eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
362 دنبال‌کننده
498 عکس
99 ویدیو
39 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
نمره ي تک ابوالحسن برونسی (فرزند ارشد شهید) از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد. هر بار می آمد مرخصی از مدرسه ي همه مان خبر می گرفت، قبل از بقیه هم می آمد مدرسه ي من. خاطره ي آن روز هنوز مثل روشنایی خورشید توي ذهنم می درخشد. نشسته بودیم سرکلاس. معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه ها را تصحیح می کرد. ورقه اي را برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خودم گفتم: «حتماً مال منه!» دلم شروع کرد به تند زدن. می دانستم خیط کاشتم. هرچه قیافه اش تو هم تر می رفت، حال و اوضاع من بدتر می شد. یکهو صداي در کلاس، حواس همه را پرت کرد. معلم با صداي بلندي گفت: «بفرمایید.» در باز شد. از چیزي که دیدم قلبم می خواست از جا کنده شود، پدرم درست دم در ایستاده بود! معلم به خودش تکانی دادو زود بلند شد. پدرم آمد جلو. با هم احوالپرسی کردند. «اتفاقاً خیلی به موقع رسیدین حاج آقاي برونسی.» پدرم لبخندي زد. پرسید: «چطور؟» «همین حالا داشتم دیکته ي حسن رو صحیح می کردم، یعنی پیش پاي شما کارش تموم شد.» با هم رفتند پاي میز. ورقه ي مرا نشان پدرم داد. یکدفعه چهره اش گرفت. نگاه ناراحتش آمد تو نگام. کمی خودم را جمع و جور کردم. دهانم خشک شده بود و تنم داغ. سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفشهام.حواسم ولی نه به کفشهام بود و نه به هیچ جاي دیگر. فقط خجالت می کشیدم.از لابلای حرفهاي معلم فهمیدم نمره ي دیکته ام هفت شده. «این چه نمره ایه که شما گرفتی؟» صداي پدرم مرا به خود آورد. سرم را گرفتم بالا. ولی بهش نگاه نکردم. «چرا درس نمی خونی؟ آقاي معلم می گن درسات ضعیفه.» حرفی نداشتم بگویم. انگار حال و احوال مرا فهمید. لحنش آرامتر شد. گفت: «حالا بیا خونه تا ببینم چی می شه.» با معلم خداحافظی کرد و رفت. زنگ تفریح، بچه ها دورم را گرفتند. هر کدام چیزي می گفتند. یکی شان گفت: «اگر بري خونه، حتماً یکدست کتک مفصل می خوري.» بهش خندیدم. گفتم: «بابام اهل زدن نیست، دیگه خیلی ناراحت باشه، دعوام می کنه، حالا کتک هم بزنه عیبی نداره، چون خیلی دوستش دارم.» زنگ تعطیلی مدرسه خورد. دوست داشتم از کلاس بیرون نروم. یاد قیافه ي ناراحت پدر مرا به هزار فکر و خیال می انداخت. هر جور بود راهی خانه شدم. بالأخره رسیدم خانه. پیش بقیه نرفتم. تو اتاق دیگري نشستم و کز کردم. همه اش قیافه ي ناراحت پدرم تو ذهنم می آمد که دارد دعوام می کند. یکهو دیدم دم در ایستاده. نگاهش کردم. بهم لبخند زد! آمد جلو. دست کشید روي سرم و مرا بلند کرد. گفت: «حالا بیا، ایندفعه عیبی نداره، ان شاء‌الله از این به بعد خوب درس بخونی.»
