eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
393 دنبال‌کننده
556 عکس
103 ویدیو
40 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی دیدم زن می خواهدمرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توي خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد. آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو. از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود! به هر حال، دو سه روزي دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی اصلا وابداً حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: «این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. » هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر براي یک نوبت، نوبت بعدي باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم. یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم، سرگرم کار بودم که سرگرد آمد سروقتم. خنده غرض داري کرد و به تمسخر گفت: « ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟» جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندي توي چشماش نگاه می کردم. کفري تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟» برّ و بر نگاهش می کردم. باز گفت: «انگار دوست داري برگردي همون جا، نه؟» عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان کمکم می کردند که خودم را نمی باختم.خاطر جمع و مطمئن گفتم: « این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدي دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردي تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، ولی تا آخر سربازي هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.» عصبانی گفت: «حرفت همین؟» گفتم: «اگر بکشیدم اونجا نمی رم.» ...
🌸سالروز ولادت خورشید و ماه و ستاره مبارک باد🌸
قدوم نورسیده آفتاب را ملائک بی‏‌شمار، به تبریک آمده‏‌اند و بر بام خانه دختر خورشید، بال می‏‌افشانند. از بهشتِ دامان بتول، بهاری سرزده است و خانه علی و زهرا، امروز، خانه تمام شادی‌‏‌ها و دست‏‌افشانی‏‌‌هاست. خدا، لبخند می‏‌زند این روز شگفت را و مرد تنهای نخلستان‌‏ها، به نسل سبز این کودک می‌‏اندیشد. به نور ممتدی که سینه به سینه، تا قیامت خواهد رفت؛ «وَلَو کَرِهَ الْکافِرُون». عاشورا متولد شد اتفاق کمی نیست… بگذار تمام کائنات بدانند آغاز تو را! دو دریای آبی، به هم پیوستند و در پیوند خدایی و زبان‌زدشان، اقیانوسی پدید آمد که تاریخ را دیگرگونه خواهد کرد. بگذار از امروز، همه شمشیرها، خود را مهیا کنند! بگذار لب‏‌ها برای تشنگی، آب‌دیده شوند! بگذار کفر، ازهم‏‌اکنون، دست به کارِ تیز کردن تیغ کینه باشد و ایمان، کوه صبرش را به شانه‏‌های تو تکیه دهد! تاریخ، در راه است تا با خون معصوم تو، خود را رقم زند. حادثه‌‏ها در راهند. آب‌‏های متلاطم و دست‏‌های جفاپیشه‏‌ای که سدِّ سیراب شدن‏‌اند، توفان خونخواهی حق و رسوایی باطل، خطبه‏‌های بلیغِ روسیاهی کفر، قرآن فصیح بر منبر نیزه‏‌ها و خدایی که دلشدگانِ زخم‏‌خورده را خود به پرسش و مرهم می‏‌آید؛ همه در راهند. تو، مولود عشق، امروز، در آغوشِ مادر، مهیّای فردای خونخواهی و «هل من ناصر» باش! لبخند بزن، تا خون در رگ‌‏های طبیعت جاری شود! لبخند بزن، تا خدا به یمن آمدن تو، اهالی روزگار را امان دهد! لبخند بزن، تا همه بدانند «عاشورا» متولد شد. ❤️ولادت امام حسین (ع) مبارک باد❤️ @Quranetrat_znu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند علی (ع) رنگ می‌گیرد. فرشتگان، تولد دستانی را جشن می‌گیرند که قرار است روزی چراغ حماسه را برافروزد. پهلوانی به عالم چشم می‌گشاید که پهلوانان عالم به نامش اقتدا می‌کنند. پهلوانی که فرزند مردی است که کوهِ رشادت و جوانمردی است، فرزندِ شیر زنی است که به او شیر شهامت نوشاند. کوه‌مردی که ذره‌ای از احترام برادرش حسین (ع) فرو نگزارد. آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (ع) خواهد بود. سلام بر عباس، ای غیرت مجسم… ای قامتِ فتوت… سلام ای چشم‌هایی که آب را شرمنده نجابت خود خواهی کرد… سلام ای دست‌هایی که رودخانه‌های زمین، به جستجویشان سر گردانند… سلام ای پیشانی بلندی که آئینه‌ی آسمان است… السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع) 💚ولادت حضرت ابالفضل العباس (ع) مبارک باد💚 @Quranetrat_znu
