🔴 آیا تا کنون اینگونه خداوند را قسم داده اید که فرج را نزدیک گرداند؟
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پنج راهکار نزدیکی به امام زمان ارواحنا فداه از طریق امام حسین علیه السلام
🎙 #ابراهیم_افشاری
📹 #کلیپ_مهدوی
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نمازِ صبح و شبت سـلام
و به نورِ در نسبت سـلام
و به خالِ کنج لبت سـلام
که نشسته باچه ملاحتی
؛ یٰا اَباصٰالِح المَهدی‹عج› ❤️🩹
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
?🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ تعجب کرد.
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲
زهرا گفت:
_نه. میگما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده. اگر دوباره آمد چه به او بگویم؟
سید گفت:
_از نظر #اقتدارشوهر بررسی کن
کمی فکر کرد و گفت:
_زهرا جان، لیستی چیزی بنویس برویم خرید. پول دستم آمده. چند تا کار هست که باید سریع انجام بدهم و برسم به کلاس قرآنت. کاری با من نداری؟
زهرا گفت:
_نه. ممنون. منم برم برای کلاس کمی بخوانم. ممنون که کمکم می کنی. خدا اجرت دهد. برو خدانگهدار
سید از خانه که خارج شد به صادق پیامک زد:
"قرار جلسه مان راس ساعت 12 ظهر بود. ان شاالله در مسجد می بینمتان"
به سر کوچه هشت ممیز یک رسید.
نگاهی به مسجد کرد. نگهبان هنوز آنجا بود. از دور دستی تکان داد و خداقوت گفت. نگهبان که در خیابان جز خودش و سید کسی را ندید، پاسخ داد و پرانرژی تر، اطراف مسجد چرخ زد.
سید با خود گفت:
"اول سری به حاج احمد می زنم. بعد به دفتر تبلیغات می روم. بعد کمی خرید که دست خالی نباشم و به خانه برمیگردم. بعد از کلاس زهرا، سری به چنگیز می زنم و ترخیص که شد، به مسجد می آییم برای جلسه. فکر کنم مجری طرح های چنگیز خودم باید باشم"
برنامه اش را که ریخت،
به عابربانک رفت. به حساب زهرا، پولی واریز کرد و سوار تاکسی شد.همه کارها طبق برنامه پیش رفته بود.
به خانه که برگشت،
زهرا، غم را در چهرهاش خواند اما فرصت صحبت نبود. لوازمی که خریده بود را در یخچال و کابینت گذاشت و سریع، به مسجد رفت. کارگرها نیامده بودند.
زهرا، کلید انداخت و وارد مسجد شد.
از درگیری شب قبل، اثری نتوانست پیدا کند الا اینکه یکی از فرشهای مسجد نبود. دسته بیل کنار دیوار روی زمین غش کرد و پلاستیک روی دیوار، چسب خورده بود. رحلها را چید.
به یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد که رحلها را با صلوات و مناجاتهای زیرلب میچید و اشک میریخت.
با همان حالت، بقیه رحل ها را چید.
این بار به جای چینش دایرهای، مانند حرم، ردیفی چید.
قرآنها را روی رحلها گذاشت.
روسری سفیدش را از کیف در آورد و وسط ردیف رحلها پهن کرد. به یاد گلدان بلندِ پر گل حرم، گلدان کوچک گل مصنوعی که از انبار پیدا کرده و شسته بود را روی روسری گذاشت.
عقب ایستاد. زیبا شده بود.
دل تنگ نورانیت و صفا و آرامش خاص حرم حضرت معصومه شد
و زیر لب گفت:
"خانم جان، اینجا هم تشریف بیاورید" اشک از چشمانش سرازیر شد.
در پایین مجلس، نشست و مشغول تلاوت شد تا خواهران بیایند.
قرآن را که بست، علی اصغر، از آغوشش بلند شد و روبروی بابا ایستاد. سید، قرآن جیبی اش را در جیب قبا گذاشت و روبروی علی اصغر، دو زانو نشست.
