eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
354 دنبال‌کننده
416 عکس
93 ویدیو
33 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزء بیست و هشتم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
📖 جشنواره نهج البلاغه دانشگاهیان کشور ⏮ محورهای جشنواره: 🔷 آرمانگرایی 🔷 مدیریت و حکمرانی 🔷 خانواده 🔷 دشمن شناسی ⏮ بخشهای جشنواره: 🔶 ادبیات: داستان نویسی - شعر - نمایش نامه نویسی - فیلم نامه نویسی 🔶 هنر: عکاسی - نقاشی - طراحی پوستر - اینفوگرافی - خوشنویسی - عکس نوشته 🔶 رسانه: (برنامک اپلیکیشن تلفن همراه) - نماهنگ (کلیپ) - پادکست - موشن گرافی - راه اندازی رسانه مجازی 🔶 معارف: مفاهیم نهج البلاغه - آموزش مجازی - حفظ نهج البلاغه - کتــابــخــوانـی 🔶 پژوهش: رسانه مکتوب(نشریه) - تدوین کتاب و مقاله با رویکرد میان رشته ای - ارائه محتواهای آموزشی و تربیتی ✳️ جوایز: 🎁کمک هزینه سفر عتبات عالیات برای ۲۰ نفر 🎁سفر مشهد مقدس خانوادگی برای ۴۰ نفر 🎁تبلت برای ۲۰ نفر 🎁گوشی تلفن همراه برای ۳۰ نفر 🎁یک میلیارد ریال جایزه نقدی برای ۳۰ نفر 🗓تاریخ برگزاری از بهمن ۱۴۰۲ تا بهمن ۱۴۰۳ 🖌ثبت نام و شرکت در جشنواره: 🟩ایتا-بله-روبیکا: @rasanahad 🌐وب سایت: http://rasanahad.ir •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @Znu_farhangi
حربه حجت الاسلام محمد رضا رضایی یک روز با هم بودیم.خاطره اي از کردستان برام تعریف کرد. می گفت: تو سنندج، سرپرست نگهبانی ایستاده بودم.هواي اطراف را درست و حسابی داشتم.یکدفعه دیدم از روبرو سر و کله یک دختر پیدا شد.داشت راست می آمد طرف من.روسري سرش نبود. وضع افتضاحی داشت.باخودم گفتم: «شاید راهش رو بکشه بره.» نرفت. قشنگ آمد چند قدمی ام ایستاد. بهش نگاه نمی کردم؛ شش دانگ حواسم جمع بود که دست از پاخطا نکند. با تمام وجود دوست داشتم هر چه زودتر گورش را گم کند. چند لحظه گذشت. هنوز ایستاده بود، از مگس سمج تر! یک آن نگاهش کردم. صورتش غرق آرایش بود. انگار انتظار همین لحظه را می کشید، بهم چشمک زد و بعد هم لبخند! حس کردم رنگ چهره ام کبود شده. دندانهام را به هم فشار دادم. صورتم را برگرداندم.این طرف.غریدم:« برو دنبال کارت.» نرفت! کارش را بلد بود. یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم. باز هم نرفت!این بار سریع گلن گدن را کشیدم. بهش چشم غره رفتم. داد زدم: «برو گم شو، وگرنه سوراخ سوراخت می کنم!» رنگ از صورتش پرید. یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار. پاورقی (گروههاي ضد انقلاب در کردستان، از راههاي مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ کنند.از جمله این راهها، یکی همین بود که دختران زیبا را براي رسیدن به مقاصد پلیدشان، این گونه در یوغ می کشیدند)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزء بیست و نهم استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزء سی‌ام استاد معتز آقائی ، تند خوانی؛
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت 🌸عید سعید فطر مبارک باد🌸 @Quranetrat_znu
خطبه های رهبری صبح امروز نماز عید فطر ✏️من بر «وحدت کلمه» تأکید میکنم. مردم عزیز، جوانان عزیز، فعّالان سیاسی، فعّالان اجتماعی، فعّالان رسانه‌ای! بدانید توفیق در توحید کلمه است، توفیق در وحدت کلمه‌ی ملّت ایران است. اختلاف نظر دارید، داشته باشید؛ اختلاف نظر سیاسی و غیر سیاسی اشکالی ندارد، امّا درگیری و یقه‌گیری و وحدت را شکستن و دودستگی‌ها و دو‌گروهی‌های جعلی درست کردن، به زیان کشور است، به زیان دین شما است، به زیان دنیای شما است، به زیان قوّت شما است. متن کامل👇 http://khl.ink/f/56025
فرشته واقعی همسر شهید هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره ي شیرینی می افتم. تو نگاه عبدالحسین، مهربانی موج می زند. دستهایش را انداخته دور گردن دو تا پسربچه کُرد.با یکی شان دارد صحبت می کند.دور و برشان همه یک گله گوسفند است. سردي هواي کردستان هم انگار توي عکس حس می شود. خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد: شب اولی که پسر بچه ها را دیدم، زیاد بهشان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوك نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند. «دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می رن؟!» شب بعد، دوباره آمدند: دو تا پسر بچه، با یک گله گوسفند، و از همان راهی که دیشب آمده بودند! « باید کاسه اي زیر نیم کاسه باشد.» سابقه کومله ها را داشتیم، پیر و جوان و زن و بچه برایشان فرقی نمی کرد.همه را می کشیدند به نوکري خودشان، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار. به قول معروف، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم. دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید. متوجه گوسفندها شدم.حرکتشان کمی غیر طبیعی بود. یکهو فکري مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشاي زیر شکم گوسفندها. چیزي که نباید ببینم. دیدم: نارنجک! زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و بادقت. دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم، از دست ضد انقلاب بود، آن اصل کاري ها، بهشان گفتم: «نترسید، ما باشما کاري نداریم.» نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچه هاي خودم را نصیحت کنم. دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن. یک ذره هم انتظار همچین برخوردي را نداشتند. دست آخر ازشون تعهد گرفتم، گفتم: « شما آزادید، می تونید برید.» مات و مبهوت نگاه می کردند. باورشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هرچند قدم که می رفتند،پشت سرشان را نگاه می کردند.معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند، غولهاي عجیب و غریبی که کومله ها، از بچه هاي سپاه تو ذهن آنها ساخته بودند، با چیزي که آنها دیدند، زمین تا آسمان فرق می کرد؛ غول خیالی کجا؟ فرشته واقعی کجا؟
‼️اطلاعیه مهم ‼️ 👈 زمان و نحوه برگزاري مرحله دانشگاهی آزمون رشـته هاي حفظ(۲۰،۱۰،۵جزء و کل) بخش معارفی، حفظ و معارف از بخش های نهج البلاغه و صحیفه سجادیه سی و هشـتمین جشنواره سراسري قرآن و عترت دانشجویان سراسر کشور به شرح ذیل اعلام می گردد. ✅ مجازي(تستی و آنلاین) ✅ سراسري و همزمان ✅ از سامانه quran.farnama.net ⌛ روزهاي دوشنبه و سه شنبه ۲۷ و ۲۸ فروردین ۱۴۰۳‌ ✅ آزمون رشـته هـاي(تفسـیر و ترجمه قرآن کریم، حفـظ و مفـاهیم قرآن کریم، حفظ و مفاهیم احادیث معصومین، سیره معصومین) روز دوشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۷ از ساعت ۹ الی ۱۱ ✅ آزمون رشـته هاي(معـارف نهـج البلاغه، معارف صـحیفه سـجادیه، حفـظ فرازهاي نهج البلاغه، حفظ فرازهاي صحیفه سجادیه) روز دوشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۷ از ساعت ۱۳ الی ۱۵ ✅ آزمون رشـته هاي(احکام، پرسمان معارفی، سبک زندگی ایرانی و اسـلامی، نماز) روز سه شنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۸ از ساعت ۹ الی ۱۱ ✅ آزمون رشته هاي(حفظ ۵، ۱۰، ۲۰جزء و کل قرآن کریم) روز سه شنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۸ از ساعت ۱۳ الی ۱۵ ‼️ نکات خیلی مهم؛ ✅ آزمون رشـته هاي فوق الذکر"صرفا" در بازه زمانی مذکور برگزار شـده و امکان برگزاري مجـدد نیست. ✅ این آزمون نمره منفی دارد. ✅ تهیه اینترنت با سرعت مطلوب ضروري است. 📱 جهت کسب اطلاعات بیشتر به آیدی ایتا @RH1394 پیام دهید.
با سلام خدمت فعالان قرآنی محفل قرآنی هفتگی هدی، برگزار نمی گردد اما تلاوت قرآن توسط خود دانشجویان برقرار است @Quranetrat_znu
29.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیامبر! به یهودی‌ها بگو: اگر واقعا عقیده دارید از نظر خدا، بهشت فقط و فقط مال شماست و نه مردم دیگر، پس چرا معطلید؟ اگر راست می‌گویید آرزوی مرگ کنید تا یک‌راست بروید بهشت... @Quranetrat_znu
خانه ي استثنایی همسر شهید سپاه که کم کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سرخاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود، بیست و چهار ساعت خانه.خیلی وقتها هم دائماً سپاه بود. اولها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. براي همین کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شبها می رفت سرکار. آن وقتها خانه ي ما طلاب(نام یکی از محله های مشهد) بود.جان به جانش می کردي، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم: «این خونه براي ما دست و پاش خیلی تنگه، ما الان پنج تا بچه داریم،باید کم کم فکر جاي دیگه اي باشیم.» هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد بخواهد جاي دیگري دست و پا کند. اول، چشم امیدم به آینده بود.ولی وقتی جنگ شروع شد، از او قطع امید کردم. دیگر نمی شد ازش توقع داشت. یک ماه رفت براي آموزش. خودم دست به کار شدم.خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر، خانه ي بزرگتري خریدم. خاطره ي آن روز، شیرینی خاصی برام دارد، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم. یادم هست که وسایل زیادي نداشتیم، همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توي فرقون و می بردیم خانه ي جدید.یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاهش معلوم بود تعجب کرده.آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش. سالم و احوالپرسی که کردیم، پرسید: «کجا می رین؟» چهار راه جلویی را نشان دادم. «اون جا یک خونه خریدم.» خندید. گفت: «حتماً بزرگتر از خونه ي قبلی هست؟» «آره.» باز خندید. «از کجا می خواین پول بیارین؟» گفتم: «هر کار باشه براي پولش می کنیم، خدا کریمه.» چیزي نگفت. یقین داشتم از کاري که کردم، ناراحت نمی شود. وقتی خانه ي جدید را دید، خوشحال هم شد. خانه خشتی بود و کف حیاطش موزائیک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: «این براي بچه ها حرف نداره، دست و پاش هم خیلی بازه.» کار اثات کشی تمام شد. عبدالحسین، زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد.