4_5850213810450730741.mp3
7.26M
سرود: وزیر شاه کربلاسن بامداحی: حاج مهدی رسولی
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند.وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب -همسر شهید بروسنی سال ۱۳۴۷ بود. روزهاي اول ازدواج،شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقيات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده: پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهایش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
! مرا سلوک به حدی رسیده در جانم، که از تو گریزی نمی شود و نمی توانم به سرمنزل برسم؛ بی آنکه بارانیِ قنوت های روشن تو، راهنمای این همه تیرگی های تنم و شکستگی اندوهبار روحم باشد. من خودم را گم کرده ام، خدایم را می جویم؛ کدام عبادت جاری در رگ هایم افسرده که این طور می خواهم از امام عبادت ها، شفاعت بگیرم؟ مهربان ترین یار سلام! می خواهم اگر لایق باشم، پشت سرت قامت به استقامت افراها بیاویزم. می دانم آقا! شانه های صبوری ام قدر شمشادها هم نیست؛ امّا چشم های تو معراج سلوکم می شود؛ اگر بگذاری پای بی کرانه های نمازت فقط وضو بگیرم و زل بزنم به همه نماز... . آقا! امروز میلاد توست؛ میلاد ششمین قافله معصوم، چهارمین اشراق امامت، اولین زینت نماز... سجاده سجاد، پر می شود از بوی خلسه روزهایی دیگر... تو دم به دم بر آسمان دعا، ستاره می پاشی، ماه مهربان. می گویم آقا! یادم می دهی «بسم اللّه» را چطور بگویم که شانه هایم از برکات حرف اولش بلرزند؟ یادم می دهی صحیفه کدام درخت طور عاشقی است؟ امروز میلاد ققنوس هاست در آتش عشق تو. خاکستر کدام سوره خوانی سبزت بوده اند که این گونه به آسمان بال تازه می زنند؟ شنیده ام پیاده می رفتی به خانه عشق، از این سوی سرزمین وحی تا به دوست برسی! آقا! این همه مرکب داریم و پاهایمان نمی کشد! نشان بده که تولاّ چگونه است؟ از توکل، کوله بار عنایتمان را پُر کن و با عشق آسمانی ات، ما را شفاعت! می دانم تو آمده ای تا بفهمم خورشید چقدر کوچک است! آمده ای تا شهاب های ثاقب ذکر بر جان دیو و شیاطین بنشیند. آمده ای که تقدیر ملکوتی دست هایت بر سر غریبه های غمگین بنشیند. امام صبور گریه ها و رکوع ها، امام مهربان سجده ها و سلوک ها، سجاده ها دارند یاس می پاشند و گل محمدی؛ به برکت این که تقدیسشان خواهی کرد. حالا که می آیی، بگو در عبای تو چندین هزار پروانه لانه دارند؟ بگو پرستوها از کدام اشاره سر انگشت تو به خورشید می روند؟ امروز می خواهم جواب همه سؤال های چشم هایم را از دست های تو بگیرم. ای کرامت جاری در ثانیه های آغاز! می خواهم برای خودم قصه تولد مردی را بگویم که با دُعاهای او هزاران بُلبل شیدا متولد می شوند. می خواهم از آغاز مردی بگویم که وارث هزاران زخم است؛ امّا شکر، آستانه دست هایش را می بوسد. می خواهم بروم یک گوشه دنج مسجد، صحیفه را باز کنم و به شکرانه چهارمین امام اشراق سجده کنم. 🩵ولادت امام سجاد (ع) مبارک باد🩵
آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهشگفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ‌ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.» چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک به اسمت در اومده بیا و بگیر.» می گفت:«نمی خوام.» «اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.» «عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.
