صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ زینب سوهان
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸
و ماشین لباسشویی نویی که هنوز از جعبه بیرون نیامده بود.
وسط سالن نشست.
به اطرافش نگاهی کرد. سجاده اش را پهن کرد. از اینکه توانسته بود در عرض سه ساعت، عمده وسایل خانه را جمع کند، خدا را شکر کرد
و از خدا خواست که هیچ وقت ،
وسایل زندگی شان آنقدر زیاد نشود که روزها معطل جمعکردنشان شود. این سادگی را دوست داشت.
نگاهش به کتاب های گوشه اتاق افتاد. با خود گفت:
"بستن نخ شیرینی دور کتاب ها هم که کاری ندارد. بماند برای بعد."
علی اصغر از آب بازی خانه عمو حسابی خسته شده بود و خواب بود. زینب هم موقع گوش دادن به نوای سوره یس از گوشی زهرا، خوابش برده بود.
قرآن را برداشت و سر سجاده، مشغول تلاوت شد.
.
.
سید هم در مسجد به همراه صادق، مشغول روخوانی قرآن بودند که بچه ها یکی یکی سر رسیدند.
با ورود هر کدام، سید،
گل از گلش بیشتر میشکفت و این حالتش، همه را به شعف آورده بود.سید با خود فکر کرد :
"در این مدت کم، چقدر دلم برای این بچههای گُل، پَر میزند. الحمدلله. خدایا دل ما را برای هرکس که محبوب توست، پَرپَر کن"
همه دور هم نشستند.
محمد گفت:
_خب آقا صادق، ما را کشاندهای اینجا که گپ و گفت کنیم؟
صادق گفت:
_نمیدانم. راستش من تا فهمیدم که حاج آقا قرار است تا صبح بمانند به همه خبر دادم
با این حرف صادق، همه خندیدند.
سید لبخند زنان گفت:
_به گمانم فردا صبح همه خواب باشید. چطور است تزئیات و بقیه کارها را انجام دهیم؟
همه موافقت کردند و از جا برخاستند. ساعت نزدیک دوازده شب بود. در مسجد را بستند. یونولیت ها را آوردند و در زاویه کنار منبر، صحنه را چیدند.
نزدیک ساعت دو نیمه شب،
سید برای بچهها چایی آورد تا استراحتی بکنند. خودش تمام این مدت سرپا بود و گوشهای از کار را گرفته بود.
استاد مکانیک یک ساعت دیرتر آمد و عذرخواهی کرد وگفت:
_آقا چنگیز به من خبر دادند که اینجا مشغول هستید. خودشان هم می خواستند بیایند ولی گویا حاج خانم ناخوش احوال بودند.
سید نگران از حرف استاد، به گوشی چنگیز زنگ زد اما در دسترس نبود. نگذاشت نگرانی در دلش رسوخ کند. برخاست. گوشه مسجد دو رکعت نماز خواند و در سجده، از خدا شفای همه بیماران را خواست
و خدا را به کَرَم امام حسن مجتبی علیهالسلام،
قسم داد و حضرت را واسطه کرد و بهترین خیر و مصلحت ها و روزی و برکت ها را برای چنگیز و خانواده اش، برای صادق و خانواده اش، برای تک تک بچه ها و خانواده هایشان خواست و برای کمک، کنار استاد مکانیک رفت.
هنوز تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود ،
که درِ مسجد زده شد. حاج عباس قرآنش را بست و در را باز کرد:
_بفرمایید. با چه کسی کار دارید؟
صادق، نگاهش که به آقای دمِ در افتاد، رنگ از رویش پرید.
محمد نگاهی به در مسجد کرد و به صادق گفت:
_چیه ؟ چته؟
صادق گفت:
_پدرم آمده مسجد چرا؟
محمد به سمت در مسجد برگشت و همزمان با سید، به سمت حاج عباس رفت.
سید به آقای قدیری سلام و حال و احوال کرد و دست داد.
آقای قدیری بعد از پاسخ دادن پرسید:
_شما مرا می شناسید حاج آقا؟
سید گفت:
_نه متاسفانه.
آقای قدیری از رفتار صمیمانه سید با فردی که نمیشناسد، بسیار تعجب کرد و بلافاصله گفت:
_قدیری هستم. پدر صادق
سید مجدد دست داد و بفرمایید گفت. صادق که پشت سر محمد جلو آمده بود، همزمان با محمد، سلام کرد.
آقای قدیری پاسخ هر دو را به یک سلام داد و داخل شد. وسایل و تزئینات را که دید، خندید و گفت:
_چه جالب. تا به حال مسجد را با تزئیات ندیده بودم
سید گفت:
_طرح را میپسندید؟ به نظرتان کجایش اشکال دارد؟ بگویید که برطرفش کنیم.
