eitaa logo
هیئت‌رضوان‌الرضا(؏)
90 دنبال‌کننده
950 عکس
584 ویدیو
6 فایل
• . #مابچہ‌های‌مادرپھلوشکستہ‌ایم✨ . جایی‌برای‌نوکری‌شماست♥️ هیئت‌حسین :) فقط‌مخلص‌باشید !👌🏻 هر گونه کپی از پست های کانال بہ شرط | دعابرایِ‌ظهور🍃 | بلامانع است ؛
مشاهده در ایتا
دانلود
رمضان الکریم🌙' معاونت قرآنی پایگاه کوثر با همکاری معاونت فرهنگی برگزار می‌کند: سی روز زیر باران رحمت✨ . . محفل های نورانی قرآنی در دو گروه تخصصی 🔅دختران مقطع ابتدایی 🔅 نوجوان و جوان ویژه ماه مبارک رمضان😍 همراه با برنامه های متنوع👌🏻 • جزءخوانی • تدبردرقرآن • قصه‌گویی • نقاشی • طرح‌سی‌روز‌سی‌آیه • حفظ‌سوره‌های‌کوچک • احکام‌ویژه‌نوجوان و . . زمان↶ از روز اول ماه مبارک رمضان ساعت↶ راس ١۵ الی ١۶:٣٠ مکان↶ مسجد امام حسن مجتبی "؏" منتظر حضور گرم دختران گلمون هستیم♥️. 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
رمضان الکریم🌙' معاونت قرآنی پایگاه کوثر با همکاری معاونت فرهنگی برگزار می‌کند: سی روز زیر باران رحمت✨ . . محفل های نورانی قرآنی در دو گروه تخصصی 🔅دختران مقطع ابتدایی 🔅 نوجوان و جوان ویژه ماه مبارک رمضان😍 همراه با برنامه های متنوع👌🏻 • جزءخوانی • تدبردرقرآن • قصه‌گویی • نقاشی • طرح‌سی‌روز‌سی‌آیه • حفظ‌سوره‌های‌کوچک • احکام‌ویژه‌نوجوان و . . زمان↶ از روز اول ماه مبارک رمضان ساعت↶ راس ١۵ الی ١۶:٣٠ مکان↶ مسجد امام حسن مجتبی "؏" منتظر حضور گرم دختران گلمون هستیم♥️. 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
سحرخیزان کوچڪ محله حسنیه😍' جشن اختصاصی روزه اوّلی ها🎊 ویژه دختران گلی که امسال لباس زیبای تکلیف الهی بر تن کرده اند . .✨ با اجرای برنامه های شاد و متنوع🥰: ~ قصه گویی ~ همخوانی سرود ~ پخش کلیپ ~ مسابقه ~ بیان احکام ~ اهدای هدایایی به عنوان یادبود و . . ✿ زمان: پنجشنبه ۱۶ فروردین ماه ⏰ ساعت : ۱۶:۳۰ ✿ مکان: مسجد امام حسن مجتبی "علیه السلام" افطار ؛ روزه داران کوچک میهمان ویژه سفره کریم اهل‌بیت خواهند بود💚 جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر ، مشخصات خود را به آیدی زیر ارسال نمایید : @Hazratemadar1818 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
جان به قربانِ کریمی که کَرم زنده از اوست💚. عرض ارادت دختران محفل قرآنی مسجد ، به امام حسن جان در روز میلاد کریم اهل‌بیت "علیه السلام"😍 جشن میلاد کریم اهل‌بیت "ع" ویژه دختران محله حسنیه بعد از محفل جزء خوانی قرآن کریم ~ زمان: سه‌شنبه ۷ فروردین ⏰ ساعت: ۱۵ ~ مکان: مسجد امام حسن مجتبی "ع" منتظر گل دخترای عزیزمون هستیم♥️. 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
