من هر بار خودمو گم میکردم، مینشستم رو به رو آینه با خودم حرف میزدم و کلنجار میرفتم، و بعدش همه چی درست میشد ولی الان، مدتهاست دارم ازش فرار میکنم انگار خودم، با خودم تو جنگم و اگه یکی از همین روزا
یکی به دادمون نرسه و جدامون نکنه بد میشه
انگار با خودم تو جنگم و به این زودیا قصد صلح ندارم.
این طبیعیه که یجا میخوای بری ولی مامانت سنگ بندازه جلو پات باهات لج کنه نزاره بری؟ 🙂
تو رو تو آهنگای غمگین،
صدای بارون،
غروب های آفتاب،
روزای تعطیل،
و تمام چیزهای کوچیک
پیدا میکنم :)