🔹دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه زنجان برگزار می‌کند: ✅دوره فرهنگی- تفریحی حامیم ویژه فعالین و علاقه مندان فعالیت های فرهنگی-سیاسی و اجتماعی دانشگاه زنجان 🫵🏻شما دانشجوی گرامی میتونی تو دوره حامیم ثبت‌نام کنی اگر: ✔️در مقطع کارشناسی تحصیل میکنی ✔️و ورودی ۱۴۰۱ یا ۱۴۰۲ هستی ✔️و علاقه داری کنار درس خوندنت، فعالیت فرهنگی، سیاسی و اجتماعی تو دانشگاه داشته باشی یا ✔️ عضو هیئت، تشکل های دانشجویی، کانون های فرهنگی و اجتماعی، انجمن های علمی و نشریات هستی 📰دوره حامیم(حلقه‌های میانی) قراره تو ۳ بخش حضوری، مجازی و اردویی، اردیبهشت امسال برگزار بشه علاوه بر دانسته هایی که تو این دوره قراره بدست بیاری، امتیازایی هم با شرکت تو این دوره کسب می‌کنی: 📚۵ نمره یه درس عمومی به انتخاب خودت(اندیشه اسلامی ۱ و ۲، انقلاب اسلامی، تاریخ و تفسیر) 👌🏻اردوی شمال 👏🏻و شرکت تو دوره کشوری (اگه تو دوره دانشگاهی خوش بدرخشی) 🙋🏻‍♂️اگه علاقه‌مند به شرکت تو دوره ای، میتونی از طریق این لینک 👇🏻ثبت‌نام کنی: لینک ثبت‌نام ┄┅═✧❁🇮🇷❁✧═┅┄ ☫ دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه زنجان 📱@nahad_znu
🖥 | در کمین گل سرخ 🔹درباره‌ی شهید صیّاد شیرازی از زوایای مختلف می‌توان سخن گفت. با اینکه بیش از ۴۰ کتاب درباره‌ی زندگی و مجاهدت‌های آن سردار منتشر شده، به تصریحِ همرزمان و یاران وی هنوز ناگفته‌های بسیار در این زمینه باقی است و جای تولید آثار فرهنگی هنری که درخور شخصیت آن شهید باشد هنوز خالی است. 🔹در میان آثار منتشرشده‌ی مکتوب، البته کتاب «در کمین گل سرخ» اثری شاخص و برجسته است که با همکاری یاران آن شهید و به کوشش جناب محسن مؤمنی در طول سه سال تحقیق و تألیف، منتشر شده و مطالعه‌ی آن به همه‌ی اهل فرهنگ و قلم کشور و نیز به جوانان آینده‌ساز این کشور که مسئولیت اداره‌ی کشور را در گام دوم انقلاب اسلامی به دوش خواهند گرفت، توصیه می‌شود. 🔍 ادامه را بخوانید: khl.ink/f/42263
چند روزي تو خانه ي جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. تو اتاق نشسته بودیم. یکدفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیایم، چند لحظه اي گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر کردم دیگر تمام شد. یکهو: «مامان از این جا هم داره آب می ریزه!» باران شدیدتر می شد و آب چکهاي سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم، گذاشتیم زیر سوراخهاي سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن، روز شماري می کردم کی عبدالحسین بیاید، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد. بالاخره برگشت. اما خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح، آوردنش. بیشتر، پاهاش آسیب دیده بود. روز بعد، آقاي غزالی (فرمانده وقت سپاه خراسان) و چند تا از بچه هاي سپاه آمدند عیادت. اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم.آقاي غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید: «اتاق مهمان خانه کجاست؟» بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا کمی از اتاقهاي دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرفها، آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند. یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقاي برونسی. گفتم: «ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین.» «ما خودمون با ماشین می بریمشون.» «حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟» «نه، آقاي غزالی کار ضروري دارن، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.»... وقتی از سپاه برگشت، چهره اش تو هم بود. کنجکاوي ام گل کرد. دوست داشتم ته و توي قضیه را در بیاورم. چند دقیقه اي که گذشت، پرسیدم: «جریان چی بود؟ چکارت داشت آقاي غزالی؟» آهی از ته دل کشید. «هیچی، به من گفت: دیگه حق نداري بري جبهه.» چشمهام گرد شد. حیرت زده گفتم: «دیگه حق نداري بري جبهه؟!» سري تکان داد. آهسته گفت: «آره، تا خونه رو درست نکنم، حق ندارم برم جبهه.» «آقاي غزالی دیگه چی گفت؟» لبخند معنی داري زد. «گفت: زن شما هیچی نمی گه که این قدر آب می ریزه توي خونه وقتی که بارون می آد؟ منم بهش گفتم: نه، زن من راضیه.» دوست داشتم بدانم بالأخره خانه درست می شود یا نه. «آخرش چی گفت؟» «گفت: خونه ات رو تکمیل کن و برنامه ي زندگی رو جور کن، بعد اگر خواستی بري جبهه، برو.» ساکت شد. انگار رفت توي فکر. کمی بعد گفت «اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما همین جوري خوبه، بگو این خونه رو من خودم خریدم، دوست دارم همین جا باشم، اصلا هم خونه ي خوب نمی خوام.» با ناراحتی گفتم: «براي چی این حرفها رو بزنم؟!» @Quranetrat_znu
