست. دست روی شانه چنگیز زد و گفت: _حالا چرا نشسته‌ای، دراز بکش باصفا. هنوز دوساعتی تا افطار مانده.. سید با چند جا تماس گرفت. برای اینکه چنگیز بتواند استراحت کند به انتهای مسجد رفته بود و آرام صحبت می‌کرد. دنبال کاری برای چنگیز بود. وسط تلفن زدن‌هایش، گوشی زنگ خورد. آقای مرتضوی بود: _سلام علیکم حاج آقا. چقدر اشغال هستی سید عذرخواهی کرد و گفت: _با چند جا تماس گرفتم برای آقاچنگیز. شما توانستید کاری کنید؟ آقای مرتضوی گفت: _یک کار هست برای زندانیان. یک مورد هم نگهبانی از یک مجتمع است که گفتند باید با او مصاحبه کنند. سید گفت: _خیلی خوب است. کار زندان چیست؟ آقای مرتضوی گفت: _من به زندان رفت و آمد دارم و گاهی برای کمک به زندانیان، با رئیس زندان جلسه دارم. چند روز پیش هم آنجا بودم. کار نگهبانی را نمی دانم به او بدهند یا نه ولی در تاسیسات نیاز به نیرو دارند که فکر کنم چنگیز از عهده‌اش بربیاید. سید گفت: _خیلی عالی. خدا خیرتان بدهد. آقای مرتضوی گفت: _الان چنگیز کجاست؟ فرصت دارد با هم برویم این دو کار را ببیند؟ سید گفت: _همین جا هستند. اجازه بدهید بپرسم و به سمت چنگیز رفت. با صدایی آرام گفت: _آقا چنگیز بیداری؟ آقای مرتضوی هستند مثل اینکه به کمک شما نیاز دارند. چه بگویم؟ چنگیز نشست. چشمانش را مالید و گفت: _باشه سید به آقای مرتضوی گفت: _بله ایشان می‌توانند.. بله.... خدمتشان می‌گویم. یاعلی. خدانگهدار چنگیز تکیه‌اش را روی دستش داد. حال نشستن نداشت. سید پشت چنگیز نشست. او را محکم گرفت که از جا تکان نخورد. همان طور که کتف و سرشانه و پشتش را ماساژ می‌داد گفت: _درخواست نیرو از آقای مرتضوی داشته‌اند. یکی نگهبانی مجمتع است و یکی هم کار در قسمت تاسیسات زندان. آقای مرتضوی می‌خواستند اگر فرصت داری با ایشان بروی و ببینی کدام یک را دوست داری و می‌پسندی یا نه. نظرت چیست؟ چنگیز که چشمانش کمی بازتر شده بود و از ماساژ سید خجالت می‌کشید گفت: _خوب است. هر دو کار خوب است. من که خودم نتوانستم کاری پیدا کنم. دست شما درد نکند حاج آقا. اینطور که من خیلی خجالت می‌کشم سید خندید و گفت: _خب نکِش. پاره می‌شودها چنگیز از مزاح سید خنده‌اش گرفت و گفت: _یک ماساژ طلبتان. این طوری کمتر وجدان درد خواهم داشت سید گفت: _باشد. یک بار هم ما خودمان را به دستان خواهیم سپرد. فعلا که شما زیر دستان ما هستی. و چنگیز را که دوزانو نشسته بود آرام به جلو هل داد و دستانش را از جلو کشیده کرد و پشتش را به سمت نوک دستانش ماساژ داد. چنگیز کشش خوبی در پشت و کمرش احساس کرد و خستگی پیاده روی‌های چند ساعته، از تنش بیرون رفت. سرحال نشست و گفت: _چقدر خوب بود. متشکرم سید خندید و گفت: _هر وقت دلت خواست، درخدمتم. صدای تک بوق‌هایی، سید را از جا بلند کرد. گوشی‌ سید زنگ خورد. سید رو به چنگیز گفت: _آقای مرتضوی هستند. رسیده‌اند. برو به سلامت و گوشی را جواب داد. آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۴۷ و ‌۱۴۸ سید تبسمی
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید از ماشین پیاده شد. از سید پرسید جریان چیست. سید اشاره‌ای به دیوار کناری مسجد انداخت و گفت: _گویا قرار است پنجره ای در آن سوی دیوار زده شود آقای مرتضوی به زاویه دیگر مسجد رفت. شکاف دیوار و پلاستیک زده شده روی آن را دید و گفت: _این که امنیت ندارد. چه کسی ... و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت: _پس شما برای همین مسجد هستید؟ سید گفت: _بله. مشکلی نیست. شما بروید من اینجا هستم. آقای مرتضوی به چنگیز اشاره کرد که سوار ماشین شود. رو به سید گفت: _خدا خیرت بدهد. برای شب یک نگهبان می‌گذارم و رفت. سید از شلنگ گوشه حیاط، وضو گرفت. شلنگ را پای درخت مسجد گذاشت تا سیراب شود. همان جا زیر سایه درخت نشست و مشغول نماز شد تا چاله کنار درخت، پر آب شود. حاج عباس هنوز نیامده بود. کتری‌ زردرنگ بزرگ را پر آب کرد و روی شعله گاز گذاشت. درکتری کوچک‌تر، چهار قاشق سرخالی چای ریخت و منتظر شد تا آب، جوش بیاید. تا به حال نشده بود که حاج عباس دیر کند اما از ظهر که رفته بود هنوز نیامده بود. از گوشه آشپزخانه، چهارپایه پلاستیکی زرشکی رنگ را برداشت و دم در آشپزخانه نشست تا نسبت به در ورودی مسجد، دید کافی داشته باشد. قرآن جیبی‌اش را روی دست گرفت ، و مشغول خواندن شد. آنقدر این صفحات را خوانده بود که احساس می‌کرد تک تک عبارات قرآن با او حرف می‌زنند. ایستاد. به آسمان نگاه کرد. خدا را به خاطر نزول قرآن حمد گفت. همان طور ایستاده تلاوتش را ادامه داد. همه وجودش آیات قرآن و مفاهیم قرآن شده بود. لحن صدایش را از آن شوق و شعف شروع تلاوت آیات، به لحنی حزین بدل کرد و ادامه داد: " وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِي رُسُلُ اللَّهِ، اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ ..." با خود فکر کرد: " نکند روزی، من هم بگویم ایمان نمی آورم تا فلان و بهمان شود! نکند الان بهانه آورم که امامم نیست و کاری نکنم؟" از این فکر اشک در چشمانش جمع شد. چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. برایش صدقه‌ای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد. گوشه‌ای نشست. کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد: 📓- رضا می‌گفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما." با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد: "چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده می‌گه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم. به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت: خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود." نگاهی به ساعت انداخت. کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت. کفش‌هایش را در آورد. به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند. ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد. آقایی که بین جمع، میانسال تر بود گفت: _اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید. سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت: _احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگ‌تر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید. نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت: _خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید. صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد. رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت: الله اکبر الله اکبر... لحن، همان لحن بود..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 @mahdimovud313 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پنج راهکار نزدیکی به امام زمان ارواحنا فداه از طریق امام حسین علیه السلام 🎙 📹 @mahdimovud313
📌 منتقم حسین نمی‌آیی؟ ▪️ روبه‌روی لشکر دشمن ایستاد. چیزی برای گفتن از نسب خود نداشت. برای همین خودش را این‌گونه معرفی کرد: «امیری حسین و نعم الامیر». سه روز بعد وقتی بنی‌اسد شهدای کربلا را دفن می‌کردند، «جون»، خوشبوترین و روسفیدترین یار امام بود. @mahdimovud313
🔴 پاداش منتظران ثابت قدم 🔵 امام حسین علیه‌السلام فرمودند: 🌕 مهدی دارای غیبتی است که گروهی در آن مرحله مرتد می‌شوند و گروهی ثابت قدم می‌مانند و اظهار خشنودی می‌کنند. افراد مرتد به آنها میگویند: این وعده کی خواهد بود اگر شما راستگو هستید؟! ولی کسی که در زمان غیبت در مقابل اذیّت و آزار و تکذیب آنها صبور باشد، مانند مجاهدی است که با شمشیر در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله جهاد کرده است. 📚 بحارالأنوار، ج ۵۱، ص ۱۳۳ @mahdimovud313
📌 🔅 آموزش قرآن به کودکان... 👌 هرکسی تو هر جایگاهی می‌تونه برای امام زمان کار کنه. کاری که برای انجام بشه کوچک و بزرگ ندارد. ⁉️شما برای امام زمان چه کاری می‌کنید؟ @mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 @mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا