#خاکهاینرمکوشک۳
ویلای جناب سرهنگ
سید کاظم حسینی
یک بار خاطره اي برام تعریف کرد از دوران سربازي اش. خاطره اي تلخ و شیرین که منشأ آن، روحیه الهی خودش بود.می گفت: اول سربازي که اعزام شدیم، رفتیم «صفر -چهار»بیرجند بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدمها را آهسته بر می داشت و با طمأنینه.به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستونها یکدفعه ایستاد.به صورت سربازي خیره شد. سرتا پاي اندامش را قشنگ نگاه کرد.
آمرانه گفت: «بیرون.» همین طور دو -سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندي داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
فرمانده پادگان هنوز لابلای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم.
توي چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاههاي سر تا پایی.
«توأم بروبیرون.»
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
امام موسی کاظم (ع):
علومی را که مردم به آن نیاز دارند در چهار چیز یافتم :
اول اینکه خدای خودت را بشناسی .
بشناسی که خداوند با تو چه کار کرده است .
بشناسی که خداوند چه چیزی از تو می خواهد .
و بشناسی که چه چیزی تو را از دینت خارج می کند.
شهادت اما موسی کاظم (ع) را تسلیت میگوییم
📚بحارالانوار، ج 78 ، ص 328
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#خاکهاینرمکوشک۴
یکی آهسته از پشت سرم گفت: «خوش به حالت!»
تا از صف برم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم: « دیگه
افتادي تو ناز و نعمت.» « تا آخرخدمتت کیف می کنی.»...
بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوي بقیه.
حسابی کنجکاو شده بودم.از خود پرسیدم: « چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهري ها دارن افسوسش رو می خورن؟!»
خیلی ها با حسرت نگاهم می کردند.بالاخره از بین آن همه، چهار-پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت:«سریع برین لوازمتون رو بردارین وبیاین بیرون، لفتش ندین ها.» باز کنجکاوي ام بیشتر شد. برام سؤال شده بود که :«کجا می خوان ببرن ما رو؟»
با آنهاي دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختند تو کیسهئ انفرادي و آمدم بیرون.
یک جیپ منتظر بود.کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا.
همراه آن استوار رفتیم تو شهر بیرجند.چند دقیقه بعد جلوي یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد.استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: «کیسه ات رو بردار بیا.»
خودش رفت زنگ آن خانه را زد. من هم رفتم کنارش. بهم گفت: « از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هر چی بهت گفتن، بی چون و چرا گوش می کنی.»
مات و مبهوت نگاهش می کردم. آمدم چیزي بگویم، در باز شد. یک زن تقریبا مسن و ساده وضعی، بین دو لنگه ئ در ایستاده بود. چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را رو سرش جابجا کرد.استوار بهش مهلت حرف زندن نداد. به من اشاره کرد و گفت: «این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید.»
آمد برود، گفتم: «من ایجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم؛ نگهبانی می خوام بدم، چکار می خوام بکنم.»
خنده ناشیانه اي کرد و گفت:«برو بابا دلت خوشه! از فردا همین لباسهات رو هم باید در بیاري و لباس شخصی بپوشی.
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
امام علی(ع):
خداوند او را در زماني فرستاد كه روزگاري بود پيامبري برانگيخته نشده بود ، و مردم در خوابي طولاني به سر ميبردند ، و فتنه ها بالا گرفته و كارها پريشان شده بود ، و آتش جنگها شعله ميكشيد ، و دنيا بي فروغ و پر از مكر و فريب گشته ، برگهاي درخت زندگي به زردي گراييده و از به بار نشستن آن قطع اميد شده بود.
🌸عید سعید مبعث گرامی باد🌸
📚نهج البلاغه ، خطبه ۸۹
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
بسم الله الرحمن الرحیم
إقرَأْ بِاِسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَق…
بخوان...به نام پروردگارت که تو را آفرید
متنی که میخوانید، اولین سخنان پروردگار جهان با پیامبر اکرم(ص) است که توسط جبرئیل امین وحی شده است.
اولین دیدار و اولین ملاقات خیلی مهم است.
اینطور نیست❔️
لااقل اگر به زندگی با تسلط بیشتری نگاه کنید، در انتخاب افراد برای همنشینی وسواس به خرج میدهید و اولین ملاقاتتان برایتان مهم است.
حرفهایی که میزنید و لباسی که میپوشید...
این مهم بودنِ ملاقات، برای افراد خاصی است که وارد زندگی شما میشوند...
مثلا کسی با عنوان همسر آینده یا یک دوست صمیمی یا عضو جدید خانواده و... اگر وارد زندگی شما شوند، اولین ملاقات قطعا مهم است.
بگذریم...
این حرفها را گفتیم تا به این سوال برسیم...