چند ثانیه ای به چشمان قهوه ای کوچک و زیبایش نگاه کرد. لبش به لبخند گشاده شد و در همان حال، گونه اش را با کف دست گرفت و نوازشش کرد و گفت:
_شما چقدر زیبا خلق شده ای پسر گلم. ماشاالله لا قوه الا بالله. الحمدلله. خدایا ممنونم این پسر گل را به من دادی
علی اصغر معنی جمله بابا را با همان فهم کودکانهاش فهمید و کیف کرد. لبش غنچه شد. هم از سر کیف می خواست بخندد، هم میخواست خودش را جدی و محکم نشان دهد.
سید به حالتش خندید و بوسیدش.
مجدد بوسیدش. چند باره بوسیدش و گفت:
_میدانی تو با این بوسه ها، مرا به بهشت چقدر نزدیک تر می کنی؟
و باز بوسیدش.
علی اصغر این بار معنی جمله بابا را نفهمید.
سید گفت:
_اگر قرار باشد از نردبانی بالا بروم تا به بهشت برسم، آن باغ های زیبا و پر درخت، پله های این نردبان، بوسه هایی است که از این لپ های خوشگل تو میگیرم
و تکه آخر جمله اش را با هیجان خاصی گفت و لپ علی اصغر را به نرمی کشید.
علی اصغر غش غش خندید و گفت:
_پس منم تو را بوس میکنم که از پله ها بالا بروم
سید خندید و گفت:
_ای پسر زرنگ. آن نردبان من است ها. سوار پله های نردبان من نشو..
علی اصغر از هیجان حرف زدن بابا، به شوق آمد و بابا را بوسید. سید کف دستش را روی سینه علی اصغر گذاشت و کمی به عقب فشار داد و گفت:
_ئه. زرنگ.. برو از پله های نردبان من پایین ببینم.. دِ برو دیگه.. ای بابا من هی می گویم برو این هی بوس می کند و بالا می رود.. دِ برو پایین
علی اصغر لابه لای حرف های بابا، او را مدام میبوسید و با هیجان و قلقلک های سید، شوقش بیشتر می شد.
سید، علی اصغر را از کمر گرفت ،
و روی هوا بلندش کرد. او را بالا انداخت و با تمام وجود، در آغوش گرفت و به خود چسباند. او را بویید و بوسید. از پاهایش به سمت زمین سراند.
روبرویش روی دو زانو نشست و گفت:
_آماده ای بازی کنیم؟
علی اصغر هم که از همان اول،....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲ زهرا گفت:
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
علی اصغر هم که از همان اول، منتظر همین جمله بود و برای همین روبروی بابا ایستاده بود بالا و پایین پرید و گفت:
_آماده ام. بریم بازی
سید، به آرامی گردنش را به چپ و راست حرکت داد و همزمان چشمانش را نازک و گشاد کرد و گفت:
_خب ببینیم اینجا چی داریم که باهاش بازی کنیم؟
و از جیبش، بادکنک قرمزی در آورد.
لب بادکنک را کشید، دهانش را با آن مماس کرد و با قدرت، در آن فوت کرد.
بعد از فوت چهارم، صدای چیغ علی اصغر بلند شد که:
_بس است، الان می ترکد
و سید، چشمانش را گرد کرد ،
و فوت بعدی. علی اصغر گوشهایش را گرفت و گفت:
_الان می تِرِکد
سید، فوت بعدی را کرد.
بادکنک را عقب، سمت شکم علی اصغر گرفت و گفت:
_بزار ببینم خوب باد شده؟
و بادکنک را به شکم علی اصغر مالید.
علی اصغر عقب رفت. سید به شوخی دوباره جلو آمد. لب بادکنک را با دستش کمی شل کرد. صدای جیغ مانندی از بادکنک خارج شد.
علی اصغر خندید و عقبتر رفت.
سید گفت:
_وایسا ببینم کجا در می روی.. وایسا
و با بادکنکِ جیغ کش، دنبال علی اصغر دوید. چند دور، دورِ سالن را دویدند.
بادِ بادکنک خالی شد. سید نشست.