اقای قدیری نگاه خریدارانه ای به چینش یونولیت ها و طرح اسلیمی و قاب بالای سر مجری و بقیه تزئیات کرد و گفت:
_به نظر بی اشکال است. موفق باشید.
سید، کف دستش را به نرمی پشت صادق گذاشت و با افتخار گفت:
_طرح و چینش این ها، همه از آقاصادق است. خدا بهتان ببخشد پسر به این زرنگی دارید.
معلوم بود آقای قدیری از این حرف سید خوشش آمد .
حاج عباس چای را تعارف کرد. شنید که سید به آقای قدیری میگفت:
_از دعوتتان بسیار ممنونم. راستش معلوم نیست که پس فردا شب ما اینجا باشیم. برای همین شرمنده تان شدم.
آقای قدیری با دلخوری و پر توقع گفت:
_اشکالی ندارد. هر دعوتی را که نباید قبول کرد.
سید نگاهی به چهره جاافتادهشان کرد و گفت:
_اختیار دارید. باعث خوشحالی است خدمت برسیم. اگر ماندنی شدیم حتما مزاحمتان خواهیم شد.
آقای قدیری سرش را به علامت باشد تکان داد و مشغول خوردن چای شد.
سید ادامه داد:
_درس عربی آقا صادق هم تمام است. همین امشب هم اگر از او امتحان بگیرند، نمره کامل را میگیرد." اقای قدیری از این حرف سید جا خورد....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ و ماشین ل
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰
اقای قدیری از این حرف سید جا خورد.
باور نکرد اما برای اینکه تشکری کرده باشد، دست به جیب برد و دسته چکش را در آورد و گفت:
_دست شما درد نکند. همان قبول شود برای ما کافی است. چقدر بنویسم؟
سید خندید و گفت:
_هیچ. خیلی بیشتر پرداخت شده است. تمام و کمال.
آقای قدیری دسته چک را داخل جیبش گذاشت و با خود فکر کرد :
" یادم باشد از مادرش بپرسم چقدر به سید داده که اینقدر محکم تمام و کمال میگوید."
سید عذرخواهی کرد ،
و برای تکمیل بسته بندی شکلات ها، به کمک حاج عباس شتافت. کمی به کارهای بچه ها نگاه کرد.
از بیکار نشستن حوصله اش سر رفت. به طرف صادق رفت و گفت:
_صبح خواستی برگردی، به اوس ممد زنگ بزن بیاید دنبالت. تنهایی راه نیافتی تو خیابان. من رفتم. فعلا
صادق چشم گفت و خداحافظی کرد.
سید و حاج عباس و صادق، هر سه برای بدرقه آقای قدیری، تا دمِ در مسجد رفتند.
چند ساعتی تا افطار مانده بود.
مردم دسته دسته وارد مسجد میشدند.
صادق و دو نفر دیگر مسول انتظامات شده بودند. کنارههای دیوارها را برای تکیه مسنترها نگهداشته و جوانان و نوجوانان را به ترتیب، در صف های خود مینشاندند. بچه ها از اینکه همگی کنار هم هستند احساس استقلال و شخصیت کرده بودند. روی سینه کودکان،
برچسب نام امام حسن مجتبی علیه السلام سنجاق میشد و بچه ها برچسب ها را به یکدیگر نشان میدادند و به آن می بالیدند.
طرح برچسب را سید،
لابه لای کارها زده بود و پرینت گرفته بود. زهرا و زینب در عرض چند ساعت، پشت و رویش را نوار چسب پنج سانتی زده بودند و دوربُری کرده بودند.
لحظه ورود به مسجد،
زمانی که کودکان و نوجوانان از زیر طاقِ خیمه مانند سبز رنگِ دمِ درِ مسجد وارد میشدند، صادق با لبخند و تبریک عید، خیلی با حوصله برچسبی را با سوزن ته گردهای بزرگ، روی سینه هایشان میزد.
بسته شکلاتی دستشان میداد ،و به داخل مسجد بفرما میگفت.
محمد و بچه های دیگر،
در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل افطاری بودند. سبزی و خرما و زولبیا بامیه و پنیرف پارچ های اب و شربت همه آماده بود.
فقط مانده بود شام اصلی ،که یک ساعت دیگر میآمد و شله زرد.
ساعت حدود پنج و نیم عصر بود ،
و راس ساعت شش، مراسم جشن شروع میشد.
«لعیا خانم» عصبی و ناراحت،
زهرا را که مشغول مرتب کردن موهای علی اصغر بود، گوشه ای پیدا کرد. زهرا از چهره اش خواند که اتفاقی افتاده.