¹[ روایتِ هشت روز خادمیِ دخترانه | پشتِ صحنه 💌 ] از یک ماه پیش، با دل‌هایی پر از شوق و نیت‌هایی خالص، برنامه‌های محرم و غدیر را با نظم و دقت طرح‌ریزی کرده بودیم. 💥در میانه‌ی شورِ آماده‌سازی غدیر، ناگهان صدای انفجارِ یک حقیقت تلخ، سکوت روزهایمان را شکست؛ خبرِ حمله‌ی وحشیانه‌ی رژیم صهیونیستی، بغض را مهمان گلویمان کرد.🖤 چند روزی در بهت و اندوهِ ترور و جنایت، دل‌هایمان سنگین بود، اما . . این فقط یک پایان نبود🌱. با سخنان آرام اما کوبنده‌ی رهبر عزیزمان، جانی دوباره در رگ‌های خادمان جوشید. بچه‌ها ایستادند؛ با قامتی استوارتر، دلی روشن‌تر و عزمی مضاعف، دست در دست هم، جلسات هماهنگیِ هیئت محرم را از نو جان بخشیدند.✌🏻 ■ فضا‌سازی با طعم عطر نیت ■ آماده‌سازیِ موکب با لبخندهای بی‌منت ■ خریدِ مواد اولیه با وسواس عاشقانه ■ هماهنگیِ دوباره با سخنران‌ها و مربی‌ها، با چاشنی امید ■ قاب‌گرفتن عکس‌هایی از جنس ایثار . . آماده‌سازی دیوارنگاره‌هایی از چهره‌ی شهیدان، که نگاه‌شان در و دیوار هیئت را لبریز از ایمان و افتخار می‌کرد. ■ پخشِ اطلاعیه‌ی دعوت دختران، تا دل‌ها به سمت نور کشیده شود. اینجا، قصه‌ی خادمی فقط روایت چند روز نیست؛ ترجمه‌ی عشق است به زبان عمل❤. ادامه دارد . . . تابستان ¹⁴⁰⁴ 🗣. راوی: معاونت فرهنگی ✍🏻. نویسندگان: مسرور _ صولتی 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
² [روایتِ هشت‌ روز خادمیِ دخترانه | روزِ اول محرم 💌] 🕊 [مهمان ویژه‌ی اولین روز: شهید عمران بهرامی | افتخار محله حسنیه] صدای جاروبرقی در صحن مسجد پیچیده بود. بچه‌های واحد نظافت مثل لشگری بی‌سروصدا، با حوصله و دقت، مسجد را جارو می‌زدند. گویی زمین را برای قدم‌های عاشقانه‌ی دختران محله مهیا می‌کردند. همه‌چیز آماده بود؛ مسجد در انتظار مهمان‌ها می‌درخشید.✨ از آن‌سو، بچه‌های تدارکات، قالب‌های یخ به بغل گرفته و یکی‌یکی وارد می‌شدند😁 تا شربتی از آبلیمو و بهارنارنج را روانه کنند😋 (گرما؟ حریف تمرکز و دل‌گرمیِ ما که نمی‌شه! 😉) اما آن‌طرف‌تر ..؛ اضطراب در اوج بود!😰 بچه‌های رسانه، با لپ‌تاپی از دل دهه‌ی هشتاد، به نفس‌نفس افتاده بودند. ویدئوپروژکتور کهنه‌ی مسجد، تن به همکاری نمی‌داد😩 همه آماده بودیم برای اعلام کنسلی آیتم شهدایی که . . ناگهان ناجی از راه رسید! مربی کودک، با لپ‌تاپ مجروحش، به میدان آمد و لبخند را به لب‌ها برگرداند. آیتم برگشت؛ هیئت نجات پیدا کرد!🤩 و حالا، نوبت ورود مهمان‌ها بود . . یکی‌یکی وارد می‌شدند؛ با چادرهای مشکی، نگاه‌های پرشور، و دل‌هایی آماده برای شنیدن روضه‌ی سالار شهیدان🖤 بچه‌های خادم، با لبخند و افتخار، دم در ایستاده بودند. هیئت، از همان روز نخست دل‌های ما را تسخیر کرد❤️‍🩹 - لحظه‌به‌لحظه‌ی روز اول: ▪️صحن مسجد، زیر دست‌های خادم‌ها مثل دل عاشق، جلا گرفت. ▪️ موکبِ ساده اما صمیمی، عطردار شد از بهارنارنج و لبخندهای بی‌بهانه. ▪️ صوت و تصویر، با دستانی مضطرب اما امیدوار، به زندگی برگشت. ▪️ مهمان‌ها یکی‌یکی رسیدند؛ با دل‌هایی بی‌قرار، لب‌هایی سلام‌گو، چشم‌هایی رو به نور. ▪️صدای قرآن و زیارت عاشورا پیچید و دل‌ها نرم شد. ▪️آیتم شهدایی پخش شد؛ قابِ تصویرها، قاب دل‌ها را لرزاند. ▪️آن‌سوتر، دنیای دیگری جاری بود؛ قصه‌گویی، کاردستی، و خلاقیتی کودکانه ▪️و بعد . . صدای روضه، مداحی، هم‌خوانی؛ گویی فرشتگان کنارمان نشسته بودند. ▪️لقمه‌های خوشمزه‌ی بندری، با دستان دختران خادم، طعمی از محبت داشت. و اما ما تازه گرم شدیم . . روز اول گذشت، اما قلب‌هایمان هنوز در هوای ناب همان روز، جا مانده🥺. ادامه دارد . . . تابستان ¹⁴⁰⁴ 🗣. راوی: عزتی پور ✍🏻. نویسندگان: مسرور _ صولتی 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
³[روایتِ هشت روز خادمیِ دخترانه | روز دوم محرم 💌] 🕊 [مهمان ویژه: شهید امیرعلی حاجی‌زاده | فرمانده‌ی وعده‌های صادق] هنوز عطر روضه‌ی روز قبل در هوا بود. هیئت تمام شده بود، اما دل‌ها آرام نگرفته بودند. در سکوتِ شب، دخترهای خادم دور هم جمع شدند؛ جلسه‌ای ساده اما دلنشین، برای تدارک فردا. صحبت از تبرکی روز دوم شد، اما تصمیمی قطعی نگرفته بودیم. پیشنهادها از هر طرف سرازیر می‌شد؛ با شوق، با ذوق، با نگاهی به بودجه هیئت😁 یکی گفت: «ماکارونی با من!» یکی دیگه هم گفت: «سویاش هم من میارم!» اون یکی گفت: «سیب‌زمینی و پیازهم من جور میکنم!» اما . . هیچ‌کس نگفت گوشت با من😂! و درست همان‌جا بود که معلوم شد، فردا هیئت بوی نذرِ بی‌ریا، بوی ماکارونی خواهد گرفت 🍝 از حوالی ظهر، آشپزخانه‌ی کوچک‌مان به پاتوق بچه‌های خادم تبدیل شد. بچه‌ها با عشق مشغول پخت شدند.🥰 کف‌گیرها می‌چرخید، قابلمه‌ها قل‌قل می‌زدند، و هیئت داشت رنگ و بوی نذری می‌گرفت. نزدیکای ساعت چهار بود 🕓 همه‌چیز آماده شده بود؛ قابلمه‌ی ماکارونی شسته، لیوان‌ها مرتب در سینی‌های موکب چیده شده، پرچم‌ها در اهتزاز . . فقط یک دغدغه باقی مانده بود! 🌡 گرمای طاقت‌فرسای طبقه‌ی بالا که می‌توانست جلسه‌ی بچه‌های کوچک را به زحمت بیندازد. اما مثل همیشه، دل‌های خالص راه را نشان دادند☺️: یکی از بچه‌ها، بی‌منت، پنکه‌ی خانه‌اش را آورد. و حالا، نسیمی از مهربانی، کنار انیمیشنِ «سواد رسانه»، فضای جلسه را خنک کرده بود. بچه‌ها، چشم به تصویر، دل به پیام، و لبخند به لب داشتند😇. مربی کودک، مثل یک فرشته، بلد بود با دل‌های کوچک چه کند؛ هدیه‌ها یکی‌یکی اهدا می‌شدند🎁: جامدادی‌هایی با طرحی مذهبی و دخترانه عطرهایی خوشبو همچون گلهای بهاری لبخند کودکان، مثل پروانه در صحن مسجد می‌چرخیدند😍. و حالا نوبت دل بود🫀؛ سه گروه سنی، هر کدام بعد از برنامه‌ی خود، با دلی نرم و آماده وارد مجلس روضه شدند. روضه‌خوان شروع کرد. صدایش لرزان، لحنش سوزناک، و دل‌ها آرام‌آرام ترک برداشت. اشک، بی‌هوا از صورت‌های پاک و معصوم بچه‌ها می‌چکید🥺. مسجد، بوی روضه گرفته بود؛ بوی حضور، بوی عشق❤. - لحظه‌به‌لحظه‌ی روز دوم: ▪️پخت ماکارونی با عشق، خنده و کف‌گیرهای بی‌ادعا ▪️ آماده‌سازی مسجد با دل‌هایی که از کف تا سقف را برق انداختند ▪️پخش انیمیشن سواد رسانه برای دل‌های کوچک، اما آگاه ▪️ آیتم شهدایی با حضور شهید امیرعلی حاجی‌زاده؛ روایت آسمان در قاب تصویر ▪️ کاردستی خیمه و قصه‌گویی کودکانه؛ وقتی ایمان با بازی معنا می‌گیرد. ▪️ مداحی حماسی و شور حسینی؛ وقتی دل‌ها از زمین