نفسی تازه کرد و مجدد پنج فوت بزرگ در بادکنک کرد و سرش را گره زد و آن را به کناری انداخت.
کف دو دستش را به حالت میز،
روی زمین گذاشت. علی اصغر از پشت سرش دوید و روی بابا سوار شد.
سید، شانه هایش را تکانی داد و گفت:
_زلزله اومده. زلزله اومده.. بیافت پایین..
علی اصغر خندید و بابا را محکم تر گرفت. سید، در همان وضعیت، به جلو حرکت کرد و خود را به در اتاق مادربزرگ رساند.
کمی روی زانو بلندشد ،
و تقه ای به در زد. علی اصغر، پشت بابا خوابید و از دو طرف او را گرفت که نیافتد. سید گفت:
_زینب جان می خواهی بیا بازی
صدای مادربزرگ از اتاق آمد که:
_حاج آقا چند دقیقه ای است خوابیده.
سید تشکر کرد و روی دو دستش افتاد و همان طور تا آن طرف سالن، حرکت کرد. علی اصغر، پشت پیراهن بابا را گرفته بود و تکان تکان می داد.
سید گفت:
_پاهایت را هم تکان بده والا اسبت حرکت نمیکند ها
علی اصغر، هر دو پایش را حرکت داد و سید، به سمت گوشه سالن تندتر، حرکت کرد. نشست.
بادکنک را که آن گوشه افتاده بود برداشت و زیرش زد و با هیجان و صدای آرام گفت:
_بدو بزن زیرش نیافتد
علی اصغر دوید و به جای زیر بادکنک، روی آن زد. بادکنک به زمین خورد و کمانه کرد در صورت سید.
سید گفت:
_مستقیم حمله میکنی؟ بگیر که آمد
و مجدد زیر بادکنک زد و آن را به بالا فرستاد. علی اصغر چند ثانیهای منتظر شد که بادکنک پایین تر بیاید تا زیرش بزند. دستش را بالا برد که به بادکنک بزند. سید، زیر بغل علی اصغر را قلقلک داد و فرار کرد.
علی اصغر بادکنک را رها کرد ،
و دنبال بابا دوید. دو سه دوری که دور سالن دنبال هم دویدند،
سید بادکنک را مجدد به هوا فرستاد و گفت:
_مسابقه. اونی برنده است که نزاره بادکنک زمین بیافتد. بزن زیرش
بعد از چند دقیقه زدن زیر بادکنک، سید آن را گرفت و به موهای علی اصغر مالش داد. قبلا از الکتریسیته به صورت بچهگانه برایش گفته بود.
بادکنک را روی دیوار گذاشت و گفت:
_حالا باید از من بالا بروی و بادکنکت را برداری. بدو ببینم
خودش به دیوار تکیه داد.
پاهایش را کمی خم کرد و به حالت میز، روی هوا، تکیه به دیوار، نشست. علی اصغر از پای بابا گرفت و بالا رفت.
روی شانه اش رفت.
سید با دست، او را حمایت می کرد که نیافتد. روی شانه هایش که ایستاد، زانوانش را صاف کرد و همانطور نزدیک به دیوار، پاها را به هم نزدیک کرد.
صاف ایستاد و با دست،
پشت علی اصغر را حمایت کرد. علی اصغر، یک پایش را روی سر سید گذاشت و خواست بالاتر برود.
سید خندید و گفت:
_گردن من که درخت صدساله نیست پسرجان.
و در جا، به نرمی بالا و پایین پرید و گفت:
_بدو که زلزله دارد میآید بادکنکت را نجات بده
پاهای علی اصغر را گرفت و درجا دوید. علی اصغر جیغ کشید و به خنده گفت:
_وای زلزله وای زلزله.
بادکنک را برداشت و گفت:
_برداشتم
سید، به یک ضرب، جفت پاهایش را با دستانش گرفت و از شانه هایش بلند کرد و به پایین سُراند و گفت:
_بارباباپا عوض می شود
و مثل یک خمیر، بدنش را کش و قوسی داد و به نرمی، روی زمین دراز کشید.
بازیهای #ورزشی و #نشاط_آور سید با علی اصغر، یک ساعتی طول کشید.