علت را که پرسید،
انگار بمبی در لعیا خانم منفجر شده باشد گفت:
_شله زرد را آماده نکرده اند.
زهرا گفت:
_خیر باشد. چرا؟ مشکلی پیش آمده؟
لعیا خانم گفت:
_شرم دارم که چرایش را بگویم خانم حاجی. ولی بگذار بگویم تا بدانید با چه آدم هایی طرف هستید. می گویند از لج شما و حاج آقا درست نکرده اند که افطاری تان خراب شود. میگویند تا چشم..
بعد انگار که لزومی در بیان آن جمله نبیند گفت:
_حالا چه کار کنیم؟
زهرا نگاهی به ساعت کرد. ده دقیقه مانده به شش بعدازظهر بود. تا افطار دوساعتی وقت داشتند. گفت:
_حالا شله زرد هم نبود اشکالی ندارد. وحی منزل که نیست.
لعیا خانم گفت:
_نه نمی شود. نذر امام حسن مجتبی داریم برای خاص شله زرد. اگر این را نپزیم با پولی که برای شله زرد داده شده چه کنیم؟
زهرا دید که نمی شود از شله زرد گذشت و دِینی است که به عهده شان است. به لعیا خانم گفت:
_توکل بر خدا. من درست میکنم.
و رو به زینب گفت:
_زینب جان شما مسجد میمانی؟ من باید بروم برای تهیه شله زرد.
زینب گفت:
_بله من مسجد میمانم. نگران نباشید.
زهرا با سید تماس گرفت:
_سلام جواد جان. خوبم. ممنون. جواد من باید برای کاری بیرون مسجد بروم. زینب مسجد هست. به نظرت اشکالی ندارد؟ .. بله. نه چیز مهمی نیست. بله. خداقوت.. ما را هم دعا کن جواد جان. فعلا.. یا علی. خدانگهدار
به لعیا خانم گفت:
_کسی از خانم ها هست که برای کمک من بیاید؟
لعیا خانم خودش نمیتوانست مسجد را ترک کند و باید گروه انتظامات و بقیه چیزها را مدیریت کند،
نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_خانم محمودی بهترین گزینه است. همسر حاج آقا روحانی قبلیمان. بهشان بگویم؟
زهرا موافقت کرد لعیا خانم که خانمی میانسال و با مدیریت و روابط عمومی بالا بود و موقع دادن برخی مسئولیت ها به خواهران، اعلام آمادگی کرده بود،
چند دقیقه ای با خانم محمودی صحبتی صمیمانه کرد و هر دو به طرف زهرا که سرپا ایستاده بود آمدند.
خانم محمودی سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
_بفرمایید برویم
لعیا بسته پول نذر شله زرد را به طرف زهرا داد و گفت:
_باز هم ببخشید.
زهرا گفت:
_اشکالی ندارد. توفیقی است برای من. خیلی هم خوب. الحمدلله.
دست علی اصغر را گرفت و با خانم محمودی.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺
💫🌺💫#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
|🌩<
کمکمدارد
حقیقتدنیا،رومیشود
وهمہمیفهمیم
آنچہراڪہبایدپیشترهامیفهمیدیم!
وحشتِدنیایِبیتـو
بیشازوحشتدنیایفتنهزدهیامروزاست!
•
•
#العجل ای ماھِ زهرا🌙
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللہفی ارضہ •🌱°
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات با صاحب الزمان
🌱🌱🌱🌱. .🌱🌱🌱🌱
امام زمان اگر همه یه روز به فکرت نباشن ولی من هستم وبرای فرجتون دعا میکنم🤲
شماهم کمک کنید سرباز خودتون باشم و گمراه نشم
#مناجات
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم با کیفیت از لحظه خلع سلاح تروریست حمله شاهچراغ(ع) توسط نیروی خدماتی حرم مطهر که قهرمانانه جونشو به خطر انداخت .
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
📌 #سلام_امام_زمانم
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الصِّرَاطِ الْمُسْتَقِیمِ وَ النَّبَإِ الْعَظِیمِ...
▫️سلام بر تو ای پسرخبر بزرگ عالم،
ای که سرگردانی زمین، در گردش بی سرانجامش، تنها در جادهٔ مستقیم آمدنِ تو به تجسم عدل علی علیه السلام میرسد
و ما تشنگان عدالت را از زلال شادمانی غدیر سیراب میکند.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
🔸بهترین رفیق...