🏴 ویژه مراسم سخنرانی به مناسبت ایام شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع) 🎙سخنران : استاد حسین انصاریان 🗓 از روز دوشنبه 10 اردیبهشت ماه به مدت 5 شب - شروع مراسم از ساعت 21:30 🕌 حسینیه اعظم زنجان جهت ثبت‌نام برای شرکت در مراسم به آیدی زیر پیام دهید: @Quranetrat_znu_admin سرویس ایاب و ذهاب فراهم است. @haz_ir @Quranetrat_znu
کلاس حفظ قرآن کریم، فردا راس ساعت ۱۳:۳٠ در مسجد باقرالعلوم(ع)، دانشگاه زنجان دایر میباشد. جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید. @Quranetrat_znu_admin و یا با شماره زیر تماس بگیرید. 09217321924 @Quranetrat_znu
علملیات بی برگشت حجت الاسلام محمد رضا رضایی یک روز می گفت: آن موقع که من فرمانده ي گردان بودم، بین مسؤولین رده بالا، صحبت از یک علمیات بود. منطقه ي عملیات حسابی سخت بود و حساس. قواي زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ي ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی تو کمین ما نشسته بود. و انتظار می کشید. یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بی مقدمه گفتند:«برات یک مأموریت داریم که فقط کار خودته، قبول می کنی؟» پرسیدم: «چیه؟» «خلاصه اش اینه که تو این مأموریت، برگشتی نیست.» یکی شان زود گفت: «مگه اینکه معجزه بشه.» گفتم: «بگید تا بدونم مأموریتش چیه.» «تو این عملیاتی که صحبتش هست، قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروي دشمن، و از اینکه منتظر حمله ي ما هست، خودت خبر داري؛ بنابراین اگه ما تو این حمله پیروز هم بشیم، قطعاً تلفاتمون بالاست.» لحظه شماري می کردم هرچه زودتر از مأموریت گردان عبدالله‌ با خبر شوم. شروع کردند به توجیه کار من.«شما باید با گردانت بري تو شکم دشمن، باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوري دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهاي دیگه عمل کنیم و قطعاً، به یاري خدا، درصد پیروزي هم می ره بالا.» ساکت بودم. داشتم روي قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: «همون طور که گفتم احتمالش هست که حتی یکی از شما هم برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رید تو محاصره ي دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیات رو قبول می کنی؟» گفتم: «بله، وقتی که وظیفه باشه، قبول می کنم.» شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را بهشان گفتم. نسبت به وظیفه اي که داشتیم، کاملا توجیه شده بودند.کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن. با ذکر و توسل، تو خط اول نفوذ کردیم. چهره ي بچه ها یکی از دیگري مصمم تر بود. قدمها را محکم بر می داشتند و مطمئن. ما به عنوان فدایی نیروهاي دیگر می رفتیم. همین، انگار شیرینی حمله به دشمن را چند برابر می کرد. دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم.بالأخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود، درست تو حلقه ي دشمن. یک طرف ما نیروهاي زرهی بود، یک طرف ادوات، و چند طرف هم نیروهاي پیاده ي عراق بودند. توپخانه اش هم کمی دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید.
چکیده محفل هدیٰ.pdf
173.8K
محتوای خلاصه شده از محفل انس هدیٰ، یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ استاد مهدی مفیدی تالیف و نگارش: سرکارخانم مهدیه شیخی @Quranetrat_znu
بسم الله الرحمن الرحیم اردوی زیارتی سیاحتی "اخت الشمس" ۱۹ و ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲ مقارن با ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها برای ثبت نام و دریافت اطلاعات بیشتر، لطفا به @Quranetrat_znu_admin پیام دهید یا با شماره 09109896228 آزادفلاح تماس حاصل فرمایید ‼️ در صورت تکمیل ثبت نام، پیامک تکمیل ثبت‌نام به شما ارسال خواهد شد. در غیر این صورت، ثبت نام شما قطعی نخواهد بود. ‼️واریز وجه بدون هماهنگی مسئول ثبت‌نام و بدون ثبت‌نام قبلی مردود خواهدبود. @Quranetrat_znu
گردهمایی و جشن بزرگ دختران دانشجو🧕🏻 📍مکان: حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) شبستان امام خمینی(ره) ⏰️ زمان: چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ماه ساعت ۱۵:۳۰ با ما همراه باشید @Quranetrat_znu
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ رهبر انقلاب در دیدار معلمان: تبیین مصالح بنیادی کشور و نظام از وظایف معاونت پرورشی است. جوانان باید منطق شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر رژیم صهیونیستی را بدانند. ۱۴۰۳/۲/۱۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir
الحدید.mp3
4.94M
تفسیر صوتی آیات اول تا پنجم سوره حدید، به همراه تلاوت آیات مدت زمان: ۲٠دقیقه طرح: نسیم رحمت @Quranetrat_znu
🏴 ویژه مراسم سخنرانی به مناسبت ایام شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع) 🎙سخنران : استاد حسین انصاریان 🗓 از روز دوشنبه 10 اردیبهشت ماه به مدت 5 شب - شروع مراسم از ساعت 21:30 🕌 حسینیه اعظم زنجان جهت ثبت‌نام برای شرکت در مراسم به آیدی زیر پیام دهید: @Quranetrat_znu_admin سرویس ایاب و ذهاب فراهم است. @haz_ir @Quranetrat_znu
🔹کارگاه آموزشی رفتار شناسی و ارتباط موثر با مدل DISC 👨‍🏫مدرس:دکتر جلیل امامی 🗓 زمان : یکشنبه 16,23,30اردیبهشت و 7 خرداد 🕢ساعت :13:30تا15,30 📍مکان: دانشکده انسانی کلاس 106 🔹 هزینه ثبت نام :160 هزار تومان به همراه تخفیف دانشجویی 💠با اعطای گواهینامه معتبر 🔔جهت ثبت نام به آیدی @khodaeii_h پیام دهید. انجمن اسلامی دانشجویان (دفتر تحکیم وحدت) 🇵🇸 @znu_tahkim
﷽ محفل انس قرآن کریم هدی ✨️عاشقانه های خدا با من✨️ 🕰یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ساعت ۱۶ 🕌مسجد باقرالعلوم دانشگاه زنجان آیات ۱۴۹ تا ۱۵۱ سوره مبارکه بقره موضوعات: - مطالب دیگری پیرامون قبله (قسمت ۳) - پیامبر موعود در عهدین (عتیق و جدید) (قسمت ۳) @Quranetrat_znu
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
بسم الله الرحمن الرحیم اردوی زیارتی سیاحتی "اخت الشمس" ۱۹ و ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲ مقارن با ولادت حضرت
با سلام خدمت دوستداران حضرت معصومه سلام الله علیها. با توجه به تعداد کم ظرفیت باقیمانده، لطفا قبل از واریز وجه، حتما توسط روابط عمومی، ظرفیت داشتن یا نداشتن اردو را بررسی فرمایید. باتشکر از همکاری شما @Quranetrat_znu
سکوت و هم انگیزي، سنگینی اش را انداخته بود تو تمام منطقه. ما باید به چند طرف شلیک می کردیم. اشاره کردم بچه ها موضع بگیرند. کار هر کدامشان را قبلا گفته بودم. شروع کردند به جا گرفتن. صداي نفس کسی بلندنمی شد. یک بار دیگر دور و بر را پاییدم. وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودي نشان بدهیم. می دانستم تک تک بچه ها منتظر شنیدن صداي من هستند. تو دلم گفتم: «خدایا توکل بر خودت.» یکهو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: «الله اکبر.» سکوت منطقه شکست. پشت بندش سر و صداي شلیک اسلحه ها بلند شد. تو آن واحد، به چند طرف آتش می ریختیم. دشمن گیج شده بود. اما خیلی زود به خودش مسلط شد. تو فاصله ي چند دقیقه، از زمین و آسمان گرفتنمان زیر آتش. از چند طرف می زدند؛ با کلاش، تیربارهاي جورواجور، خمپاره، توپ، کاتیوشا و... هر چه که داشتند. کمی بعد، یک جهنم به تمام معنا درست شد.کاري که باید می کردیم، کردیم. حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم تر بود. یکدفعه داد زدم: «دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه.»... هر کس جان پناهی گرفت. من هم گوشه اي دراز کشیدم. حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توي دهان می چرخید. با تمام وجود مشغول گفتن ذکر بودم، مثل بقیه ي بچه ها. حجم آتش دشمن هر لحظه شدیدتر می شد. وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم، می زدند. پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند. باید منتظر دستور قرار گاه می ماندم. مدتی بعد، بالأخره سر وصداي بیسیم بلند شد.یکی از فرماندهان عملیات بود. فکر نمی کرد حتی من زنده باشم. گفت: «ایثار شما الحمدلله کار خودش رو کرد، اگر زنده موندین، برگردین.» نیروها از محورهاي دیگر، دژ دشمن را شکسته بودند. گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند.سریع بلند شدم، بچه ها هم. چند دقیقه ي بعد راه افتادیم طرف عقب. پیروزي چشمگیري نصیب بچه ها شده بود. وقتی ما رسیدیم عقب، بعضی انگشت به دهان شدند! خودمان هم باورمان نمی شد. همه به عشق شهادت رفته بودیم که برنگردیم. از قدرت خدا و لطف ائمه ولی، تنها یکی، دو شهیدداده بودیم و یکی، دو تا هم مجروح!
صلوات خاصه امام صادق عليه‌السلام