دست آخر، برایش شربتی درست کرد و مجدد بوسید. علی اصغر، شاد و سرحال، بادکنکش را گرفت و دور اتاق دوید و با خودش مشغول بازی شد.
.
.
بعد از کلاس قرآن،
یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهرهای آشفته داشت. چیزی او را اذیت میکرد.
زهرا، اینها را در چهرهاش دید.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ علی اصغر ه
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶
زهرا، اینها را در چهرهاش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند ،
و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند.بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود.
زهرا کنار آن خانم رفت و گفت:
_خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین
با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود.
زهرا گفت:
_غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هرکس یک جور.
آن خانم لبهایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها میکرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش میبارید گفت:
_چرا خدا برای یکی هرچه خوبی هست میدهد و به دیگری نمیدهد!
زهرا همان طور ایستاده گفت:
_بالاخره آدم #آزمایش میشود دیگر. یکی با داده خدا یکی با ندادهی خدا
چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. باهمان بغض و اعتراض گفت:
_نمیشود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟
زهرا، یاد حرفهای سید افتاد.
یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت:
_آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش
چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد.
زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد.
صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت:
_حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمیشود؟
روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت:
_بالاخره خدا #حکمتی دارد. آدم سر از حکمت هایش که درنمیآورد.
زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت:
_این ها همه میگذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان
آن خانم گفت:
_بچه های شما جیغ و داد نمیکنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم
زهرا خندید و گفت:
_بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آنها بازی میکنی؟
آن خانم گفت:
_هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم.
زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت:
_بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آنها را سرحال کند، ما بزرگتر ها را سرحال میکند. امتحانش کن
و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد.
آن خانم تشکر کرد و گفت:
_دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم
زهرا با همان تبسم شیرین گفت:
_الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم.
و به آن خانم دست داد.
هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد.
در خانه را که باز کرد،
هیچکس داخل خانه نبود. نگران شد.شماره سید را گرفت:
_سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟
سید گفت:
_نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی.برگردیم؟
زهرا گفت:
_نه. من هم میآیم آنجا. شما کی کلاس داری؟
سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید:
_حال داری با هم برویم خرید؟
زهرا گفت:
_خرید چه؟
سید خندید و گفت:
_بیا خانه حاج عمو. باهم میرویم خواهی دید خرید چه
زهرا با حالت بچهگانهای گفت:
_بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز میخواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟
سید گفت:
صبوری کن خانم. میخواهی بیایم دنبالت؟
زهرا گفت:
_نه بابا نمیخواهد. به قول خودت همه تاکسیهای شهر مال ماست. سوار یکیاش میشوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. میدانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان میآید.
سید خندید و گفت:
_بله خوب میدانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟
زهرا خندید و گفت:
_ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟
سید گفت:
_بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است
صدای زینب از پشت گوشی آمد که:
_مامان بیا ببین بابا چی خریده
زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت:
_سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا
سید خندید و گفت:
_ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا
زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت ،
و از خانه بیرون زد. کمی بَرِ خیابان ایستاد تا تاکسی موردنظرش بیاید. تاکسیای که صندلی عقبش یا خالی باشد یا خانمی نشسته باشد.
سوار تاکسی که شد،.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ زهرا، این
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
سوار تاکسی که شد،
راننده آهنگ ترانه ضربداری را گذاشته بود. خانم کناردستیاش بیتفاوت به خیابان نگاه میکرد. زهرا با صدای جدی و محکم که ظرافت صدای زنانهاش گرفته شود؛ اما نه با عصبانیت و دعوا، صدایی که فقط خانم ها سردرمیآورند این صدا، چگونه صدایی است گفت:
_ببخشید لطفا صدایش را کم کنید.متشکرم
راننده نگاهی به آینه کرد.
زهرا، رویش را معمولی گرفته بود و سر و چشمانش پایین بود و راننده نتوانست در او، چیزی را بکاود.
کمی مشوش شد ا،
ما دست به کاسِت ترانه نبرد و صدایی را کم نکرد. زهرا، کمی صبر کرد. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر میشد که این موسیقی و ترانه، مناسب مجالس #لهو است و #حرام،
مجدد، عزمش را جزم کرد که متذکر شود.
با همان صدای محکم و خاصی که رگه ای از ظرافت زنانه در آن شنیده نمیشود گفت:
_لطف کنید صدای ضبط را کم کنید. متشکرم.
این بار سرش را پایین نگرفت و مستقیم و جدی، به رادیو ضبط راننده نگاهی خیرهوار کرد.
راننده مجدد در آینه، چهره زهرا را برانداز کرد و گفت:
_چه اشکالی دارد؟ آهنگ به این زیبایی
زهرا سکوت کرد ،
و راننده فکر کرد که دیگر، مسئله حل شده است. نفسی عمیق کشید و با خیال راحت، ترانهاش را گوش داد.
هنوز دقیقه ای نگذشته بود که زهرا گفت:
_آقای محترم، لطف کنید صدای ضبط را خاموش کنید.
این بار از کم کردن و تشکر خبری نبود. جدی تر از قبل گفت و با تحکمی بیشتر اما باز هم نه به حالت دعوا و عصبانیت.
در دل دعا کرد ،
که خداوند قلبش را نرم کند و بیش از این، قلبش را با این موسیقی ها خراب نکند.
راننده مجدد نگاهی کرد و گفت:
_خانم اگر نمی خواهید می توانید پیاده شوید.
زهرا چیزی نگفت. دقیقه ای نگذشته بود که مجدد با همان صدا گفت:
_لطف کنید ضبط را خاموش کنید.
خانم کناری زهرا، به راننده گفت:
_همین بَغَل پیاده می شوم.
راننده ایستاد. زهرا پیاده شد تا خانم کناردستی اش پیاده شود. رو به راننده پرسید:
_خاموش می کنید؟ سوار شوم؟
راننده ضبط را خاموش کرد و چهرهی حق به جانبی گرفت و قبل از اینکه زهرا کامل سوار شود، پدال گاز را فشرد و ماشین حرکت کرد.
زهرا گفت:
_تشکر
و در دل برایش دعا کرد ،
و صلواتی فرستاد و خدا را شکر کرد. راننده، چند دقیقهای غُر زد و هرچه ناراحتی داشت سر زهرا خالی کرد.
کمی که گذشت،
مسافری سوار شد و مشغول حرف زدن با راننده شد.
زهرا به مقصد رسیده بود گفت:
_هر جا لطف کنید پیاده میشوم. تشکر
و اسکناس صاف شدهایی را به راننده داد. راننده که قصد داشت موقع گرفتن پول، تلافی خاموش شدن ترانه اش را دربیاورد نتوانست کاری بکند و زهرا از ماشین پیاده شد.
زنگ در خانه را که فشرد،
بچه ها دویدند. در را باز کردند و خود را در آغوش مادر انداختند. دستش را گرفتند و گفتند:
_مامان چشماتو ببند بیا تو. باز نکنی ها
زهرا چشمانش را بست و داخل شد. بچه ها گفتند:
_حالا باز کن
زهرا چشمانش را باز کرد. زن عمو را دید و سلام کرد و گفت:
_ببخشید دیگه این جوری..
و نگاهی به چشمان پُر شعف زینب و علی اصغر کرد. زینب گفت:
_آنجا را نگاه کن مامان
زهرا پرسید:
_بابا کجاست؟
زن عمو گفت:
_رفته اند سوپری. هر چه گفتم نمی خواهد خودم میخرم قبول نکردند.
زهرا گفت:
_خدا خیرش بدهد. کار خوبی کرد. شما که نباید بروید خرید تا ما هستیم زن عموجان.
و به سمت زن عمو رفت و دست و روبوسی کرد. علی اصغر که حسابی شاکی شده بود گفت:
_مامان بیا آنجا را نگاه کن دیگر
زهرا گفت:
_چشم. چشم. خب بگو ببینم کجا را باید نگاه کنم؟
علی اصغر گفت:
_همان ماشین لباسشویی دیگر
زهرا به ماشین لباسشویی گوشه حیاط نگاه کرد که هنوز از جعبه اش خارج نشده بود و با خوشحالی گفت:
_به به. مبارک است.