اولین کلمه ای که خدا با پیامبر دین ما گفته این است: «بخوان»
اما چرا❓️
اولین آیه...میدانید آیه یعنی نشانه، اولین کلام عیناً این است.
بخوان! به نام پروردگارت که تو را خلق کرد.
به چه کسی میگوید بخوان❔️
به کسی که سواد ندارد...
حکما حکمتی دارد❕️
شاید که کدرمزی برای سعادت و رستگاریست.
بخوان! چه مفهومی دارد❓️
شاید جمله های زیر جواب مد نظر باشند.
بخوان! لازمهی رستگاری خواندن این کتاب است.
بخوان! این جویندگان دانش هستند که به حقایق دست میابند، پس بخوان و به دنبال دانش برو
یقینا که علم مطلق است قرآن...
اما میتوانیم در نظر بگیریم که به دنبال دانش رفتن، نزد خدا زیباست.
خدا جویندگان علم را دوست دارد...
از طرفی حتما و حتما چیزکی هست که نبی برگزیدهٔ خدا میفرماید از گهواره تا گور دانش بجو.
این دانش قطعا به قرآن محصور نمیشود...
💥اصل قرآن است💥
اولویت و اول قرآن است، اما خواندن و مطالعهٔ کتابها و علوم دیگر نیز لازمهٔ دانش آموزی و یافتن است.
از سوی دیگر خدا در ادامه میفرماید:
به نام پروردگارت که تو را خلق کرد بخوان...
شاید بنده بگوید من نمیتوانم...
سواد ندارم، از من گذشته و ....
پیامبر هم نمیتوانست بخواند
اما خدایی که او و ما را آفرید از حال و اسرار نادانستهٔ ما باخبر است.
به همین دلیل میگوید انجام بده و بخوان...
خدایی که تو را خلق کرده از تو کاری نمیخواهد که از پس انجام دادنش برنیایی.
استعداد یادگیری و آموختن در همه وجود دارد.در هر سنی حتی چهل به بالاتر هم قابل استفاده است.
خواندنها را دست کم نگیریم
به خواندنیها فکر کنیم
از پرسیدن نترسیم
نخوانیم برای نمره گرفتن و مدرک تا همه ببینند
بخوانیم تا یاد بگیریم
خود به خود مدرک میگیریم، نمره کسب میکنیم و خود به خود همه میبینند.
کسی که بلد باشد و بداند، به راحتی فریب نمیخورد.
کسی که میداند، یقینا میتواند.
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد:
«توانا بود هرکه دانا بُوَد
زدانش دل دیر برنا ب…بُوَد»💌
#عیدمبعث
@Quranetrat_znu
هدایت شده از کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
﷽
💢ثبت نام سی و هشتمین جشنواره سراسری قرآن و عترت
🖇در بخشهای:
معارفی، پژوهشی، فناوری و تولیدات رسانهای، هنری، ادبی، نهجالبلاغه، صحیفهی سجادیه و نوآفرینی قرآنی
📌هر دانشجو میتواند حداکثر در دو رشته غیر هم بخش شرکت نماید.
🎁همراه با جوایز ارزنده🎁
🗓مهلت ثبتنام : تا۳۰ بهمن ۱۴۰۲
🔗ثبت نام از طریق سامانه به نشانی
🌐quran38.dmsrt.ir
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#خاکهاینرمکوشک۵
تو دوره آمورشی، به قول معروف تمسه از گرده مان کشیده بودند. یاد داده بودند بهمان که اگر مافوق گفت: بمیر، بی چون و چرا باید بمیري. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چکار کنم؟!
روبروي در ورودي، آن طرف حیات یک ساختمان مجلل، چشم را خیره می کرد.وسعت حیات و گلهاي رنگارنگ و درختهاي سربه فلک کشده هم زیبایی دیگري داشت.
زن گفت:«دنبالم بیا.»
گونه به دست دنبالش راه افتادم. رفتیم تو ساختمان. جلوي «راه پله ها» زن ایستاد. اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: «خانم اونجا هستن.»
به اعتراض گفتم: « معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشد سربازی که برم پیش یک خانم.»
ترس نگاهش را گفت. به حالت التماس گفت: «صدات رو بیار پایین پسرم!»
با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد: «برو بالا، خانم بهت می گن چکار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.»باز پرسیدم: «آخه باید چکار کنم؟»
انگار ترسید جواب بدهد،تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها بالا رفتم. در اتاق قشنگ باز بود، جوري که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرشهاي دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتین هام را باز کردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی، دو قدم رفتم جلوتر.
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#خاکهاینرمکوشک۶
«یا الله.» صدایی نیامد.دوباره گفتم
:«یا الله ،یا الله!»
این بار صداي زن جوانی بلند شد: «سرت رو بخوره! یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!» مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: «خدایا توکل برخودت.»