جدا می‌شوند. ▪️ اهدای هدیه‌های زیبا توسط خانم زارع پور به گل دخترای فعال ▪️ موکب و پذیرایی؛ لقمه‌هایی که با عشق و حال خوب درست شده بودند به دست عُشاق ابا‌عبدالله رسیدند. روز دوم هم گذشت . . اما گرمای محبت، نسیم پنکه، طعم ماکارونی، و اشک‌های روضه همه در دل‌ها می‌ماند❤️‍🩹. دل‌هایی که هر روز، بیشتر از دیروز به حسین بن علی "ع" نزدیک می‌شوند. ادامه دارد . . . تابستان ¹⁴⁰⁴ 🗣. راوی: عزتی پور ✍🏻. نویسندگان: مسرور _ صولتی 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
⁴[روایتِ هشت روز خادمیِ دخترانه | روز سوم محرم 💌] 🕊 [مهمان ویژه: شهیده ریحانه‌سادات ساداتی ارمکی | دختر بهشتی ایران 🌸] هر شب بعد از پایان هیئت، دور هم جمع می‌شدیم تا برای فردا، برای دل‌ها، برای لبخندها تصمیم بگیریم. اما شبِ سوم، حال و هوایش فرق می‌کرد.🥺 قرار بود نام «رقیه» بر زبان‌ها بیفتد، و دل‌ها برای دختر سه‌ساله‌ی کربلا تپش بگیرد و بی قراری کند❤. اولین پیشنهاد، ساده و روشن، از دل دختری عاشق بیان شد. با چشمانی پر از ذوق گفت: «نون و پنیر و سبزی با من!» و آن لبخندِ ساده، شروع قصه‌ای شد که تا آسمان رسید☺️. پیشنهادها یکی‌یکی بر زبان بچه‌ها جاری می‌شد، اما در دل من، طوفانی از نگرانی موج می‌زد. با خودم می‌گفتم: آیا می‌شود؟ آیا می‌رسد؟ اما بر لبم لبخند بود، و دلم پر از ذکر آرامِ «یا رقیه». 📱ناگهان پیامکی آمد؛ دینگ‌دینگ کوتاهی که همه‌ی وجودم را لرزاند: «بستنی برای مراسم حضرت رقیه آماده شد.» اشک، بی‌اجازه، از چشمم سر خورد😭؛ نفهمیدم بغض بود یا اشک شوق❤️‍🩹. چند دقیقه بعد، صدای امام جماعت مسجد در گوشی پیچید: «فردا، شربت نذری با من! و یک هدیه هم برای دختران سه‌ساله کنار گذاشته‌ام.»😍 نفسم بند آمد . . گویی حضرت رقیه خودش همه چیز را چیده بود.آن شب، خواب از چشمانمان رفت. با دلی سرشار از اشتیاق،با نگاهی آمیخته به بغض و عشق، تا سحر فقط «یا رقیه» گفتیم و تصویرش را در ذهن پروراندیم💚. و حالا، صبح روز سوم رسیده بود. پا به مسجد که گذاشتم، سفره‌ای کوچک روی زمین پهن کردم. ساده، بی‌تکلف، اما پر از نیت🌱. کمی بعد، بچه‌ها آمدند؛ یکی‌یکی، با قدم‌های کوچک و دل‌های بزرگ. و با آمدن بچه ها، رزق سفره هم بیشتر و بزرگ‌تر می‌شد🥰؛ آب‌نبات، بیسکویت، شیر، حلوا، شربت، نان و پنیر و سبزی، ماست، خرما . همه چیز بود. اما این، فقط یک سفره ساده پر از خوراکی نبود. این، سفره‌ی دل بود. سفره‌ی نذر. سفره‌ی حضرت رقیه.🫀 مداح جوان آمد، نشست و شروع کرد. کلمه‌ها را نمی‌خواند، می‌گریست. دل بچه‌ها را بند کلمه‌هایش کرد. اشک، آرام آرام روی صورت‌های کودکانه سر می‌خورد.