eitaa logo
صاحب الزمان(عج)
910 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
9 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 اینجا در کنار هم تلاش می کنیم زمینه ساز ظهور حضرت یار باشیم❥ _آشنایی با امام(عج) _وظایف مانسبت به امام(عج) _داستانهای تشرف _گلچینی از مطالب برترین کانالهای مهدوی در ایتا ❇️تبادل فقط با کانالهای مذهبی ادمین: @fadak0313
مشاهده در ایتا
دانلود
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا اباصالح المهدی ای نفست یار و مدد کار ما کی و کجا وعده دیدار ما...؟ ----------------------------------------------------- @mahdimovud313
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ معشوق حقیقی همه ما امام زمان عجل الله هست 🔴 مقدم دانستن امام زمان عجل الله اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم زینب کبری سلام الله علیها ----------------------------------------------------- @mahdimovud313
هدایت شده از صاحب الزمان(عج)
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 @mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 📖 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... ▫️سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله، ص 631. @mahdimovud313
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با دلی تنگ ... با دستانی خالی ... روزگاران آمدنت را می طلبیم ... @mahdimovud313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅مرد را با سه تکه پارچه کفن میکنند و زن را با پنج تکه.! 👌شاید نکته اخلاقی اش این است که خداوند نخواسته حتی بدن یک خانم فوت شده را هم کسی ببیند. ❇️بنابر این: 🔷نخواهید آخرین روز زندگی شما اولین روز حجابتان باشد ❤️عزیزان من.! برای دهن کجی به دیگران به دین خودتان آسیب نزنید. @mahdimovud313
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ سوار اتوبو
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ یکی از خانم های مسن گفت: _من همیشه برنامه سمت خدا را می‌بینم. چند بار این اتفاق برایم افتاده زهرا گفت: _نکته‌اش در همین است. در ساعت خاص، مکان خاص، کار خاصی را با تمرکز انجام دادن، ما را با آن مانوس می‌کند. کمی مکث کرد. مجدد همان جمله را تکرار کرد و گفت: _از این فرمول باید استفاده کنیم و وجودمان را با ، ، ، کار نیک و خیلی چیزهای دیگر که انرژی‌زا است، آرامش بخش است، روح‌افزاست، مانوس کنیم. صدای کوبیدن در مسجد، سکوت حاکم بر جلسه را برهم زد. زهرا برخاست و پشت پرده رفت. صدای آقای میرشکاری آمد: _خانم طباطبایی، کلاس را تعطیل کنید ما اینجا بنایی داریم. زهرا گفت: _نیم ساعت دیگه تمام می شود. لطفا تا آن موقع صبر کنید . آقای میرشکاری صدایش را بلند کرد که: _آنوقت پول این سه کارگر را در این نیم ساعت شما می دهید؟ جمع کنید بساطتان را ببینم. کلاس گذاشته اند سر خود. دستگیره در را چند بار به پایین فشار داد و آخر سر مشتش را به شیشه کوبید و گفت: _د باز کن این در را.. تپش قلب زهرا زیاد شده بود. سعی کرد خونسرد باشد: _عرض کردم، نیم ساعت دیگه کلاس تمام می شود. با اجازه تان من بروم سر کلاس و از در فاصله گرفت. صدای بالا پایین شدن در و مشت و فریاد آقای میرشکاری را شنید اما چه باید می کرد. سید نگران زهرا بود. گوشی را برداشت که تماس بگیرد. با خود گفت: " شاید وسط تلاوت و یا صحبت باشد. " گوشی را در جیب قبا گذاشت. علی اصغر را از روی تاب بغل کرد و روی صندلی نشست. زینب هم کنار بابا نشست. سید گفت: _بچه‌ها نزدیک ظهر است و هوا گرم‌تر می‌شود. مادر بزرگ هم در خانه تنهاست. نظرتان چیست برویم خانه و دو سه روز دیگر مجدد بیاییم پارک به جای این نیم ساعت زودتری که می‌رویم. کدام بهتر است؟ زینب که عاقل تر بود گفت : _معلوم است که آن یکی بهتر است. علی اصغر گفت: _باز هم بمانیم بازی کنیم. زینب رو به علی اصغر گفت: _ببین علی، اگه الان بریم خونه دو سه روز دیگه بابا ما را می‌آورد پارک. ولی اگر الان بمانیم فقط همین امروز است ها علی اصغر که لپ‌هایش از گرما گُل انداخته بود گفت: _خب باشد. برویم خانه ولی باید برایم یک آبمیوه هم بخرید. سید، صورت علی اصغر را بوسید و گفت: _می‌خریم ان شاالله. و به سمت خانه حرکت کردند. نزدیک مسجد، از تاکسی پیاده شدند. از خیابان رد شدند. کلید خانه را به زینب داد و گفت: _شما بروید خانه من هم چند دقیقه دیگر می‌آیم . علی اصغر بهانه گرفت که : _من با بابا می‌روم. سید او را قلقلکی داد و گفت: _ناقلا، مگر نمی‌خواهی آبمیوه‌ات را بخوری. اینجا که نمی‌شود. همه روزه‌اند. بدو برو خانه بخور تا من هم بیایم و با هم کاردستی درست کنیم. زینب دست برادر را گرفت و به سمت خانه دویدند. سید. با نگاه بچه‌ها را بدرقه کرد تا داخل خانه شدند. به سمت مسجد رفت. کارگرها زیر سایه تک درخت مسجد نشسته بودند: _سلام علیکم .خداقوت.. اتفاقی افتاده؟ یکی از کارگرها با لهجه‌ای خاص گفت: _منتظریم در مسجد را باز کنند تا دیوار کناری را خراب کنیم. سید متعجبانه علت را پرسید. _این طور به ما گفته‌اند. چرایش را نمی‌دانیم. بفرمایید خودشان آمدند. سید چرخید و پشت سرش، آقای میرشکاری را دید که از ماشین گرانقیمتش پیاده شد: _سلام علیکم. نماز روزه هایتان قبول حاج آقا آقای میرشکاری پرونده به دست پاسخ داد: _چه سلامی چه علیکی. خانمتان درِ مسجد را باز نمی‌کند. ما کار داریم. نمی دانم چرا اینجا همه برای ما یاغی شده‌اند. سید گفت: _خیر باشد. مشکلی پیش آمده؟ میرشکاری گفت: _نه چه مشکلی. قرار بود یک پنجره به سمت باغچه کنار مسجد باز کنیم که فرصت نمی‌شد. این روزها سرِ من خلوت‌تر است گفتم این کار را انجام دهم. بگویید مسجد را خالی کنند کارگرها به کارشان برسند. سید به کلاس قرآن قبل از اذان ظهر و تلاوت جزء بعد از نماز ظهر و نمازهای جماعت و برنامه‌هایی که قرار بود از این به بعد در مسجد صورت بگیرد اندیشید.... که با این بنایی، عملا کارها به هم گره خورده و مختل می‌شود؛ اما چیزی نگفت. با زهرا تماس گرفت و گفت که امروز یک ربع کلاس را زودتر تعطیل کند و دم درِ مسجد منتظرش است. کلید، در قفل چرخید و درب مسجد باز شد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ یکی از خان
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ درب مسجد باز شد. همه خواهران خوشحال و شاد، یکی یکی از مسجد بیرون آمدند. زهرا، رحل‌ها و قرآن ها را به کمک خانم قدیری جمع کرد. کلید را از قفل در آورد و بیرون آمد. خانم قدیری از حالت های جدیدی که صادق داشت برای سید گفت و سید هم مدام، خدا را شکر کرد. زهرا در مسجد را بست و خواست آن را قفل کند که آقای میرشکاری به صدای بلند گفت: _نبندید خانم. قرار نیست که تا آخر روز ما اینجا معطل باشیم. و کلید را گرفت و گفت: _این دست من باشد تا هر کس و ناکسی وارد مسجد نشود . دل زهرا از این همه نیش و کنایه‌هایی که به سید زده می‌شد شکست. چیزی نگفت و از درب اصلی مسجد خارج شد و گوشه‌ای ایستاد. سید که آمد، زهرا پرسید: _بچه‌ها چطورند؟ پارک خوب بود؟ سید شاداب و پر مهر گفت: _پارک عالی بود اما اگر شما هم بودی عالی‌تر می‌شد در این هوای گرم و زبان روزه زهرا که هنوز در حال و هوای اتفاقات مسجد بود، مزاح سید را نفهمید: _چه ربطی داشت؟ سید خندید و گفت: _عالی تر دیگر.. تَر.. خیس.. زهرا یاد پارک‌هایی که با هم می‌رفتند افتاد و گفت: _آهان از اون لحاظ. مگر آمپول نبرده بودید؟ سید گفت: _اختیار دارید. آمپول‌ها که در ضبط مادر خانه است. بی اجازه که دست بهش نمی‌زنیم. زهرا از حمایت های سید تشکر کرد و گفت: _حالا با این اوضاع، کلاس‌ را چه کنم؟ سید گفت: _درست می‌شود. نگران نباش. به خدا توکل کن. نزدیک خانه رسیده بودند. زهرا از این قدم زدن دو نفره بسیار لذت برده بود: _یادش بخیر سالها قبل.. سید، نگاه خاص و عمیقی به زهرا کرد و گفت: _چرا یادش بخیر.. هنوز کنار هم هستیم خدا را شکر زهرا هم خندید و منتظر شد سید کلید به قفل خانه بیاندازد اما سید کنار ایستاد و گفت: _دست شما را می‌بوسد. کلید دست بچه‌هاست. زهرا در خانه را باز کرد: _بفرما داخل عزیزم..کلاس خودت را چه می‌کنی؟ سید در را پشت سرش بست و گفت: _برگزار می‌کنیم. و خندید و یاالله گفت. زهرا گفت: _من جلوتر بروم ببینم مادربزرگ در چه حال است. علی اصغر از اتاق بیرون دوید: _مادربزرگ مرده. هر چه صدایش می‌کنیم بلند نمی‌شود. زهرا به سرعت پله ها را دوتا یکی کرد و داخل اتاق شد. دستش را جلوی بینی مادر بزرگ گرفت. زینب بالای سر مادربزرگ نشسته بود و گریه می‌کرد. زهرا رو به علی اصغر که در آغوش سید بود کرد. لبخند زد و گفت: _حالشان خوب است. خواب هستند. و اشاره به سمعکی که کنار بالشت افتاده بود کرد و گفت: _صدایتان را نشنیده اند. با این حال، به نرمی دستگاه فشار را روی بازوی مادربزرگ بست. فشارشان خوب بود. سید، علی اصغر و زینب را از اتاق بیرون برد. از پلاستیک ورق‌های باطله، چند برگه برداشت و موشک‌های کاغذی درست کرد و شروع کرد به پرتاب کردن سمت بچه‌ها. علی اصغر موشکی را برداشت و به سمت بابا پرت کرد. زهرا از اتاق بیرون آمد. سید گفت: _مامان را موشک باران کنیم. و همه‌ی موشک‌های کاغذی را به سمت زهرا روانه کردند. زهرا موشکی را روی هوا گرفت. دو تای دیگر را از روی زمین برداشت و به هیجان گفت: _به من موشک پرتاب می کنید. حالا نشان‌تان می‌دهم. و به خنده، موشک‌ها را یکی یکی به سمت بچه ها و سید فرستاد. سید نگاهی به ساعت انداخت. لباس پوشید. موقع بیرون رفتن از خانه به زهرا گفت: _اگر آقا چنگیز آمدند، با من تماس بگیر. پیشانی زهرا را بوسید و گفت: _به خاطر همه خوبی هایت، متشکرم. من را هم دعا کن بانو. سید به مسجد رفت. کارگرها کمی از دیوار را خراب کرده بودند. ورودی مسجد را حسابی خاک گرفته بود. دیواری که قرار بود پنجره روی آن نصب بشود، دیواری بود که قبلا منبر کنارش بود. به سمت منبر رفت. نگاهی به پایه‌هایش کرد. چرخ نداشت. کمی تکانش داد. دید نمی تواند به تنهایی بلندش کند. یکی از کارگرها که نوبت کلنگ زنی‌اش نبود، حواسش به حرکات سید بود و گفت: _حاج آقا کمک نمی‌خواهید؟ سید به سمت کارگر رفت و به خوش‌رویی همیشگی‌اش گفت: _یک دست که صدا ندارد. می‌خواستم منبر را به آن طرف منتقل کنم. کارگر که گویا سرکارگر هم بود.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
صاحب الزمان(عج)
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ درب مسجد ب
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ کارگر که گویا سرکارگر هم بود ، رو به دو نفر دیگر کرد و جریان را گفت. کارگرها دست از کار کشیدند و چهارنفری، منبر را به سمت دیگر بردند. فرش نزدیک محل تخریب را جمع کردند ، و به جای قبلی منبر، منتقل کردند. حالا چند نفری بیشتر می‌توانستند به دیوار کناری تکیه دهند. بچه‌ها یکی یکی وارد شدند. همه اول نگاهی به کارگرها و گرد و خاک می‌کردند. بعد نگاهی به منبر که جایش عوض شده بود و بعد سید را می‌دیدند ، که ایستاده و دست راستش را برای مصافحه دراز کرده است. نفر چهارم هم همین سیر نگاه را داشت و باعث شد همه بخندند. نفر پنجم که صادق بود هم همین طور. باز همه خندیدند. سید جریان را توضیح