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🟢برکت دعای حضرت صاحب الزمان عجل الله
🔸یكی از علما به نام آشیخ حسین تویسركانی نقل میكنند:
«زمانی كه در نجف طلبه بودم معیشت بسیار سختی داشتم، برای گشایش در امور زندگیم به كربلا رفتم تا از حضرت اباعبدالله علیهالسلام یاری بطلبم.
اولین شب ورودم به كربلا در عالم رویا امام عصر عجّلاللهفرجه را در حرم اباعبدالله علیه السلام دیدم كه به من فرمودند: «بالای سر برو و دعا كن.»
من هم بالای سر رفتم و با جد و جهد فراوان دعا كردم. پس از دعاهای فراوان، خدمت حضرت ولی عصر عجّلاللهفرجه آمدم و پرسیدم: «آیا دعا هم وكالت بردار است؟» حضرت فرمودند: «بله». عرض كردم: «آقا میشود از شما خواهش كنم به عنوان وكیل من، برایم دعا كنید؟» همان زمان حضرت دستهایشان را به آسمان بلند كرده وبرای حل مشكلاتم دعا كردند.
🔸پس از برگشتم به نجف ، متوجه شدم یكی از تجار بزرگ تویسركان خدمت آمیرزا حبیب الله رشتی رسیده و ایشان از من خیلی تعریف كردهاند. آن تاجر هم گفته بود مال زیادی در اختیار من میگذارد و مایل است كه دخترش را هم به عقد من در آورد. از آن زمان به بعد، به بركت دعای حضرت حجت عجّلاللهفرجه شرایط زندگیم كاملاً تغییر كرد.
📌ما هم به اماممان عرض میكنیم:
آقا جان! یقین داریم با دعای وجود مقدس شما، در زندگیمان فتح المبین صورت میگیرد.
تمنا میكنیم با وجود همه بیلیاقتیها و ناشایستگیهایمان ، وكالت ما را هم بپذیرید و برای ما هم دست به دعا بردارید.
🖋استاد بروجردی
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
💠 ای #منتظر! زبانت را نگه دار!
📌چیزی که #مومنین را هم مبتلا میکند...
بشنویم حکایتی از تشرف به محضر #امام_زمان(عج)...
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🕊🌹🕊
💬 کسی که راهش را از امام زمان ارواحنافداه جدا کرده و کاری به حضرت ندارد، مانند همان هایی است که امام حسین علیهالسّلام را تنها گذاشتند، راهشان را جدا کردند و دنبال زندگیشان رفتند.
🔹اصل زندگی، هدف و سعادت ما،
🔹با امام زمان بودن است.
🔹«سَعِدَ مَنْ وَالَاكُمْ»
💢ما شیعه هستیم،
💢این اعتقادات ماست، باید عمل کنیم.
🔅استاد حاج آقا زعفری زاده
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ اقای قدیر
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲
دست علی اصغر را گرفت ، و با خانم محمودی، همراه شد.
از مسجد که بیرون آمدند،
گرمای هوا به صورتشان زد. خانم محمودی بفرما گفت و اشاره به ماشینی که چند متر پایینتر پارک شده بود کرد.
زهرا تازه فهمید که چرا لعیا خانم ،
ایشان را بهترین گزینه معرفی کرد. سوار ماشین شدند. خانم محمودی، لبه های جلوی چادرمشکی اش را با سوزنی محکم کرد که از هم باز نشود.
با سرعت، ماشین را از پارک درآورد و به سمت فروشگاه بزرگی که چند خیابان بالاتر بود رفتند. ب
رنج و شکر و زعفران را خریدند.
دمِ راه، سری به خانهشان زد. دو قابلمه نسبتا بزرگ و اجاق گازی را داخل ماشین گذاشت.
خانم محمودی خلاف ظاهر و سنش، خیلی قوی و باانرژی بود. پرسید:
_منزلتان حیاط دارد؟ آنجا چون نزدیکتر به مسجد است بهتر است.
زهرا گفت:
_بله حیاط دارد. توفیقی است.
ماشین سر نبش کوچه هشت ممیز یک ایستاد. خانم محمودی، از صندوق عقب، چرخ خریدی آورد و گفت:"
_این از سوغات قم است. دبه های خالی را داخلش میگذاشتیم و آب شیرین پُر میکردیم.
سید، به همراه حاج احمد وارد مسجد شد. قولش را فراموش نکرده و قبل از شروع مراسم، دنبال حاج احمد رفت.
جشن را رأس ساعت شروع کرده بودند. ساعت سید، شش و بیست دقیقه بود که استاد رفعتی هم با چند نفر از اساتید سید، وارد مجلس شدند.
سید به استقبالشان رفت ،
و معانقهای گرم و صمیمی و طولانی با هر کدام انجام داد. نگاه همه مردم روی سید و تعامل با اساتیدش بود.