رفتم تو. از چیزي که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود پخش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم.
گوشه اتاق، روي مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان:«مینی ژوپ»نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن! پاهاش را هم خیلی عادي و طبیعی انداخته بود روي هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هواي مرا درك کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتین ها را پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم.
«آهاي بزمجه کجا داري می ري؟ برگرد!»
گوشم بدهکار هارت و پورت زن بی حجاب نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادري پریده بود.
زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توي حیات. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: «خانم داره صدات می زنه.» «اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!» گفت:«اگر نري، می کشنت ها!»
عصبی گفتم:«به جهنم!»
من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید.
دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد.ازش پرسیدم:
«پادگان صفر -چهار کدوم طرفه؟» حیران و بهت زده گفت:« براي چی می خواهی؟» گفتم: «می خوام از این جهنم دره فرار کنم.»
«به جوانی ات رحم کن پسر جان، این کارها چیه؟ اینجا بهت بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.»
«نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.»
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
دهه مبارک فجر، طلوع پربرکت خورشید درخشان انقلاب اسلامی و تبلور شکوه و عظمت نهضتی مبتنی بر تعالیم نبوی است. انقلابی مردمی که پردههای ظلم و جور حاکمان مستبد را کنار زده و در پگاه روشن ۲۲ بهمن مطلع غزل زیبای پیروزی ملتی آزاده و حقطلب شد.
یومالله ۲۲ بهمن مبارک باد
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#معاونت_فرهنگی_دانشگاه_زنجان
@Quranetrat_znu
#خاکهاینرمکوشک۷
وقتی دیدم زن می خواهدمرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توي خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.
آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو.
از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!
به هر حال، دو سه روزي دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی اصلا وابداً حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: «این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. »
هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر براي یک نوبت، نوبت بعدي باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم.
یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم، سرگرم کار بودم که سرگرد آمد سروقتم. خنده غرض داري کرد و به تمسخر گفت: « ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟»
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندي توي چشماش نگاه می کردم. کفري تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟»
برّ و بر نگاهش می کردم. باز گفت: «انگار دوست داري برگردي همون جا، نه؟»
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان
کمکم می کردند که خودم را نمی باختم.خاطر جمع و مطمئن گفتم: « این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدي دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد
که خالی کردي تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، ولی تا آخر سربازي هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.» عصبانی گفت: «حرفت همین؟»
گفتم: «اگر بکشیدم اونجا نمی رم.» ...
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
قدوم نورسیده آفتاب را ملائک بیشمار، به تبریک آمدهاند و بر بام خانه دختر خورشید، بال میافشانند. از بهشتِ دامان بتول، بهاری سرزده است و خانه علی و زهرا، امروز، خانه تمام شادیها و دستافشانیهاست.
خدا، لبخند میزند این روز شگفت را و مرد تنهای نخلستانها، به نسل سبز این کودک میاندیشد. به نور ممتدی که سینه به سینه، تا قیامت خواهد رفت؛ «وَلَو کَرِهَ الْکافِرُون».
عاشورا متولد شد اتفاق کمی نیست… بگذار تمام کائنات بدانند آغاز تو را! دو دریای آبی، به هم پیوستند و در پیوند خدایی و زبانزدشان، اقیانوسی پدید آمد که تاریخ را دیگرگونه خواهد کرد.
بگذار از امروز، همه شمشیرها، خود را مهیا کنند! بگذار لبها برای تشنگی، آبدیده شوند! بگذار کفر، ازهماکنون، دست به کارِ تیز کردن تیغ کینه باشد و ایمان، کوه صبرش را به شانههای تو تکیه دهد!
تاریخ، در راه است تا با خون معصوم تو، خود را رقم زند. حادثهها در راهند. آبهای متلاطم و دستهای جفاپیشهای که سدِّ سیراب شدناند، توفان خونخواهی حق و رسوایی باطل، خطبههای بلیغِ روسیاهی کفر، قرآن فصیح بر منبر نیزهها و خدایی که دلشدگانِ زخمخورده را خود به پرسش و مرهم میآید؛ همه در راهند.
تو، مولود عشق، امروز، در آغوشِ مادر، مهیّای فردای خونخواهی و «هل من ناصر» باش! لبخند بزن، تا خون در رگهای طبیعت جاری شود! لبخند بزن، تا خدا به یمن آمدن تو، اهالی روزگار را امان دهد! لبخند بزن، تا همه بدانند «عاشورا» متولد شد.