می‌داد ، که نکند فکر کنند به او می‌خندند و کدورتی پیش بیاید. احمد و مهرداد که آمدند جلسه رسمی شد. سید بسم الله را گفت ، و از مهرداد خواست موضوع بحث قبلی را بگوید. بعد از دو جمله، مهرداد ساکت شد. سید تشکر کرد و از احمد خواست که خلاصه‌ای از بحث جلسه قبل را بگوید. احمد، نمی‌دانست چه بگوید. سید گفت: _قیدوا العلم بالکتابه.. چیزهایی که یاد می‌گیریم خیلی زود فراموشمان می‌شوند اما همین که آن ها را بنویسیم، بیشتر یادمان می‌ماند. اگر نوشته هایمان را مرور کنیم، بیشتر یادمان می‌ماند. اگر نوشته هایمان را برای دیگران بازگو کنیم، هم بیشتر خواهیم فهمیدش، و هم دیرتر فراموشمان می‌شود. حالا نتیجه این حرف چه می‌شود؟ محمد که داشت دنبال چیزی در جیب پیراهنش می‌گشت گفت: _نتیجه اینکه حرفها را بنویسیم. اما ورق نداریم حاج آقا. سید، ورقهای سررسیدهای قدیمی را که خالی مانده بود از جیب کناری کیفش در آورد و به بچه ها داد. محمد تشکر کرد و با شرمندگی گفت: _خودکار هم نداریم همه خندیدند. سید، سه چهار خودکار رنگی‌ای که در کیفش داشت را به جمع داد. یکی از بچه‌ها زیر لب گفت:"هر دفعه بیاییم از حاج آقا بگیریم دیگر." و باز همه خندیدند. سید پرسید: _خب اصلا چرا خوب است ما چیزی را یاد بگیریم؟ یکی از بچه ها گفت: _هر چیزی را که خوب نیست یاد بگیریم. مهرداد پرسید: _مثلا چه چیزی را نباید یاد بگیریم؟ همین طور بحث ادامه پیدا کرد. هر کس جمله‌ای گفت. سید بحث را با سوال های بعدی جهت ‌داد. وسط بحث، سکوت مطلقی بر جلسه حاکم شد. گوش‌ها همه حساس شد. نگاهی به هم کردند و بعد سرها را به سمت کارگرها چرخاندند. کارگرها دست از کار کشیده بودند ، و با فاصله از جمع نشسته بودند و بحث را گوش می‌دادند. محمد، تازه فهمید آن سرتکان دادن سید وسط بحث و لبخندهای خاصش برای تعارف کارگرها به جلسه‌شان بود. بچه ها جا باز کردند تا کارگرها جلوتر بیایند و حلقه بحث‌شان یکدست شود. چیزی که روز اول، سید یادشان داده بود. یکی از کارگرها مدام به در نگاه می‌کرد و نگران آمدن آقای میرشکاری بود. تلفن زنگ زد. سرکارگر از جمع فاصله گرفت و با تلفن حرف زد: _سلام آقای میرشکاری. بله. کمی از کار را انجام داده ایم. بله تا سه روز دیگر کار تمام است. نگران نباشید. خدانگهدار خیال آقای میرشکاری از کارگرها که راحت شد با وکیل تماس گرفت: _سلام. میرشکاری هستم.. متشکرم... دادخواست بنده آماده است؟.. بله... سید جواد طباطبایی... بله همان سه مورد دیگر.. برای زد و خورد شاهد هم دارم.. نادر قاصدی... نام مجرم چنگیز بهرامی.. بله... اگر زحمتتان نمی شود خودتان بقیه کارهایش را هم بکنید.. بله روحانی هستند. مگر شهر ما دادگاه ویژه روحانیت ندارد که باید به.. درسته.. مشکلی نیست... خدانگهدار گوشی را قطع کرد و به حاج احمد گفت: _شما روحانیون هم دادگاه ویژه دارید. کمی کار پیچیده تر می شود. حاج احمد گفت: _چرا این کار را با او می‌کنی؟ میرشکاری گفت: _نشنیدی. به پناه داده. زد و خورد در ملا عام داشته. برای این محله خطرناک است. برای جامعه خطرناک است. حاج احمد که می‌دانست خود میرشکاری هم به این حرف‌ها اعتقاد ندارد گفت: _پس چرا موقع کلاس قرآنش در مسجد، کارگر برده‌ای؟ گیرم خود سید آدم خطرناک، کلاس قرآن زنش را چرا به هم زدی؟ این چه طرز رفتاری است جدیدا از تو می‌بینم میرشکاری؟ از تو بعید است با این سن و سالت. میرشکاری که از شماتت‌های حاج احمد کفری شده بود گفت: _سرم خلوت بود کار عقب مانده را انجام دادم. چه حرفها می‌زنی احمد. حاج احمد روی مبل داخل پذیرایی جابه‌جا شد و گفت: _برای من فیلم بازی نکن.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق @mahdimovud313 🌺 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