برخی از مردم ناخودآگاه ،
به احترامشان از جا برخاستند و برخی دیگر برای تیمن و تبرک، جلو آمده و سلام علیک کردند.
مجری، چند صلوات از جمع گرفت ،
و به خواندن، ادامه داد. استاد رفعتی و همراهان که همان دمِ درِ مسجد نشستند، با راهنمایی انتظامات، کمی جلوتر رفتند. سید از استاد رفعتی خواست که به جای ایشان صحبت کند.
استاد پیشنهاد داد که «حاج آقا مجتبوی»، بالای منبر روند و از نفس گرمشان استفاده کنیم.
سید از این پیشنهاد بسیار مسرور شد. متواضعانه درخواست کرد و استاد رفعتی هم همزمان از ایشان خواستند. حاج آقا از اساتید اخلاق حوزه و به دعوت استاد رفعتی، آمده بود.
با درخواست مجدد و همراهی سید، از جا برخاست:
_بسم الله . افوض امری الی الله..
صدای دل نشین و آرام حاج آقا، قلب سید را مطمئن و آرامتر از قبل کرد.
حاج آقا از رفتن به بالای منبر خودداری کرد و جلوی جمعیت قرار گرفت. بلندگو را دست گرفت.
همان طور ایستاده،
چنان بسم اللهی گفت که مو به تن همه سیخ شد. سید، گوشه ای ایستاد و محو چهره نورانی حاج آقا، خدا را شکر کرد.
حاج آقا مجتبوی با اینکه سن بالایی داشت، در طول مدت صحبتشان چنان راست و بی حرکت ایستاده بود که اگر محاسن سفید و چروک صورت و دست هایشان نبود، امکان نداشت کسی سن ایشان را زیر چهل تخمین بزند.
همان دقایق اول، صدای گریه از خانمها بلند شد.
حاج آقا مجتبوی آنقدر آرام و با اطمینان و با خلوص حرف میزد که محال بود قلبی آن را بشنود و تکان نخورد و چشمها خشک باقی بماند.
سکوت مطلقی در مسجد حاکم بود.
سید، همان گوشه، رو به حاج آقا، آرام و ریز اشک میریخت.
حاج آقا از اخلاق کریمانه امام حسن مجتبی علیه السلام گفت و در فراق فرزندشان، صاحب الزمان، نالید.
همراه با ناله او، جمعیت گریه کردند.
چند جملهای با امام زمان ارواحناله الفداه صحبت کرد و از کَرَمِ حسنیشان، طهارت قلوب همه مومنین و مسلمین را خواست. مردم با اشک جاری، آمین گفتند.
برخی ها زیر لب مشغول مناجات با امام زمان شدند.
حاج آقا مجتبوی دست ها را بالا برد و دعا کرد:
"خدایا به حق مولایمان، به حق کریم اهل بیت، همه گناهان این جمع و همه مومنین و مومنات، زنده و مرده، در همه قرون و اعصار را ببخش و بیامرز و همه آن ها را به حسناتی مضاعف، تبدیل بفرما."
مردم آمین گفتند.
حاج آقا با شادی قلبی از این ارتباط خاص با اهل بیت علیهم السلام و مناجات با امام زمان و مسئلت از خداوند باری تعالی گفت: "والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم."
مردم صلوات فرستادند ،
و همه از جا برخاستند. حاج آقا، میکروفون را به سید دادند و با قدمهایی آرام، کنار استاد رفعتی رفتند.
بفرماییدی به مردمی که به احترام ایشان برخاسته بودند گفتند و متواضعانه، روی زمین، نشستند.
نه تنها سید،
بلکه اکثر مردم محو تماشای حرکات آرام و لطیف حاج آقا شده بودند. همهمه مجدد در مسجد بلند شد.
سید بلندگو را دست مداح داد.
مداح، توسل کرد. اشک هایش را پاک کرد و دعای فرج را خواند.
سید با خود گفت:
"کاش زهرا اینجا بود."
برای دل و قلب زهرا دعا کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ دست علی اص
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴
برای دل و قلب زهرا دعا کرد که بهره ای بیشتر از خودش از این مجلس ببرد.
گوشه ای رفت و با او تماس گرفت:
_سلام زهرا جان. خوبی؟ جایت خیلی خالی است. کجایی؟.. خانه چرا؟..خب..عجب.. دعاگوت هستم خانمی.. شما ما را دعا کن. یا علی.
.
.
قابلمه های برنج در حال جوشیدن بود.
دو قابلمه روی گاز و یک قابلمه روی اجاقی که در حیاط، سرپا کرده بودند.
