تمام جنگها
بر سر همین حجاب است!
اگر می گویند #آزادی؛
قصدشان این است که حجابت را بردارند
جنگ امروز اسلحه نمیخواهد
حجاب میخواهد...🧕🏻☝️🏻
#خواهر_شهید_نوری
🍃🌹..
#شهیدصدرزاده وقتیفرمانده نیروهایفاطمیونتویسوریهبود، یکشببهنیروهاشمیگهشجاع کسینیستکهنترسه،کسیهست کهمیترسهومیگهخدایاببینمن میترسم!ولیباهمینترسمیرم جلوچونتورودوستدارموبهت ایماندارم!
عجیبهایـنچیزا،خیلیعجیب..
⭕استاد فاطمی نیا :
*🍃انسان بداخلاق و غضبناڪ از عبادتش بهره نمی برد. نمازش باعثـــــ عروج او نمی شود. ممکن است عباداتـــــ و مستحباتی انجام دهد، اما با یڪ غضبـــــ و سوء خلق، همه را از بین می برد.*
‹•🌀🌸•›
🌿| #شهادتـــــ🌷
•
وقتی برایِ دنیایِ بقیه🕊
از دنیاتـــــ گذشتی،🌎
میشی دنیایِ یه دنیا آدم..!🌷
آره همون قضیهی عزتـــــِ بعدِ شهادتـــــِ
•♥️🌱•
استغفار امانگاه انسان استـــــ ؛
یعنے پناهگاه وقتے گفتے
^استغفرﷲ^ در پناه خـــــدا هستے⇩
و ڪجا امنتر و آرامش بخشتر
از آغوش خــــــدا...
' اَستَغفِرﷲرَبےوَاتوبالیه '
_ حاجاسماعیلدولابی(ره)
🌹معجزه وکرامات شهدا🌹
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..
🌱#خداےخوبِ_ابراهیم🌱
پیامبر اکرم ( ص ) در تفسیر آیه ذیل می فرماید :
در قیامت هیچ کس قدم از قدم برنمی دارد مگر اینکه به چهار پرسش پاسخ دهد :
جوانی اش در چه راهی صرف کرده ؟
عمرش را در چه چیزی سپری نموده ؟
مالش که از کجا جمع کرده و در چه راهی مصرف نموده و از محبت اهل بیت .
حال به زندگی نورانی ابراهیم عزیزمان نگاه کنیم .
تمام این چهار پرسش را به راحتی می تواند جواب دهد . خوشا به سعادتش .
وَ قِفُوهُم إِنَّهُمْ مَسْئؤُلُونَ
آن ها را نگهدارید که باید بازپرسی شوند!
( صافات / ۲۴ )
💐#خداےخوبِ_ابراهیم💐
فکر نمی کردم گناه خیلی مهمی باشد .
احساس کردم که یک اشتباه کوچک است و بعداً توبه میکنم .
صبح فردا ، یکی از دوستان ابراهیم هادی به من زنگ زد . بی مقدمه گفت : خواب ابراهیم را دیدم . برایت پیغام فرستاده !
با خوشحالی گفتم : چی ؟ سریع بگو
کمی مکث کرد .
به عمل روز قبل من اشاره کرد و گفت :
خیلی از دست تو ناراحت شده . پیغام رسانده که مراقب باش ، همین کار های کوچک ، ثمره یک عمر جهاد و جبهه رفتن تو را نابود می کند !
فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيراً يَرَهُ
وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ
پس هر کس هموزن ذرّه ای کار خیر انجام دهد آن را میبیند !
و هر کس هموزن ذرّه ای کار بد کرده آن را میبیند ! ( سوره زلزال / ۷ و ۸ )
کانال کمیل
دوست خوبم!
این رفاقت ها توی آسمون نوشته میشه
شهدا رفقاشون رو خودشون گلچین میکنن !
حواست باشه تو لایق رفاقت با شهدا بودی که انتخاب شدی ؛ حالا که انتخاب شدی باید گوش و دلت رو بسپاری به شهدا تا از راه رسیدن به خدا برات بگن ...
"میدانیم که این رفاقت ما با شما اتفاقی نیست
این رفاقت برای ما شروعی شیرین از رفاقت است !"
جاده ی عشق دو طرفه است رفیق !❤
#رفاقت باشهدای🕊
#شهیدانه🕊
شهید محمّد ابراهیم همّت
سر تا پاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهرهاش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره؛ اما رفت وضوگرفت
تا نماز بخونه. گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم.
☀️ حس میکردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. محمد ابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...
📚 یادگاران «کتاب همت» ، صفحه 56 به روایت همسر شهید.