زن عمو باشرمندگی گفت:
_هرچه گفتم ما دیگر روزهای آخر عمرمان است، نمی خواهد، قبول نکرد و خریدند. دستشان درد نکند. خدا خیرشان بدهد
زینب گفت:
_مامان مدلش را من انتخاب کردم.
علی اصغر هم گفت:
_من هم رنگش را انتخاب کردم. خوشگله؟
زهرا گفت:
_بله که خوشگله. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. خیلی هم عالی است. آفرین به شمادوتا بچه های خوب
روی دوپا نشست و هر دو را بغل کرد و فشار داد.
عمو محسن کتاب نهج البلاغهای دستشان بود و مشغول مطالعه بودند. به محض ورود زهرا و همسرش به اتاق، سر از کتاب برداشت و خوش آمد گفت.
صدای زنگ در، نشان از آمدن سید داشت. بچه ها به حیاط دویدند و در را برای بابا باز کردند. زهرا هم به استقبال سید رفت.خریدها را گرفت.
سید گفت:
_برویم خرید؟
زهرا گفت:
_افطاری را چه کنم؟
به آشپزخانه رفت. سید دنبال زهرا رفت و گفت:
_افطاری همگی مهمان من.
بچهها ماندند خانه عمو محسن.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ سوار تاکسی
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
بچهها ماندند خانه عمو محسن،
زهرا و سید، مانند اوایل ازدواجشان، رفتند خرید.
سید بین راه برای زهرا گفت که استاد، هدیه ای که سالها قبل برای عمل دخترش به ایشان داده بودیم را با دو هدیه تولد زینب و علی اصغر امروز صبح برایم واریز کردند.
به مغازه که رسیدند،
مغازه دار، جلو آمد و چنان سلام و حال و احوال کرد که زهرا گمان برد از دوستان صمیمی سید است.
ماشین لباسشویی که بچه ها و سید برای زهرا پسندیده بودند را نشانش داد و نظرش را پرسید.
زهرا خوشش آمد و گفت:
_خوب و ساده و زیباست. خصوصا اینکه #ایرانی هم هست. حالا سید نمی خواهی پول را بگذاری چیز دیگری بخری؟ چیزی واجب تر؟ لباس ها را که میشورم.
سید شرمنده از اینکه زودتر از این نتوانسته بود این خرید مهم را انجام دهد گفت:
_هربار که لباس های بچهها را روی بند میبینم، شرمنده ات می شوم. خدا خیرت بدهد الهی
خریدشان را فاکتور کردند ،
و قرار شد وانت حامل ماشین لباسشویی، بعد از ظهر آن را به منزل ببرد.
ساعت نزدیک دوازده بود ،
که به خانه عمومحسن برگشتند. دستان سید پر بود از وسایلی که زهرا برای خانه عمو و خودشان نیاز داشتند. سید از سنگینی وسایل خوشحال بود، و خدا را شکر گفت.
وسایل را که روی زمین گذاشت، گوشیاش زنگ خورد:
_به به. سلام آقا چنگیز. حالت چطور است مومن شجاع؟.... بله .. جانم؟ شما با آن پا.. مرحبا.. خدا قوت بدهد الهی. ساعت دوازده جلسه است یعنی دقیقا بیست دقیقه دیگر.. بله.. بله.. باز هم بله.. ان شاالله می بینمت پس.. یاعلی
زهرا به نگاه پر التماس بچهها برای ماندن در خانه عمو محسن، این طور پاسخ داد که از سید و زن عمو پرسید:
_اشکالی ندارد ما چند ساعتی بیشتر اینجا بمانیم؟
زن عمو بلافاصله گفت:
_این چه حرفی است. خوشحال می شویم. شما صاحب خانه اید
سید تشکر کرد و با لبخند به بچه ها محکم و قوی گفت:
_بمانید به یک شرط
چشمان منتظر بچه ها آنقدر زیبا شده بود که سید چند ثانیه ای محو نگاهشان شد و بالاخره گفت:
_به شرط اینکه بابا رو ببوسید
بچه ها خندیدند و به طرف سید حمله ور شدند.
