eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
343 دنبال‌کننده
416 عکس
93 ویدیو
33 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند علی (ع) رنگ می‌گیرد. فرشتگان، تولد دستانی را جشن می‌گیرند که قرار است روزی چراغ حماسه را برافروزد. پهلوانی به عالم چشم می‌گشاید که پهلوانان عالم به نامش اقتدا می‌کنند. پهلوانی که فرزند مردی است که کوهِ رشادت و جوانمردی است، فرزندِ شیر زنی است که به او شیر شهامت نوشاند. کوه‌مردی که ذره‌ای از احترام برادرش حسین (ع) فرو نگزارد. آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (ع) خواهد بود. سلام بر عباس، ای غیرت مجسم… ای قامتِ فتوت… سلام ای چشم‌هایی که آب را شرمنده نجابت خود خواهی کرد… سلام ای دست‌هایی که رودخانه‌های زمین، به جستجویشان سر گردانند… سلام ای پیشانی بلندی که آئینه‌ی آسمان است… السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع) 💚ولادت حضرت ابالفضل العباس (ع) مبارک باد💚 @Quranetrat_znu
4_5850213810450730741.mp3
7.26M
سرود: وزیر شاه کربلاسن بامداحی: حاج مهدی رسولی
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند.وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب -همسر شهید بروسنی سال ۱۳۴۷ بود. روزهاي اول ازدواج،شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقيات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده: پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهایش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
! مرا سلوک به حدی رسیده در جانم، که از تو گریزی نمی شود و نمی توانم به سرمنزل برسم؛ بی آنکه بارانیِ قنوت های روشن تو، راهنمای این همه تیرگی های تنم و شکستگی اندوهبار روحم باشد. من خودم را گم کرده ام، خدایم را می جویم؛ کدام عبادت جاری در رگ هایم افسرده که این طور می خواهم از امام عبادت ها، شفاعت بگیرم؟ مهربان ترین یار سلام! می خواهم اگر لایق باشم، پشت سرت قامت به استقامت افراها بیاویزم. می دانم آقا! شانه های صبوری ام قدر شمشادها هم نیست؛ امّا چشم های تو معراج سلوکم می شود؛ اگر بگذاری پای بی کرانه های نمازت فقط وضو بگیرم و زل بزنم به همه نماز... . آقا! امروز میلاد توست؛ میلاد ششمین قافله معصوم، چهارمین اشراق امامت، اولین زینت نماز... سجاده سجاد، پر می شود از بوی خلسه روزهایی دیگر... تو دم به دم بر آسمان دعا، ستاره می پاشی، ماه مهربان. می گویم آقا! یادم می دهی «بسم اللّه» را چطور بگویم که شانه هایم از برکات حرف اولش بلرزند؟ یادم می دهی صحیفه کدام درخت طور عاشقی است؟ امروز میلاد ققنوس هاست در آتش عشق تو. خاکستر کدام سوره خوانی سبزت بوده اند که این گونه به آسمان بال تازه می زنند؟ شنیده ام پیاده می رفتی به خانه عشق، از این سوی سرزمین وحی تا به دوست برسی! آقا! این همه مرکب داریم و پاهایمان نمی کشد! نشان بده که تولاّ چگونه است؟ از توکل، کوله بار عنایتمان را پُر کن و با عشق آسمانی ات، ما را شفاعت! می دانم تو آمده ای تا بفهمم خورشید چقدر کوچک است! آمده ای تا شهاب های ثاقب ذکر بر جان دیو و شیاطین بنشیند. آمده ای که تقدیر ملکوتی دست هایت بر سر غریبه های غمگین بنشیند. امام صبور گریه ها و رکوع ها، امام مهربان سجده ها و سلوک ها، سجاده ها دارند یاس می پاشند و گل محمدی؛ به برکت این که تقدیسشان خواهی کرد. حالا که می آیی، بگو در عبای تو چندین هزار پروانه لانه دارند؟ بگو پرستوها از کدام اشاره سر انگشت تو به خورشید می روند؟ امروز می خواهم جواب همه سؤال های چشم هایم را از دست های تو بگیرم. ای کرامت جاری در ثانیه های آغاز! می خواهم برای خودم قصه تولد مردی را بگویم که با دُعاهای او هزاران بُلبل شیدا متولد می شوند. می خواهم از آغاز مردی بگویم که وارث هزاران زخم است؛ امّا شکر، آستانه دست هایش را می بوسد. می خواهم بروم یک گوشه دنج مسجد، صحیفه را باز کنم و به شکرانه چهارمین امام اشراق سجده کنم. 🩵ولادت امام سجاد (ع) مبارک باد🩵
آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهشگفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ‌ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.» چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک به اسمت در اومده بیا و بگیر.» می گفت:«نمی خوام.» «اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.» «عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.