نظر زهرا و خانم محمودی، هر دو بر این بود که شله زرد در قابلمه های بیشتر، زودتر حاضر می شود.
زهرا گلاب و دارچین را از داخل کارتن بیرون آورد. خانم محمودی به وضعیت منزل زهرا، مشکوک بود.
چیزی نپرسید اما با خود گفت:
"احتمال اینکه اسبابشان را باز نکرده باشند خیلی کم است. چون گلاب هنوز خنکی داخل یخچال را داشت. پس چرا وسایلشان را جمع کردهاند؟"
زهرا زغفران کوبیده و خانم محمودی، شکر را اضافه کرد و هم زد. همزمان مشغول خواندن حدیث کسا و زیارت عاشورا شدند. زهرا و خانم محمودی،
احساس آشنایی و صمیمیتی خاص باهم داشتند. هر دو از این حس خوشحال بودند و هماهنگی خاصی بین نظرات و کارهایشان میدیدند.
نيم ساعت مانده به اذان مغرب،
شله زردها حاضر شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه ها را درون تشتی که پر از یخ بود به نوبت گذاشتند تا کمی سرد شود. مرتب شله زردها را هم میزدند.
نیم ساعت قبل از اینکه شعله زیر قابلمه ها را خاموش کنند، زهرا با سید تماس گرفته بود و سید، چند نفر از بچه ها را برای حمل قابلمه های شله زرد، مامور کرده بود.
صدای زنگ در بلند شد.
زهرا و خانم محمدی، قابلمه شله زردها را که حرارت مختصری داشت، جلوی در گذاشتند.
در را باز کردند و محمد و بچه ها،
وارد حیاط شدند و بلافاصله قابلمه ها را به آشپزخانه مسجد بردند.
حاج عباس منتظر ایستاده بود ،
تا به محض رسیدن شله زرد، آن ها را در ظرف بکشد .
اما با خود گفت :
" چطور شله زرد داغ را در این ظرفها بکشم؟"
سید، وارد اشپزخانه شد. غذا هم رسیده بود. به کمک سید، بشقاب ها را از کارتنی در آوردند.
سید تشتی را نزدیک چاه آب آشپزخانه گذاشت. بشقاب ها را درون آن ها قرار داد و به سرعت، مشغول شست و شو و آب گرفتنش شد.
بچه ها با قابلمه ها سر رسیدند.
نگاه محمد به بشقاب ها که افتاد پرسید:
_مگر غذا را در ظرف یک بار مصرف نکشیده اند؟
سید گفت:
_نه عزیز. غذای داغ را در آن ظرفها نباید کشید.
حاج عباس سبد بزرگی آورد و به همراه سید، مشغول شست و شو بشقاب ها شد. بشقاب ها را در سبد گذاشتند.
بیست دقیقه تا اذان مغرب مانده بود. مداح، دعای آخر مجلس را خواند. گروه انتظامات مشغول مرتب کردن صف جماعت شدند.
کل مسجد پر از روزهداران شده بود.
سید هر از گاهی زیر لب خدا را شکر میکرد
و در دل میگفت:
"خدایا همه این بندگانت را تو اینجا جمع کردهای. به برکت آن ها، ما را هم ببخش و بیامرز"
و در اثر این نجوای قلبی،
چشمش به اشک مینشست و مجدد جملهای دیگر نجوا میکرد.
بشقاب ها تمام شد.
حاج عباس قاشق ها را هم داخل تشت انداخت و به سرعت، مشغول شست و شو قاشق ها شدند.
محمد عذرخواهی کرد از اینکه اینها را زودتر آماده نکرده بود و گفت:
_فکر می کردم ظرف یکبار مصرف میآورند.
سید لبخندی مهربان زد و گفت:
_خداراشکر که آن طور گمان کردی. بلکه ما هم کمی ثواب کنیم. مسئول سفره ها چه کسی است؟
محمد دوتا از بچه ها را صدا زد و آن ها با سید سلام و علیک کردند. سید همه را تحسین کرد و خداقوت گفت. قاشق ها هم تمام شد.
نگاهی به اطراف کرد و به محمد گفت:
_در قابلمه شله زردها را بردارید و مرتب هَم بزنید تا خنک تر شود و برای کشیدن در ظرفها، مشکل ایجاد نشود.
محمد و آن دو نفر، کاری که سید گفت را کردند. صدای ربنای رادیو از بلندگو بلند شد.
سید، آستین هایش را بالاتر داد. رو به حاج عباس گفت:
_برای تجدید وضو میروم
از شیر گوشه حیاط مسجد،
برای تجدید وضو استفاده کرد. خلاف بقیه جاهای مسجد، آن گوشه عجیب خلوت بود. سید، با آرامش و به دور از هیاهو، وضو تازه کرد و دعایش را خواند و با خدا مناجات کرد.