🥺 و ذکر «رقیه، رقیه...» در صحن مسجد طنین انداز شد. همه چیز کوتاه بود، اما امید بچه‌ها بلندتر از همه‌ی سقف‌ها بود. و در دل معصومشان، رؤیای زیارت کربلا را با لبخند از خانم سه ساله می‌خواستند🥲. - لحظه‌به‌لحظه‌ی روز سوم: ▪️صبح زود، خادمان مسجد را با اشک و اشتیاق جلا دادند. ▪️شربت‌خانه‌ی هیئت رضوان‌الرضا با نیت پاک، آماده‌ی نذر شد. ▪️صدای قرآن و زیارت عاشورا، هوای مسجد را نورانی کرد. ▪️سخنرانی برای سه گروه سنی، هرکدام متناسب با دلهای شنونده آغاز شد. ▪️ پخش کلیپ حضرت رقیه، قطره‌های اشک را بی‌پروا جاری کرد. ▪️ هدیه‌های ساده اما شیرین، دل دختران فعال را به وجد آورد. ▪️ کاردستی خیمه و قصه‌گویی، خیال کودکانه را باعشق به نام اهل‌بیت پیوند زد. ▪️آیتم شهدایی، با روایتی از زندگی شهیده ریحانه سادات ساداتی ارمکی تصویری از بهشت را شکل داد. ▪️مداحی و هم‌خوانی، اشک ها را چون باران فرو ریخت. ▪️پذیرایی از دختران، پایان بخش مراسمی بود که از ابتدا عطر آسمان داشت. روز سوم هم گذشت . . اما دل‌های کوچک، زیر سایه‌ی حضرت رقیه، رؤیای کربلا را قاب گرفتند ، و یاد گرفتند عشق، گاهی در چشمان یک دختر سه‌ساله خلاصه می‌شود♥️. ادامه دارد . . . تابستان ¹⁴⁰⁴ 🗣. راوی: عزتی پور ✍🏻. نویسندگان: صولتی _ مسرور 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
⁵[روایت هشت‌ روز خادمیِ دخترانه | روز چهارم محرم 💌] 🕊 [مهمان ویژه: شهید فریدون عباسی | دانشمند ایران] چهارمین شب از محرم، با بوی غربت اصحاب وفادار امام حسین"ع" آغاز شد. اما مگر این نام‌ها، این چهره‌های روشن، فقط برای یک شب‌اند؟ یاران حسین، فقط در کربلا نبودند.! امروز، در همین هیئت، در همین مسجد کوچک، ردّ قدمشان را میان دختران هیئت می‌توان دید؛ در شوقشان، در اشکشان، در نام‌هایی که زنده شدند💚. چهارمین روز، متعلق به مردی بود از نسل ایمان و علم. 🇮🇷 شهید فریدون عباسی؛ مردی که از کلاس‌های درس تا میدان جهاد علمی، قدم‌به‌قدم بالا رفت و در بلندای دانایی، با نفس گرم معرفت، به آسمان پیوست . . راویِ آرام و آشنا، طبق رسم هر روز، با صدایی لبریز از عشق، از زندگی‌ این مرد بزرگ گفت. اما امروز، نام‌ها تمام نمی‌شدند.. اینجا، در دل شب چهارم، سه ستاره از شب‌های قبل دوباره درخشیدند؛ نه فقط به‌عنوان شهید، بلکه به‌ مثابه‌ یادآوری یاران کاروان کربلا . . در امتداد صدای راوی، یکی‌یکی، ستاره‌ها طلوع کردند❤️‍🩹: • شهیده ریحانه‌سادات ساداتی ارمکی یادآور غربت دختر سه‌ساله‌ی کربلا🥺 • شهید امیرعلی حاجی‌زاده سرداری از جنس قمر منیر بنی‌هاشم✌🏻 • شهید عمران بهرامی با چهره‌ای، که غیرت جوانان عاشورایی را زنده می‌کرد🌱. 🖼 قاب عکس‌ها، با احترام و اشک، روی دیوارهای مسجد نصب شدند؛ 🎬 کلیپ‌های حماسی، در دل تاریکی مسجد، جرقه‌های آگاهی زدند؛ 📖 و روایت‌ها، ساده و بی‌تکلف، اما عمیق، در فضا پیچیدند. دختران هیئت، بی‌کلام،‌با چشم‌هایی که برق اشتیاق داشت، گوش می‌دادند، باور می‌کردند، دل می‌سپردند🥲♥️. گویی میان صحن مسجد،‌ پُلی بسته شده بود میان زمین و آسمان؛ پُلی از روایت شهیدان تا دل‌های کوچک و عاشقِ دختران هیئت. مثل هر روز، نوای مداحی بلند شد. مداح جوان، با لحنی گرم و سوزناک،‌دل‌ها را به لرزه انداخت.‌همخوانی‌ها، حلقه‌ای شد از بغض و ایمان،که صحن مسجد را در آغوش گرفت. و آنگاه، پایان . . نه به معنای تمام شدن، بلکه آغازی برای یک ضیافت دیگر. 