سلام 🖐 صبح روز شنبه اتون به خیر باشه🌱 از این به بعد قراره شنبه صبح ها، یک حدیث از سخنان گوهربار ائمه اطهار علیهم السلام رو باهم بخونیم و راجبش فکر کنیم و سعی کنیم توی اون هفته، بهش عمل کنیم ✌ حاضری؟! بسم الله...
امیرالمومنین علی علیه السلام : العِلمُ أکثرُ مِن أن یُحاطَ بِه، فَخُذوا مِن کُلِّ عِلمٍ أحسَنَهُ. دانش، بیش از آن است که تمامش دانسته شود. پس، از هر دانشی نیکو ترین آن را فرا گیرید. 📚غررالحکم 98 @Quranetrat_znu
گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما بزور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.» وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه(منظور شاه مخلوع) با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!» آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود.اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.» گفتم:« مواظب چی» گفت: «اولا که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.» با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!» به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.» «نه اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.» لحنش محکم بود و قاطع.همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.چیزهایی را که به من می گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزي نخورد.
﷽ ﴿...وَادْعُ إِلَىٰ رَبِّكَ ۖ إِنَّكَ لَعَلَىٰ هُدًى مُسْتَقِيمٍ﴾ 💫محفل انس قرآن کریم هدی ✨️عاشقانه های خدا با من✨️ 🕰هریکشنبه ساعت ۱۶ 🕌مسجد باقرالعلوم دانشگاه زنجان @Quranetrat_znu
کم کم پائیز از راه رسید.یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد براي زیارت.برعکس دفعه هاي قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزي گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالأخره یک روزنامه اي ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود.نامه را باز کرد. هرچه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد.اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما، هر چی می خواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.» نامه را بست.آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.» به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: «شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شا الله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جاي موندن مثل ماها نیست.» از همان روز دست به کار شدیم.بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزي هم نمی شد، جمع و جور کردم.حاال فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم.با خدابیامرز پدرش راهی شدیم. آدرس تو احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده. بالأخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد.جاي خوب و دست و پا بازي بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود، برده بودش تو همان خانه. گفته بود: «این خونه مال شما.» قبول نکرده بود.صاحب زمینها گفته بود: «پس تا براي خودت کاري دست و پا کنی،همین جا مجانی بشین.» ازش پرسیدم:«حالا کار پیدا کردي؟» خندید و گفت: «آره.» زود پرسیدم:«کارت چیه؟» گفت :«سر همین کوچه یک سبزي فروشی هست، فعلا اون جا مشغول شدم.»
شما دعوتید به جشن... ((جشن نیمه شعبان و روز جوان)) ❤️ زمان؛ ۳شنبه یکم اسفند ۱۴۰۲ 💛 ساعت؛ ۱۴ الی ۱۶:۳۰ 💚 مکان؛ دانشگاه زنجان، سالن غدیر 💙 مسابقه و جایزه... شرکت برای عموم دانشگاهیان و همشهریان عزیز آزاد است💐 @Znu_farhangi
