صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچهی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ خانمی پشت
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
سید، صدای زهرا را که شنید داخل خانه رفت. علی اصغر خوابیده بود و زهرا پایش را از زیر بالشت، به آرامی بیرون میکشید. سید، کیفش را کنار دیوار گذاشت،
و لبهی بالشت را گرفت تا زهرا راحت تر بتواند پاهایش را آزاد کند
و در همان حال با صدای خیلی آرام و نجواگونه گفت:
_سلام عزیزم.
زهرا که دیگر از نفس افتاده بود، همان جا کنار علی اصغر با چادرنمازی که به سر داشت، به پهلو دراز کشید و گفت:
_سلام جواد. دیگه نا ندارم. ببخش
و چشمانش را بست.
سید، کنارش نشست. پشت و کمر زهرا را ماساژ نرمی داد. مقنعه نماز را از سر زهرا در آورد. کش موهایش را باز کرد و انگشتان مردانه اش را لای موهای زهرا برد و به نرمی، سرش را ماساژ داد
و به نوازش، دستش را از زیر موهای زهرا به بیرون سُر داد. چند بار این کار را کرد.
زهرا که نصف هوشیاری اش رفته بود گفت:
_راستی از چنگیز چه خبر؟
سید گفت:
_خوب است نگران نباش. بخواب. خیلی خستهای.
سرش را بوسید و به نوازشش ادامه داد تا زهرا خوابش برد.
نگاهی به زینب کرد. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود.
نگران چنگیز بود. به حاج عباس پیامک زد:
"سلام حاج عباس آقا. خداقوت. چه خبر؟ خستهای ی دوش می گیرم میآیم شما بروید منزل استراحت"
حاج عباس جواب داد:
"عمل کردند. حالش خوب است. گفتند فردا صبح مرخص است. نمی خواهد شما بیایید. من دو ساعتی خوابیده ام. شما کمی استراحت کنید. به نماز مسجد رسیدید؟"
سید که عبا و عمامه اش را به جالباسی میگذاشت پاسخ داد:
"بله رسیدم خداراشکر. جای شما خالی بود. شماره کارت بدهید مبلغی واریز کنم شاید لازم شود. فراموش کردم کارت را بدهم ببخشید"
حاج عباس گفت:
"آقای مرتضوی اینجا آمدند. ایشان حساب کردند. شما استراحت کنید."
سید کنار زهرا، روی زمین، دراز کشید. گوشی را برداشت تا پیامک بعدی را بدهد :
"سلام برسانید. حال حاج احمد چطو...."
گوشی از دستش افتاد و نفس کشیدنش آرام و عمیق شد.
سید، با صدای زینب از جا بلند شد:
_بابا بابا. بابا حالم بده. بابا..
سید از جا برخاست. نگاهی به زینب کرد. زینب عُق زد. سید از جا جهید و به آشپزخانه که در یک متری اش بود رفت و ظرفی برداشت و جلوی زینب رسید. همزمان زینب بالا آورد.
زهرا از صدای زینب بیدار شد.
سید ظرف را به دست زهرا داد و پشت سر زینب رفت. سرشانه هایش را مالید.
پشتش را به سمت پایین ماساژ داد و تکرار کرد:
_چیزی نیست. نگران نباش. چیزی نیست.
زهرا که خیلی بد بیدار شده بود،
قلبش درد گرفته و تند تند میزد. دستش را روی قلبش گرفت. سید، حال زهرا را که خراب دید، ظرف را از دستش گرفت و گفت:
_زهرا تو بخواب. من حواسم به زینب هست.
زهرا که دلش نمیآمد سید با آن همه خستگی بیدار بماند سعی کرد از زینب مراقبت کند اما درد قلبش زیاد بود. دراز کشید.
زینب مجدد بالا آورد و آرام شد.
سید ظرف را به آشپزخانه برد. دستش را خیس کرد و روی پیشانی زینب کشید. لیوان آبی دست زینب داد که جرعه ای بنوشد.
یاد حرف دکتر افتاد.
به آشپزخانه رفت. تکه #نباتی آورد و به زینب داد که در دهانش بگذارد و تاکید کرد که نجود و بمکد تا معده اش بهتر شود.
زهرا گفت:
_نبات که برایش خوب نیست. اسهال هم دارد
سید گفت:
_دکتر گفت #مکیدن_نبات خوب است. حالا اگر حالش بدتر شد میگویم دربیاورد. بخواب دیگر زهرا. خسته ای. قلبت درد گرفته؟
زهرا گفت:
_بد بیدار شدم.
سید، زهرا را به سمت راست چرخاند ،
و از پشت، طرف قلبش را به نرمی ماساژ داد. می دانست با این مالیدن ها، تنش از عضلات آزاد میشود و زهرا بهتر میتواند بخوابد.
زینب هم دراز کشید و نبات را مکید. به سید گفت:
_بابا خوابم میآید.
سید کاسه کوچکی آورد تا زینب، نبات را داخل آن بگذارد. مجدد طرف قلب زهرا را مالید و به نیت شفای همه بیماران، #حمد خواند.
زهرا که خوابید، سید هم دراز کشید. چشمانش را بست و مشغول خواندن سوره یس شد. همان آیات اول، خوابش برد. وقتی بیدار شد، نور آفتاب،
همچون لحافی، روی آن ها را پوشانده بود. بسم الله گفت و از پهلوی راست بلند شد. زهرا و زینب آرام خوابیده بودند.
ساعت را نگاه کرد.
هفت و دوازده دقیقه بود. برخاست و وضو گرفت. گوشی را برداشت.
چهار پیامک آمده بود:
"سلام حاج آقا. جلسه امروز چه ساعتی است؟"
پیامک بعدی را خواند:
"حاج احمد به هوش آمدند. الحمدلله حالشان خوب است. توانستید یک سر بیایید"
پیامک بعدی را خواند:
"با سلام. جهت برخی توضیحات پیرامون شکایت واصله، به دفتر تبلیغات مراجعه فرمایید. "
انتظار چنین پیامکی را داشت.
پیامک بعدی را خواند:
"سلام علیکم پسرم. مدت هاست از شما بی خبرم. با من تماس بگیر. رفعتی"
تعجب کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313
🌺
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