🍲 دختران هیئت گرد سفره‌ای ساده اما پربرکت نشستند؛ و با عشق آش نذری دستپخت دختران خادم را می‌خوردند و در این حین از موکب‌های اربعین گفتند، از کوچه‌های خاکی نجف، از رؤیای پیاده‌روی تا کربلا💔. هر جمله‌شان، شکوفه‌ای از عشق بود. کربلا زنده بود؛ نه در فاصله‌ها، بلکه در همین اشک‌ها، در همین شب‌ها، در همین قلب‌هایی که برای حسین می‌تپید🫀🥺. - لحظه‌به‌لحظه‌ی روز چهارم: ▪️روز با تمیزکاری مسجد آغاز شد؛ دخترانِ خادم، با دل‌هایی سرشار از شوق، مسجد را جارو زدند. انگار می‌خواستند زمین را برای قدم‌های فرشته‌ها مهیا کنند. ▪️گروه رسانه، با دقتِ عاشقانه، میکروفون، لپ‌تاپ، ویدیو پروژکتور و دوربین‌ها را امتحان می‌کردند تا هیچ تصویری از شهیدان، نیمه‌تمام نماند. ▪️موکب شربت‌خانه و چای، لبریز شد از گلاب، نیت، و لبخند؛ لیوان‌ها پر می‌شد و دل‌ها لبریز. ▪️قرائت قرآن و زیارت عاشورا، آرام‌آرام فضای مسجد را نورانی کرد. ▪️سخنرانی مخصوص نوجوانان و جوانان، نه صرفاً گفتن، که دعوتی بود برای فهم، برای بیداری. ▪️آن‌سو، کودکان دورِ میزهای کاردستی و قصه‌گویی حلقه زده بودند؛ تا از زبانِ مربی، عاشورا را با رنگ، با قیچی، با تخیل لمس کنند. ▪️آیتم شهدایی، با تصویر، با صدا، با روایت، روح مجلس را به سمت حماسه برد. ▪️نوای مداحی، شعله‌ی دل‌ها را بلند کرد، و هم‌خوانی‌ها، قطره‌قطره، بغض‌ها را به اشک تبدیل کرد. ▪️سفره‌ی تبرکی با آش مخصوص، دست‌پخت سرآشپز هیئت، طعم محبت داشت و بوی حرم. ▪️و پس از آن، دوباره شستن ظروف، دوباره ذکر گفتن، دوباره لبخند . . تا مسجد، پاک‌تر از همیشه، به استقبال شب پنجم برود.🙂 این بود شب چهارم . . . شبی که دیوارهای مسجد نه فقط قاب عکس شهدا، که نفسِ شهدا را در خود جا داده بودند♥️. ادامه دارد . . . تابستان ¹⁴⁰⁴ 🗣. راوی: عزتی پور ✍🏻. نویسندگان: صولتی _ مسرور 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
⁶[روایت هشت روز خادمی دخترانه | روز پنجم محرم 💌] 🕊[مهمان ویژه: شهیده فرشته باقری | راوی حقیقت] پنج روز است که توفیق خادمی نصیبم شده؛ پنج روزی که عطر مهر اهل‌بیت علیهم‌السلام، در جان مسجد نشسته🥺و صحن این خانه‌ی نورانی، مأمن دخترانی شده که نه‌چندان دور، کودکانی بازیگوش بودند؛ همان‌ها که «حسین حسین»🖤 را از لابه‌لای خنده‌ها و بازی‌های کودکانه یاد گرفتند👧🏻. و امروز، بانوانی نجیب و باوقارند، با چشمانی از جنس نور، و دلی آکنده از اشتیاق🫀. هنوز آفتاب سر نزده، دل‌هایشان پیش‌تر از تن‌ها، به سوی مسجد پر می‌کشد.🥰 کفش‌ها را آرام کنار می‌گذارند . . کلمن های یخ را پُر می‌کنند . . غذاها را با دقت در ظرف می‌کشند . . و همه‌ی این کارها را نه از سر عادت یا اجبار، بلکه با دست‌هایی لبریز از عشق انجام می‌دهند♥️. میان این جمعِ پرشور، حلقه‌ای از فهم و روشنایی شکل گرفته . پای صحبت مربی می‌نشینند، گوش جان می‌سپارند، سؤال می‌پرسند، تأمل می‌کنند، و هرروز، یک پله از تربیت عاشورایی را بالا می‌روند✨🖤 خواهران بزرگ‌تر، دست خواهران کوچک‌تر را می‌گیرند؛ مثل مادری که از مهربانی لبریز است.