سلام 🖐 صبح روز شنبه اتون به خیر باشه🌱 از این به بعد قراره شنبه صبح ها، یک حدیث از سخنان گوهربار ائمه اطهار علیهم السلام رو باهم بخونیم و راجبش فکر کنیم و سعی کنیم توی اون هفته، بهش عمل کنیم ✌ حاضری؟! بسم الله...
امیرالمومنین علی علیه السلام : العِلمُ أکثرُ مِن أن یُحاطَ بِه، فَخُذوا مِن کُلِّ عِلمٍ أحسَنَهُ. دانش، بیش از آن است که تمامش دانسته شود. پس، از هر دانشی نیکو ترین آن را فرا گیرید. 📚غررالحکم 98 @Quranetrat_znu
گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما بزور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.» وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه(منظور شاه مخلوع) با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!» آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود.اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.» گفتم:« مواظب چی» گفت: «اولا که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.» با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!» به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.» «نه اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.» لحنش محکم بود و قاطع.همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.چیزهایی را که به من می گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزي نخورد.
﷽ ﴿...وَادْعُ إِلَىٰ رَبِّكَ ۖ إِنَّكَ لَعَلَىٰ هُدًى مُسْتَقِيمٍ﴾ 💫محفل انس قرآن کریم هدی ✨️عاشقانه های خدا با من✨️ 🕰هریکشنبه ساعت ۱۶ 🕌مسجد باقرالعلوم دانشگاه زنجان @Quranetrat_znu
کم کم پائیز از راه رسید.یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد براي زیارت.برعکس دفعه هاي قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزي گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالأخره یک روزنامه اي ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود.نامه را باز کرد. هرچه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد.اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما، هر چی می خواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.» نامه را بست.آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.» به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: «شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شا الله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جاي موندن مثل ماها نیست.» از همان روز دست به کار شدیم.بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزي هم نمی شد، جمع و جور کردم.حاال فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم.با خدابیامرز پدرش راهی شدیم. آدرس تو احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده. بالأخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد.جاي خوب و دست و پا بازي بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود، برده بودش تو همان خانه. گفته بود: «این خونه مال شما.» قبول نکرده بود.صاحب زمینها گفته بود: «پس تا براي خودت کاري دست و پا کنی،همین جا مجانی بشین.» ازش پرسیدم:«حالا کار پیدا کردي؟» خندید و گفت: «آره.» زود پرسیدم:«کارت چیه؟» گفت :«سر همین کوچه یک سبزي فروشی هست، فعلا اون جا مشغول شدم.»
شما دعوتید به جشن... ((جشن نیمه شعبان و روز جوان)) ❤️ زمان؛ ۳شنبه یکم اسفند ۱۴۰۲ 💛 ساعت؛ ۱۴ الی ۱۶:۳۰ 💚 مکان؛ دانشگاه زنجان، سالن غدیر 💙 مسابقه و جایزه... شرکت برای عموم دانشگاهیان و همشهریان عزیز آزاد است💐 @Znu_farhangi
💢ثبت نام سی و هشتمین جشنواره سراسری قرآن و عترت 🖇در بخش‌های: پژوهشی، فناوری و تولیدات رسانه‌ای، هنری، ادبی، نهج‌البلاغه، صحیفه‌ی سجادیه و نوآفرینی قرآنی 📌هر دانشجو می‌تواند حداکثر در دو رشته غیر هم بخش شرکت نماید. 🎁همراه با جوایز ارزنده🎁 🗓مهلت تمدید شده ثبت‌نام : تا ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ 🔗ثبت نام از طریق سامانه به نشانی 🌐quran38.dmsrt.ir @Quranetrat_znu