💢ثبت نام سی و هشتمین جشنواره سراسری قرآن و عترت 🖇در بخش‌های: پژوهشی، فناوری و تولیدات رسانه‌ای، هنری، ادبی، نهج‌البلاغه، صحیفه‌ی سجادیه و نوآفرینی قرآنی 📌هر دانشجو می‌تواند حداکثر در دو رشته غیر هم بخش شرکت نماید. 🎁همراه با جوایز ارزنده🎁 🗓مهلت تمدید شده ثبت‌نام : تا ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ 🔗ثبت نام از طریق سامانه به نشانی 🌐quran38.dmsrt.ir @Quranetrat_znu
می‌‏آیی و کائنات به تو سلام می‏‌کند. عطر آرام تو که از افق لبریز می‏‌شود، جهان در دامنه زلال روح تو به نماز می‌‏ایستد. آفتاب در پیشانی تو شدت می‏‌گیرد. تمام میوه‌‏های درختان شاداب می‏‌شوند و برگ‌‏های سبز برای تو شعر می‌‏خوانند. گل‏‌های سرخ از لبخند‌های بی‏‌مضایقه تو جان می‌‏گیرند و همه رودها، به شوق عطر تو به دریا می‌‏ریزند. همه موج‌‏ها از تو یاد گرفته‏‌اند که هیچ‏گاه از رفتن باز نمانند. پیش از آنکه بیایی، ابر‌ها نام زلالت را بر همه باریده بودند. همه نام تو را می‏‌دانند. همه تو را می‌‏شناسند. تو شبیه‏‌ترین غنچه‌‏ها به بهاری، تو شبیه‏‌ترین شکوفه‏‌های ازل به پیامبری صلی‏‌الله‌‏علیه‏‌و‏آله هستی. همه عطر تو را می‏‌شناسند؛ نارنج‏‌ها، ابرها، باد‌ها و گنجشک‌‏ها. نام تو در خون همه گلبرگ‏‌های زیبا جریان دارد. همه عطر‌ها از مهربانی تو سرچشمه می‏‌گیرند. تمام اردیبهشت‏‌ها از آغوش گرامی تو جان می‏‌گیرند. بهشت، بهانه‏‌ای‏ست برای دیدن تو. بی تو، بهار توهمی بزرگ است که به کویر‌های بی‌‏پایان ختم می‌‏شود. تو مسافر تمام قلب‏‌هایی هستی که پرنده‏‌ها را دوست دارند. ماه از گریبان گرامی تو آغاز می‏‌شود و روز در پیراهن تو تکثیر می‌‏شود. با تو می‏‌توان خورشید را به کوچک‌‏ترین ایوان‏‌ها دعوت کرد و باران را مهمان تمام شیشه‏‌های غبار گرفته بی‏‌رهگذر. امشب به یمن آمدنت تمام آینه‌ها قد می‌‏کشند. ابر‌ها همه باران می‏‌شوند تا بی‌‏واسطه گونه‌‏های بهشتی‏‌ات را ببوسند. با آمدنت، عشق به مهمانی خانه‌‏های فراموش شده می‏‌رود و سقف خانه‌‏ها ستاره‏‌پوش می‏‌شوند. در زیارت نامه‌ات می‌خوانیم: «سلام بر تو‌ای صدیق و شهید بزرگوار و سید پیشتاز که با سعادت زیستی و با شهادت درگذشتی و از دست رفتی و از دنیا جز عمل صالح بهره‌ای نگرفتی و در زندگی جز به سودای پر سود آخرت نپرداختی»، و چگونه این چنین نباشد آن جوانی که شبیه‌ترین مردم به پیامبر و تربیت یافته دو سید جوانان اهل بهشت است و عصاره خلقت، حضرت، ولی عصر (عج) نیز این گونه زائر توست: «سلام بر تو‌ ای علی اکبر، اول فدایی از بهترین نسل ابراهیم خلیل. شهادت می‌دهم که تو از هر کس اولی به خدا و رسولش هستی، و خداوند ما را به زیارت تو و رفاقت جد و پدر و عمو و برادر و مادر مظلومه‌ات، موفق بدارد. من از دشمنان و کشندگان تو بیزارم و از خداوند می‌خواهم با تو در نعیم ابدی بوده و همیشه از دشمنانت دور باشم. سلام و رحمت خدا بر تو باد.» 💛روز جوان مبارک باد💛 @Quranetrat_znu
ولادت حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام💛 یازدهم علیه السلام و مبارک باد. @Quranetrat_znu
°•خِیَارُکُمْ مَنْ تَعَلَّمَ الْقُرْآنَ وَ عَلَّمَهُ•° بهترین شما کسی است که قرآن را یاد بگیرد و به دیگران بیاموزد. 💠دوره آموزشی تجوید قرآن کریم 🔹خواهران: چهارشنبه ها، ساعت ۱۳ 🔹برادران: چهارشنبه ها، بعد از نماز ظهر 🔸مسجد باقرالعلوم(علیه‌السلام) دانشگاه زنجان @znu_saghalein
🔸️اردوی دوروزه قم و جمکران به مناسبت ولادت با سعادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) 🌸🌿 - پنجشنبه و جمعه ۳ و۴ اسفند - ساعت حرکت: ۱۵ عصر از مسجد باقر العلوم (ع) 💠هزینه سفر۱۵۰ هزارتومان - جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر به آیدی زیر پیام دهید. @Quranetrat_znu_admin - ویژه برنامه وزارت علوم به مناسبت نیمه شعبان -گردهمایی دانشجویان سراسر کشور 💠ویژه خواهران @Quranetrat_znu
دوستان عزیزی که برای ثبت نام پیام دادند لطفا هرچه سریعتر هزینه را واریز بفرمایند که ثبت نام قطعی شده و روند اداری طی گردد. سپاس از همراهی شما