وقتی ازش پرسیدن خدا چطور می‌تونه انسان‌هایی که مردن و تبدیل به خاک شدن رو دوباره زنده کنه، گفت: همونطور که می‌تونه توی بهار، یه زمین مرده و بی آب و علف رو تبدیل به یه باغ زیبا کنه، انسان رو هم می‌تونه دوباره زنده کنه😌 @Quranetrat_znu
ناراحت تر از من جواب داد: «اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم، من هم نمی خوام این کارو بکنم.» دوست نداشتم بالاي حرف او حرفی بزنم، تو طول زندگی شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاري خلاف رضاي حق نکند. وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توي خانه. یکی شان ساك دستش بود. همه که نشستند، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلوي عبدالحسین. طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم چکار می کند. کمی خیره ي پولها شد.از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدي گرفته است. یکدفعه بسته هاي اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توي ساك! نگاه بچه هاي سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدي گفت: «این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی تو رفاه باشن.» «ولی!...» «ولی نداره، بچه هاي من با همین وضع زندگی می کنن.» «جواب آقاي غزالی رو چی بدیم؟!» «بهش بگین خودم یک فکري براي خونه بر می دارم.» هر چه اصرار کردند پول را قبول کند،فایده اي نداشت که نداشت. چند روزي گذشت. حالش بهتر شده بود، ولی اصلا مساعد کار بنایی نبود. روزي که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند،باورم نشد. «حتماً دارین شوخی می کنین؟» «اتفاقا تصمیمی که گرفتم، خیلی هم جدیه.» «با این وضعی که شما داري، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!» «به یاري امام زمان (عج)، هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم.» اصرار من، اثري نداشت.از همان روز دست به کار شد.یک طرف خانه را خراب کرد.کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر،دو تا اتاق ساخت. دو، سه شب بعد، باران شدیدي گرفت . بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند.من هم کمی از آنها نمی آوردم. مدتی بعد، همه خاطر جمع شدیم، حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لاي درز کارهاي او نمی رود. رو کردم بهش و گفتم: «حالا که حالت خوب شده و فردا می خواي بري جبهه، ان شاء‌الله دفعه ي بعد که اومدي، اون طرف دیگه ي خونه رو هم درست کن.» «ان شاءاالله» هنوز شیرینی اتاقهاي جدید تو وجودم بود که یکهو سرو صدایی از تو حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزي که دیدم، کم مانده بود سکته کنم. یک گوشه ي دیوار گلی حیاط، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم. خندید. گفت: «ان شاءالله دفعه ي بعد که اومدم، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجري می سازم.» گفتم: «با اون پنج، شش روزي که شما مرخصی می گیري هیچ کاري نمی شه کرد.» گفت: «دفعه ي بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه.» صبح زود راهی جبهه شد. نزدیک دو ماه گذشت، روزي که آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.» خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه ي کار را شروع کند که یکی از بچه هاي سپاه آمد دنبالش. بهش گفت: «بفرما تو.» گفت: «نه، اگه یک لحظه بیاي بیرون، بهتره.» رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهاي من.
23.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗 نماهنگ | برای طلوع خورشید 🎥 قرائت کامل زیارت آل‌یاسین به همراه بیانات و ذکر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از فرازهای آن ✏️ رهبر انقلاب: یاد امام زمان نشان‌دهنده‌ی این است که خورشید طلوع خواهد کرد، روز خواهد آمد. 🎧 نسخه صوتی زیارت آل یاسین 📥 سایت | آپارات 💻 Farsi.Khamenei.ir