💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
شوهر مریم خانم میخواهد ،
#اقتدارش را در خانه تثبیت کند و راه های ساده نمایش اقتدار مرد را مریم خانم در خانه بسته است.
بعد از یک ساعتی حرف زدن، گفت:
_تلفنتون زیاد شد. روی حرفهایتان فکر می کنم و ان شاالله در صحبت بعدی، مسئله را حل کنیم. اما فعلا، سعی کنید نقاط مثبت و قوت همسرتان را اولا #ببینید و ثانیا #بنویسید.
مریم خانم با غیض گفت:
_هیچ نقطه مثبتی ندارد
زهرا با صدایی که نشان از صبر و حلمش بعد از یک ساعت و خورده ای شنیدن صحبت های او داشت گفت:
_سعی تان را بکنید. حتما دارند.
مریم خانم دیگر چیزی نگفت.
زهرا از اینکه تماس گرفته و دنبال حل مشکل بود ابراز خرسندی کرد و خداحافظی کردند.
عمومحسن سراغ سید را گرفت. زهرا گفت:
_برای جشن نیمه ماه مبارک، در مسجد مشغول اند.
عمو محسن زیرلب گفت:
"کاش من را هم با خود میبرد."
علی اصغر، گلدانی پر خاکی را که چند لوبیا در آن کاشته بود به اتاق آورد و به عمو محسن نشان داد.
عمو محسن، کمی خود را عقب کشید که آب گلی داخل گلدان، روی او نریزد و گفت:
_پسر جان این گلدان را چرا آوردی داخل؟ حالا چه در آن کاشته ای؟
علی اصغر گفت:
_لوبیا قرمز. از زن عمو گرفتم
عمومحسن متعجبانه به علی اصغر نگاه کرد و خندید.
زهرا به سید پیامک داد:
"کارتان چطور پیش می رود؟ اوضاع و احوال مسجد چطور است؟ عمومحسن هم دوست داشت به مسجد بیاید"
سید فقط پاسخ داد:
"حسابی مشغولیم"
زهرا ملحفه های پتوها را درآورد ،
و داخل ماشین لباسشویی نویی که تازه نصبش کرده بودند، انداخت. دفترچه راهنمایش را نگاهی کرد و طبق برنامه اش، ماشین را روشن کرد.
همه صلوات فرستادند و علی اصغر،
روبروی ماشین لباسشویی نشست و مشغول نگاه کردن گردش ملحفههای داخل ماشین لباسشویی شد.
زهرا و زن عمو مشغول صبحت کردن بودند،
که صدای زنگ در بلندشد. علی اصغر مثل همیشه زودتر از همه بدون اینکه بداند پشت در چه کسی است،
در را باز کرد و فریاد زد:
_بابا آمده
زینب هم که داشت چادر رنگیاش را روی سر مرتب میکرد، رها کرد و بدون چادر به حیاط دوید.
زهرا و زن عمو هم از اینکه سید برگشته تعجب کردند و بلند شدند که ببینند چه اتفاقی افتاده.
سید، ویلچر تازه شسته شدهی عمو محسن را ،
از گوشه حیاط به سمت اتاق حرکت داد و همین طور، سلام و علیک کرد و گفت:
_آمدهام عمو محسن را با خودم ببرم. ماشین دمِ در منتظرمان ایستاده
عمو محسن از شنیدن صدای سید آنقدر خوشحال شد که فراموش کرد نمیتواند راه برود و خیز برداشت که از تخت پایین بیاید. اما وقتی دید پاهایش از مغزش دستور نمیگیرد یادش افتاد که باید منتظر بماند. این یادآوری، چیزی از شوقش کم نکرد ،
و با همان خوشحالی بسیار زیادی که از شنیدن صدای سید در جانش افتاده بود، سلام جانداری به او کرد و گفت:
_منتظرت بودم. خدا خیرت بدهد
سید که دید عمومحسن تا لب تخت خودش را کشیده، به سرعت او را در آغوش کشید و بوسید و بویید و آرام روی ویلچر گذاشت. یک دست لباس و چند قرصی که سرساعت باید خورده میشد را داخل پلاستیک دسته دار مشکی کوچکی گذاشت و به حیاط رفت. علی اصغر هم دلش میخواست ،
با بابا برود اما زهرا، حوض را نشانش داد و فکر آب بازی، او را از رفتن باز داشت.
مسجد، حسابی شلوغ بود.
کارگرها مشغول کارکردن بودند. صادق و دو نفر دیگر، روی پارچه نصب شده در حیاط مسجد، مشغول طرح و رنگ زدن با قلمو و رنگ بودند.
چنگیز و استاد مکانیک، داخل مسجد،
دو فرش را جمع کرده بودند و یونولیت ها را با سیم حرارتی برش میزدند
و .. عمو محسن از این همه تکاپو، به وجد آمد و هرچه انفعال در اعضای بدنش بود فراموش کرد. از سید خواست او را کنار شکلاتها بنشاند.
سید، چادری را پهن کرد.
همه شکلات های خریداری شده را روی آن ریخت. عمو محسن مشغول پر کردن پلاستیک ها شد و هر چندتایی که کنارش پر میشد، منگنه میکرد.
سید که موقع آمدن بچه های توپ به دست را دیده بود به بیرون از مسجد رفت. با بچه ها چند دقیقه ای گل کوچیک بازی کرد.
بچه ها از بازی با روحانی محلشان، خوشحال و شاد بودند و خواستار ادامه بازی، اما سید گفت:
_بچه ها فرداشب جشن داریم. یک کمی کار دارم در مسجد. فعلا خداحافظ بچه های گل ورزشکار اگر تشنه بودید بیایید مسجد آب بخورید.
بچه ها همه خداحافظی کردند ،
و مشغول بازی شدند. چند دقیقه ای از بازگشت سید به مسجد نگذشته بود که که بچه ها همه به مسجد آمدند و مسجد شلوغ تر از قبل شد.
سید، بچه ها را کنار شکلات ها و عمو محسن نشاند و گفت:
_حاج عمو برایتان توضیح میدهد چه کنید. هرچقدر دلتان خواست شکلات بخورید اما روکشش را صاف کنید و به من بدهید. نکند بیاندازید داخل سطل ها؟
بچه ها قبول کردند و...
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