همه بچه ها یکی دو دقیقه ،
قبل از ساعت جلسه، حاضر بودند و همهمه جالبی فضای مسجد را پُر کرده بود.
این همه سروصدا فقط از 6 نفر زبان مزاح سید را باز کرد:
_ماشالله شما خودتان یک پا منبری خراب کُن هستید ها.. یادم باشد موقع منبر رفتن، شما شش نفر را جدا از هم بنشانم و حسابی تحت نظارت داشته باشم.
بچه ها به همراه سید همه خندیدند.
سید جلسه را مثل همیشه با بسم الله و صلوات و دعا و تلاوت آیاتی مرتبط با موضوع جلسه، شروع کرد.
آقا چنگیز، عصا زنان وارد که شد،
همه به احترامش برخاستند. نقل شجاعتش را شنیده بودند و برای دیده بوسی صف کشیدند.
چنگیز آنقدر از این صمیمیت ،
خوشحال شد که بی تکلف، همه را به راحتی در آغوش کشید و بوسید و چند بار هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و بیافتد.
پشت سر چنگیز،
آقای میان سالی با لباس مکانیکی و روغنی وارد شد. از وضعیتش عذرخواهی کرد و گفت:
_آقا چنگیز مهلت تعویض لباس نداد که. ما را خِرکِش کرد و آورد.
سید جلو رفت و با دستان نیمه روغنی اش،
دستی محکم و صمیمی داد و بی خیال از روغن ها و کثیفی های روی لباس استاد مکانیک، او را محکم در آغوش کشید.
«استاد بنایی»، از این همه مهر و محبت،
و بی غَل و غش بودن سید مسرور شد. تا به حال هیچ آشنایی این طور از او استقبال نکرده بود که این روحانی جوان غریبه، او را به وجد آورده بود.
مجدد همه که نشستند،
سید بسم الله گفت و بلافاصله رفتند سراغ چینش جشن و نیم ساعت بعد، همه بلند شدند و گوشه ای از مسجد را حسابی شلوغ کردند.
دوتا از بچه ها رفتند برای خرید شکلات و نُقل.
دوتا از بچه ها به انبار رفتند تا وسایلی را برای تزیین مسجد بیاورند.
چنگیز به مغازه یونولیتی که قبلا با آن صحبت کرده بود تماس گرفت و طول و عرض های یونولیتها را گفت.
استاد مکانیک مشغول اماده سازی وسایل برش یونولیت شد.
صادق طرح های کشیده شده اش را روی زمین چید و مشغول توضیح دادن به آقا چنگیز شد.
وضعیت مسجد، با نیم ساعت قبل، قابل مقایسه نبود.
.
.
قرار شد برای افطار ،
همه منزل عمومحسن جمع شوند. مادربزرگ نبود و چنگیز هم که در مسجد بود.
زهرا برای گذاشتن وسایل ،
و بردن لوازمی که علی اصغر نیاز داشت به خانه برگشت.
وقتی به خانه رسید که پشت در خانهشان همان خانم با یک بچه به بغل، منتظر ایستاده بود.
هوا گرم بود و زبان روزه،
زهرا در خانه را باز کرد و تعارف کرد که مریم خانم داخل شود. مریم خانم بچه را روی زمین گذاشت و بیحال گوشه ای نشست.
زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
#حدیث_روز
#حدیث_مهدوی
🔴 روز ظهور، روز فتح و پیروزی
آنان مىگویند: اگر راست مىگویید، این پیروزى شما کى خواهد بود؟!»