مسح پا را که کشید، قطرات اشکش نیز جاری بود. با خود گفت:
"خدایا به برکت سالار شهیدان، وضوی ناقص ما را بپذیر و ما را بیامرز که اگر تو نیامرزی و پناهمان ندهی، بیچاره ایم"
همین فکرها و نجواهایش بود ،
که قلبش را لرزان و اشکش را روان میکرد.
سر بلند کرد و استاد رفعتی را روبروی خود دید.
لبش را به لبخند باز کرد و گفت:
_حاج آقا شما امام جماعت بشوید و مرا از این مسولیت معاف کنید.
استاد رفعتی گفت:
_امامت به عهده خودت، ما امشب آمده ایم......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ برای دل و
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶
استاد رفعتی گفت:
_امامت به عهده خودت، ما امشب آمده ایم پشت سر شما نمازمان را به بالاها بفرستیم. حالا بگو ببینم وسایلت را بسته ای که با ما برگردی قم؟
سید گفت:
_به این زودی حاج آقا؟ چیزی شده؟
استاد رفعتی نگاهی به داخل مسجد کرد. حاج عباس بلندگو دست گرفته بود و منتظر الله اکبر رادیو بود تا اذان را بگوید.
همان طور که نگاهش به مردم داخل مسجد بود گفت:
_در جریان شکایتی که از شما به دادگاه روحانیت شده قرارگرفتهام. قاضی پرونده مامور تحقیق فرستاده. سراغ ما هم آمدند برای تحقیق. از آنجا شد که در جریان کارت قرار گرفته ام. بیشترش را نپرس. اما هم به صلاح شما و هم مردم و هم آن شاکی است که شما هر چه زودتر به قم برگردی. روحانی قبلی مسجد اگر نمی تواند امامت جماعت را بکند، یکی از روحانیون چند خیابان پایین تر هستند که تا آمدن ایشان، امامت مسجد را داشته باشند. شما بیا برگردیم قم.
سید سرش را پایین انداخت و گفت:
_ببخشید برای شما دردسر درست کرده ام. باور کنید من کاری نکرده ام.
استاد رفعتی دست به شانه های سید گذاشت و گفت:
_ما همه تو را باور داریم. امروز که با تو آشنا نشده ایم که. همه کارهای شما خوب و عالی است. اما برخی تحمل دیدن این خوب و عالی را ندارند. صلاح شما، حالا نگویم آن شاکی، به این است که شما اینجا نباشی. گاهی، خوبی بندگان خوب خدا، عامل آشکار شدن و بدتر شدن رزایل ما آدمها میشود.
سید از این حرف استاد تعجب کرد و با اعتراضی محترمانه گفت:
_استاد این چه حرفی است! من اگر آنقدر خوب نبودم که بدی های دیگران از بین برود، من باید سرزنش بشوم. کاش آنقدر #اخلاص داشتم که ..
صدای الله اکبر حاج عباس بلند شد.
استاد رفعتی گفت:
_شما اگر اینجا باشی، جریان پرونده علیه شاکی میچرخد و خوب نیست. بگذار حسادت ما آدمها، رو نشود و تعفنش، مردم را بدبو نکند. قبول کن دیگر سید. نگذار دلیلتراشی کنم. برخی چیزها را نمیشود برایش دلیل قانع کننده آورد.
سید در صورت پرمهر و دلسوز استاد رفعتی دقیق شد و گفت:
_چشم استاد. اطاعت امر
استاد رفعتی، پیشانی سید را بوسید و به سمت مسجد، بفرما زد. سید وارد مسجد شد. کنار حاج احمد نشست و گفت:
_حاج آقا بفرمایید جلو سر سجاده. خواهش میکنم.
حاج احمد از جا برخاست.
مردم بلند شدنش را دنبال کردند که بالاخره روحانی خودمان قرار است امام جماعت شود و صلوات فرستادند.
کارگرها کنار پنجره، نشسته بودند ،
و همراه با بقیه مردم، صلوات فرستادند. چنگیز، گوشه صف سوم با عصا ایستاده بود.
حاج احمد، طوری جلو رفت ،
که از کنار چنگیز رد شود. دستی به سر و صورتش کشید و گفت:
_خوش آمدی جوان. از دیدنت بسیار خوشحالم.
و پیشانی چنگیز را بوسید.
جمعیت همه صلوات فرستادند. حاج احمد از کنار هیات امنا گذشت. مردم صف پشت امام جماعت را برای حضور هیات امنا خالی کردند.