❤️ولادت امام حسین (ع) مبارک باد❤️
@Quranetrat_znu
لبخند علی (ع) رنگ میگیرد. فرشتگان، تولد دستانی را جشن میگیرند که قرار است روزی چراغ حماسه را برافروزد. پهلوانی به عالم چشم میگشاید که پهلوانان عالم به نامش اقتدا میکنند. پهلوانی که فرزند مردی است که کوهِ رشادت و جوانمردی است، فرزندِ شیر زنی است که به او شیر شهامت نوشاند. کوهمردی که ذرهای از احترام برادرش حسین (ع) فرو نگزارد.
آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (ع) خواهد بود.
سلام بر عباس، ای غیرت مجسم… ای قامتِ فتوت…
سلام ای چشمهایی که آب را شرمنده نجابت خود خواهی کرد…
سلام ای دستهایی که رودخانههای زمین، به جستجویشان سر گردانند…
سلام ای پیشانی بلندی که آئینهی آسمان است…
السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع)
💚ولادت حضرت ابالفضل العباس (ع) مبارک باد💚
@Quranetrat_znu
4_5850213810450730741.mp3
7.26M
سرود: وزیر شاه کربلاسن
بامداحی: حاج مهدی رسولی
#خاکهاینرمکوشک۸
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند.وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
-همسر شهید بروسنی
سال ۱۳۴۷ بود. روزهاي اول ازدواج،شیرینی خاص خودش را داشت.
هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقيات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم.
کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده:
پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت.
پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي
عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم.
شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهایش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
#کانون_قرآن_و_عترت_دانشگاه_زنجان
#مهربانترینیارسلام!
مرا سلوک به حدی رسیده در جانم، که از تو گریزی نمی شود
و نمی توانم به سرمنزل برسم؛ بی آنکه بارانیِ قنوت های روشن تو،
راهنمای این همه تیرگی های تنم و شکستگی اندوهبار روحم باشد.
من خودم را گم کرده ام، خدایم را می جویم؛
کدام عبادت جاری در رگ هایم افسرده که این طور
می خواهم از امام عبادت ها، شفاعت بگیرم؟
مهربان ترین یار سلام!
می خواهم اگر لایق باشم، پشت سرت قامت
به استقامت افراها بیاویزم.
می دانم آقا! شانه های صبوری ام قدر شمشادها هم نیست؛
امّا چشم های تو معراج سلوکم می شود؛
اگر بگذاری پای بی کرانه های نمازت فقط وضو
بگیرم و زل بزنم به همه نماز... .
آقا! امروز میلاد توست؛
میلاد ششمین قافله معصوم، چهارمین اشراق امامت،
اولین زینت نماز...
سجاده سجاد، پر می شود از بوی خلسه روزهایی دیگر...
تو دم به دم بر آسمان دعا، ستاره می پاشی، ماه مهربان.
می گویم آقا! یادم می دهی «بسم اللّه» را چطور بگویم
که شانه هایم از برکات حرف اولش بلرزند؟ یادم می دهی
صحیفه کدام درخت طور عاشقی است؟
امروز میلاد ققنوس هاست در آتش عشق تو.
خاکستر کدام سوره خوانی سبزت بوده اند
که این گونه به آسمان بال تازه می زنند؟
شنیده ام پیاده می رفتی به خانه عشق، از این
سوی سرزمین وحی تا به دوست برسی!
آقا! این همه مرکب داریم و پاهایمان نمی کشد!
نشان بده که تولاّ چگونه است؟
از توکل، کوله بار عنایتمان را پُر کن
و با عشق آسمانی ات، ما را شفاعت!
می دانم تو آمده ای تا بفهمم خورشید چقدر کوچک است!
آمده ای تا شهاب های ثاقب ذکر بر جان دیو و شیاطین بنشیند.
آمده ای که تقدیر ملکوتی دست هایت
بر سر غریبه های غمگین بنشیند.
امام صبور گریه ها و رکوع ها، امام مهربان سجده ها
و سلوک ها، سجاده ها دارند یاس می پاشند و گل محمدی؛
به برکت این که تقدیسشان خواهی کرد.
حالا که می آیی، بگو در عبای تو چندین هزار پروانه لانه دارند؟
بگو پرستوها از کدام اشاره سر انگشت تو به خورشید می روند؟
امروز می خواهم جواب همه سؤال های
چشم هایم را از دست های تو بگیرم.
ای کرامت جاری در ثانیه های آغاز!
می خواهم برای خودم قصه تولد مردی را بگویم که
با دُعاهای او هزاران بُلبل شیدا متولد می شوند.
می خواهم از آغاز مردی بگویم که وارث هزاران
زخم است؛ امّا شکر، آستانه دست هایش را می بوسد.
می خواهم بروم یک گوشه دنج مسجد، صحیفه
را باز کنم و به شکرانه چهارمین امام اشراق سجده کنم.
🩵ولادت امام سجاد (ع) مبارک باد🩵