بگو: روز پیروزى، ایمان آوردن، سودى به حال کافران نخواهد داشت؛ و به آنها هیچ مهلت داده نمىشود. (سجدة/ ۲۸-۲۹)
🌕 امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«یوم الفتح روزی است که دنیا برای ظهور قائم عجل الله فرجه، مهیا میشود و در آن روز تقربجستن به ایمان، تنها برای کسی سودمند است که پیش از آن هنگام، مؤمن باشد و به آن فتح و پیروزی، یقین داشته باشد. پس تنها مؤمن است که ایمانش برای او سودمند است و نزد خداوند قدر و منزلت والایی دارد و در روز قیامت و روز برانگیختهشدن انسان از قبر، باغهای بهشتی، به خاطر او آراسته و مزیّن میشود و آتش جهنّم خداوند از او پرده در میکشد.»
یَوْمُ الْفَتْحِ یَوْمٌ تُفَتَّحُ الدُّنْیَا عَلَی الْقَائِمِ لَا یَنفَعُ أَحَداً تَقَرَّبَ بِالْإیمَان مَا لَم یَکُن قَبلَ ذَلِکَ مُؤمناً وَ بِهذَا الْفَتحِ مُوقِناً فَذَلِک الَّذِی یَنْفَعهُ إیمَانُهُ وَ یَعْظُم عِنْد اللَّهِ قَدْرُهُ وَ شَأنُه وَ تُزَخرَفُ لَهُ یَوْمَ الْبَعثِ جِنَانُه وَ تَحْجُب عَنْهُ فِیهِ نِیرَانه
📗تفسير البرهان، ج۴، ص۴۰۳
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_مهدوی
👤#استاد_شجاعی
※ یه ذکر بلدی از پس مشکلاتم بربیام ؟
خسته شدم از بس خوردم زمین !
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
📌 خرابی کار از کجاست؟
▪️ «...بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ...»
🔸 امیرالمؤمنین در بخشی از خطبه ۲۵ نهجالبلاغه، در عبارات کوتاه و بسيار پرمعنايى خطاب به مردم در مقایسه با دشمنان مىفرمايند:
۱- آنها در امر باطل خود متّحدند و شما در امر حقّتان پراکندهايد.
۲- شما از پيشواى خود در امر حق اطاعت نمىکنيد، درحالى که آنها در امر باطل مطیع فرمان پیشوای خویش هستند.
۳- آنها نسبت به رييس خود اداى امانت مىکنند، در حالى که شما خيانت مىکنيد.
۴- آنها در اصلاح شهرها و ديار خود مىکوشند، در حالى که شما مشغول فساد هستيد.
🔹 این موارد ذکر شده را میتوان به عنوان عوامل پيروزى و شکست اقوام و ملتها در هر عصر و زمانی مطرح نمود. عواملی که ما نیز در این زمان میتوانیم با رعایت آنها نسبت به امام مهدی، امید به پیروزی نهایی و برپایی حکومت جهانی ایشان را داشته باشیم.
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
طوریَم نیست، خرد و خمیرم فقط همین!
کم مانده است بی تو بمیرم فقط همین!
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تذکر مهم دربارۀ رابطۀ اربعین و امام زمان(ع)
🔻متأسفانه خیلی از هیئتیها و انقلابیها هنوز اهمیت اربعین را اساساً درک نکردند!
🔻و خیلی از اربعینیها، هنوز اهمیت یاد امام زمان(ع) در اربعین را درک نکردند!
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت میسوزه واسه گریه هام حسین علیه السلام
تنهام حسین علیه السلام
آقام حسین علیه السلام
دنیام حسین علیه السلام
صدام بزن که بغض بی صدام حسین علیه السلام...
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🖼 #عکس_نوشته
👤 استاد عالی
▫️مهمترین کار برای شیعه، کار امام زمانش هست. بعضیا این کارِ به این مهمی رو شوخی گرفتن ولی خیلی از شوخیها (توجه به دنیا) رو جدی گرفتن.
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «بچتو اینجوری بار بیار»
👤 استاد #رائفی_پور
🔸 بچتو با دغدغه امام زمان بارش بیار...
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
❤️#سلام_امام_زمانم
🔹بوینرگس میدهد هرصبح انگاری کهیار
هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود
🔹هرکه میخواند "فرج" را تا سرآیدانتظار
شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313