آقای میرشکاری خود را پشت امام جماعت رساند و منتظر ماند حاج احمد جلو بایستد. حاج احمد، آرام بود و آرام قدم برمیداشت. حاج آقا مجتبوی، کنار استاد رفعتی، لابهلای جمعیت نشسته بودند و ذکر میگفتند.
آقای مرتضوی هم با حاج احمد خوش و بش کرد. حاج احمد از زحمات آقای مرتضوی بسیار تشکر کرد و برایشان دعا کرد.
یک متر تا سجاده امام جماعت مانده بود. دست چپ حاج احمد در دستان سید بود و با تکیه به قوت بازویش، قدم برمیداشت.
اقای میرشکاری بلند گفت:
_برای سلامتی حاج آقا صلواتی بلند بفرستید
و خودش از همه بلندتر صلوات را شروع کرد. مردم صلوات فرستادند و آقای میرشکاری با حاج احمد سلام و علیک کرد.
حاج احمد پاسخشان را مانند همیشه داد و گفت:
_لااقل صلوات را کامل میکردید.
آقای میرشکاری به حاج احمد بفرما زد که روی سجاده امام جماعت بایستد. حاج احمد، کنار میرشکاری رفت.
مهرش را از جیب پیراهن درآورد ،
و پشت سر سجاده امام جماعت ایستاد و رو به سید گفت:
_بسم الله سید. همه منتظریم
میرشکاری هاج و واج حاج احمد را نگاه کرد و بلافاصله گفت:
_حاج آقا شما بفرمایید
حاج احمد بی توجه به حرف میرشکاری، به سید مجدد گفت:
_بسم الله سید. بسم الله
سید، چشمی گفت و روی سجاده ایستاد. استغفار کرد و تکبیرات هفت گانه را با توجه گفت.
حاج عباس همراه سید، هفت بار تکبیر گفت. سید الله اکبر نماز را گفت و قامت بست.
حاج عباس هم که دلش از تکبیرهای محکم سید به لرزش در آمده بود گفت:
_الله اکبر تکبیره الاحرام
حاج احمد، اولین نفری بود....
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ استاد رفع
ادامه ۲۲۶ 👇
حاج احمد، اولین نفری بود ،
که بعد از سید، تکبیر گفت و به سید اقتدا کرد.
میرشکاری ایستاده بود و نمیدانست چه کند. عصبانیتی عجیب وجودش را چنگ زد. مهرش را رها کرد و از صف خارج شد.
چنگیز از کنار صف سوم،
عصا زنان به جلو آمد و به حاج عباس گفت:
_کنار حاج احمد خالی است. شما بفرمایید. من مکبری میکنم.
حاج عباس بلافاصله داخل صف شد.
اشک از چشمش روان بود. خیلی دلش میخواست پشت سر سید نماز بخواند
و حالا، کنار حاج احمد،
دوست قدیمیاش، پشت سر سید، در پیشگاه خدا ایستاده بود.
الله اکبر گفت و به صدای سید گوش داد و قلبش را با کلمه کلمه سید، همراه کرد. قلبش میلرزید.
اکبریت خدا را احساس میکرد.
رحمت و لطف خدا را احساس کرد. استعانت از خدا را احساس کرد.
تقوای متقین را احساس کرد و آرزویش کرد.
وحدانیت خدا را احساس کرد.
اشک از چشمانش جاری بود.
سید، دستانش را بالا برد و تکبیر گفت.
حاج احمد هم تکبیر گفت.
حاج عباس هم تکبیر گفت
و به صدای چنگیز، به رکوع رفت.
چنگیز، محو دیدن سید بود.
دیگر نیازی نبود کسی او را برای مکبری کمک کند.
طبق سفارش سید،
هر روز رساله میخواند
و با یک سوم از احکام رساله آشنا بود.
حتی میدانست تکبیرات هفت گانه چیست. او دیگر، یک جوان خام دور از خدا و دستورات الهی نبود...
🌱......پایان.....🌱
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆راه دیدن امام زمان
👤استاد عالی
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا هرچی دعا میکنیم امام زمان ظهور نمیکنه...!؟
چجوری باید برای امام دعا کنیم
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آیا با این همه گناه میتوانیم یار امام زمان باشیم؟
🎙حجتالاسلام والمسلمین عالی
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
💌 اربعین خلوص برای خدا در میان جمعیت است؛ اخلاص در تنهایی هنر نیست. خالص بودن برای خدا وقتی به اوج میرسد که مخلص خلق باشی و مخلصانه در جمع بمانی.
#اربعین 🥀
#استاد_پناهیان
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313