🌹 چادرهایشان ساده است اما دل‌هایشان آراسته‌تر از هر زینت دنیا. اینجا فقط یک هیئت نیست، دانشگاهی‌ست مقدس. دانشگاهی از جنس ایمان، که در آن دختران امروز، زنان فردای این خاک را می‌سازند. دانشگاهی که فارغ‌التحصیلانش🎓، چون فرشته باقری‌ها، نجیب‌اند، بیدارند، بی‌ریا . . و برای انتخاب مسیر زندگی، نگاهی دارند حسینی❤️‍🩹. و من . . خادم کوچک این کاروان عشق، هر روز که این دلدادگی را می‌بینم، بیشتر باور می‌کنم که راهمان به نور ختم می‌شود🕊. به حسین علیه‌السلام♥️. و روز پنجم نیز در هاله‌ای از نور و اشتیاق به پایان رسید . . اما نه برای ما، که روایت هنوز ادامه دارد😍! در قاب دوربین‌هایی که لرزش دست‌شان از اشک است . در صدای دخترانی که با دل می‌نویسند نه فقط با قلم . در نگاه‌هایی که حقیقت را نه در تیترها، که در تپش روضه‌ها جست‌وجو می‌کنند . . فرشته باقری‌ها هنوز میان ما نفس می‌کشند؛ در دل خادمان بی‌ادعا، در حنجره‌ی رسانه‌های بی‌ریا، در دختربچه‌هایی که امروز با چادر سفیدشان، روایت عشق را تمرین می‌کنند.☺️ و این هیئت... مدرسه‌ای‌ست که خبرنگار می‌پرورد؛😌 نه از جنس خبرهای رسمی، بلکه از جنس حقیقت‌های ناپیدا . . از جنس صداقت و اشک♥️. ادامه دارد . . . تابستان ¹⁴⁰⁴ 🗣. راوی: عزتی پور ✍🏻. نویسندگان: صولتی _ مسرور 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
⁸[روایت هشت روز خادمیِ دخترانه | روز هفتم محرم💌] 🕊️[مهمان ویژه: مادر و جنین شهید | مثل رباب] طبق سنت هر سال، روز هفتم محرم، دل‌هایمان قراری دیرینه با مادران داشت؛زنانی که سال‌ها بی‌هیاهو،چراغ هیئت‌ها را روشن نگه داشته‌اند. اما امسال، صحنه‌ای دیگر شکل گرفت. 👧🏻 دختران امروز، مادران فردایند و این‌بار، آن‌ها بودند که میزبانی را بر عهده گرفتند؛ با دستانی کوچک اما دل‌هایی بزرگ، دل‌هایی لبریز از عشقِ حسینی♥️. عده‌ای مشغول ساختن گهواره‌ای برای حضرت علی‌اصغر بودند، با آن دقت و لطافتی که تنها از دست‌های عاشق برمی‌آید. گروهی دیگر، کاغذنوشته‌هایی تهیه می‌کردند در وصف حضرت رباب سلام‌الله‌علیها؛ مادری مظلوم، اما استوار، که داغ شیرخواره‌اش را به قامت کشید، نه به فریاد❤️‍🩹. بانیان مراسم، شیر تهیه کرده بودند؛ تا یاد لب‌های خشکیده‌ی علی‌اصغر در ذهن‌ها بماند . . یاد عطشی که آسمان را به گریه انداخت و زمین را به ناله.🥺. اما اوج لحظه، جایی بود که دختری کوچک، عروسک خود را در پارچه‌ای سفید پیچید، آرام در آغوش گرفت و بی‌کلام وارد مجلس شد؛ چنان‌که گویی خودش، مادر اصغر است. مجلس از این تصویر، جان گرفت؛ و دل‌ها، از این نگاه کودکانه و پر معنا، شکستند💔. مداح امروز، از آقایان بود؛ اما دختران کوچک هیئت، بی‌تاب صدای مداح جوان خود بودند؛ همان نوای آشنایی که هر روز با آن اشک ریخته بودند، هم‌نوا شده بودند، آرام گرفته بودند🥲. و روز هفتم نیز به پایان رسید . . اما نه فقط به‌عنوان یک روز در تقویم هیئت، بلکه به‌عنوان درسی از مادری، صبر و میزبانی عاشقانه♥️. درسی از حضرت رباب؛ که در دل دختران کوچک این سرزمین، به شکلی ناب و بی‌کلام، ماندگار شد. ادامه دارد . . . تابستان ¹⁴⁰⁴ 🗣. راوی: عزتی پور ✍🏻. نویسندگان: صولتی _ مسرور 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه
⁹[روایت هشت‌ روز خادمیِ دخترانه | روز هشتم محرم " روز آخر " 💌] 🕊[مهمان ویژه: شهید محمد انصاری | علی‌اکبر زمان] روز آخر . . روز دلتنگی💔 آخرین روز بود و دلتنگی، مثل بوی گلاب، از صبح در هوای مسجد پیچیده بود. نه کسی چیزی می‌گفت، نه کسی می‌خندید همه فقط نگاه می‌کردند ؛ به صحن مسجد، به موکب هیئت رضوان الرضا، به عکس مهمانان ویژه هر روز🥺 انگار داشتند در دلشان وداع می‌نوشتند🕊. بچه‌ها با کاردستی‌های کوچکشان آمدند هرکدام، تکه‌ای از دلشان را ساخته بودند، نه فقط با قیچی و کاغذ، بلکه با اشک و لبخند🥲 سخنرانی که تمام شد، مداح ما شروع کرد؛ اما صدای مداح، شبیه روزهای قبل نبود! صدایش می‌لرزید.💔 مثل بغضی که میان صدا گیر کرده باشد. هیچ‌کس حواسش به زمان نبود. ما گفتیم: "مجلس باید کم‌کم تموم بشه" ولی دخترها، بی‌صدا، دوباره پرچم‌ها را برداشتند، و مثل یک طواف عاشقانه، از نو مرور کردند روزها را . . از روز اول تا روز دهم محرم الحرام🖤. در همین حال‌وهوا بود که، دختری از نسل نور وارد صحن مسجد شد😍. دختر شهید آقازاده‌ نژاد، با وقاری آرام و لبخندی که بوی ایمان می‌داد. همه ایستادند ... دل‌ها ایستادند ... چشم‌ها خیره ماندند ... او نشست و از پدر شهیدش گفت🙂؛ از واژه‌هایی که مثل گل در دل مسجد شکفت.🌹. و دختران، با اشتیاق گوش سپردند. پرسش‌ها یکی یکی بالا رفت، و او با صبری مادرانه، پاسخ داد♥️. دل‌ها سیر نمی‌شدند . . و آنجا بود که هدیه‌ای آمد🎁؛ یک چادر ساده . . چادری که بوی حضرت مادر را می‌داد🥺 یادگاری از عشق، ارثیه‌ای از نجابت، تقدیم شد به او که با نور صدایش، مجلس را روشن کرده بود. مجلس تمام شد، اما دل‌ها نه🫀 دخترها یک به یک جمع شدند، با خنده و اشک قرار گذاشتند برای جلسات هفتگی، برای وفای به عهد☺️‌. و من، گوشه‌ای ایستاده بودم و نگاهشان می‌کردم. همان‌هایی که روزی کودک بودند، و حالا خادمان عزای حسین‌اند🖤. دلم تنگ شده است برای صدای جارو در صحن مسجد امام حسن مجتبی "ع"، برای جفت‌کردن کفش‌ها جلوی درب، برای پیچیدن بوی گلاب💔🥺. برای صدای آرام: «خانم، چی کمک کنم؟» 🕊️ در دلم، برای تک‌تکشان دعا کردم: که عاقبت‌ بخیر شوند♥️. . که ثابت‌قدم بمانند در مکتب سیدالشهدا علیه‌السلام 🙂 . . که هرجا رفتند، یادشان نرود خادمی یعنی چه ! . و این‌گونه، دستِ هیئت را گرفتیم🌱 و آن را، با اشک، با دلتنگی، تا سال آینده بدرقه کردیم . . 🖤 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین به پایان آمد این دفتر . . اما این عهد، تا ابد در دل‌ها ادامه دارد🫀. تابستان ¹⁴⁰⁴ 🗣. راوی: عزتی پور ✍🏻. نویسندگان: صولتی _ مسرور 🌐' معاونت روابط عمومی و رسانه