eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
311 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۸ اولویت خانم بزرگ همیشه قباد بود و مشخص بود حتی رفاه خودشمهم نبست تو دنیا اون فقط به قباد فکر میکرد و گفت : مرجان بزار دکتر خبر کنیم ....قرصی شربتی بده تسکین بگیری ... پوزخندی زدم‌... _ قرص برای جی ... من میکم قباد خان رو نمیخوام میخوام برم شما میگی قرص ... من میخوام از اینجا برم ... _ کجا بری ...تو مال اینجایی پسزت اینجاست ... جواب هام همه پوج بود و بی خود ... _ پسرم اینجا تو رفاه کنار شما جوری بزرگ‌میشه مثل پدرش یه مرد کامل ... خاله کنارم از بس استرس داشت ناخن هاشو تو دست خودش فرو میکرد ... کسی دیگع چیزی نگفت ... قباد بلند شد و بیرون رفت ... نمیخواست اونجا بمونه و ببینم چطور نگاه میکنه ... روز چهارمم تموم میشد و هر ثانیه که جلو میرفت هزاربار بیشتر دلم میلرزید ... وقتی که داشتم نیمه شده بود ... تو اتاق خاله خوابیدم ... کسی بهم خورده نمیگرفت چون میگفتن بیماری روانی شوم‌... تو فکر بودن که یه دکتر پیدا کنن که بتونه منو معالجه کنه ... میشنیدم تووپچ پچ های خدمه که میگفتن دارم دیونه میشم‌... قباد خواب بود ... اروم بالا سرش ایستارم و به صورتش نگاه کردم ... دلم برای اون تنگ میشد برای تمام روزهایی که گذشته بود ... قبلا جدایی رو تجربه کرده بودم اما اونبار از سر لجبازی و عصبانیت بود ... اونبار بعدش میدونستم دلم رو هیج وقت به کسی نمیدم ... اما اینبار میخواستم گرفتار بشم ... تصور اینکه حتی مردی کنارم باشه برام حالت تهوع میاورد ... اروم خم شدم ... دلم میسوخت برای خودم و اون ... اشکهامو پاک کردم که روی صورتش نریزه ... لبهامو خیلی اروم روی گونه اش فشردم ... انقدر بوسه ام اروم و سرد بود که حتی حسش هم نکرد... نفس عمیقی کشیدم ...روسری امو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هق هام خفه بشه ... روز ششم و هفتم و هشتم هم‌تموم شد ... هر چی بدخلقی میکردم همه فقط میخواستن ارومم کنن .. میخواستن یحوری ساکتم کنن
۵۹ هر چی به خاله میگفتم‌... فقط بهم گلاب میداد لخورم ... خانم بزرگ هم که تکلیفش مشخص بود اون‌ قباد رو میخواست و ارامششو ... از طرفی چطور از حمید دور میشدم ...تو اون مدت خیلی وابسته اش شده بودم و تمام‌ دلتنگی هام رو با اون پر میکردم ... خاله تهمینه گاه گاهی باهام صحبت میکرد و نصیحتم میکرد برای اینده حمید ... طلاق واژه پر رنگی بود مخصوصا اون زمان که زنی اجازه طلاق نداشت ... حتی اگه شوهرش دزد بود و قاتل ‌.. خاندان خودم بیشتر از همه پایبند بودن ... خبرش به گوش اقام و مادرم رسبده بود ... روز هستم بود من دیکه فرصتی برای التماس نداشتم ... خاله دستپاچه اومد و گفت : بلند شو اقاتینا اومدن ... مهربان و اقا مخمدم هستن ... معلوم بود خاله دست به دامن اونا شده تا تکلیف منو یسره کنن ... به اتاق پزیرایی رفته بودن ... وارد که شدم مامان هنوز سرپا بود ... تصور میکرد دخترش تو عنارت اربابی داره هر روز میخوره و لذت میبره ... با دیدنم چند قدم عقب رفت و گفت : خدا مرگم بده ... مهربان دستشو فشرد و ارومش کرد تا جلوی من گریه نکن به اندازه کافی من خودم داغون بودم‌... اما اقام دلش نازک بود و زد زیر گریه ... شونه هاش میلرزید ... من میفهمیدمشون اونا نگران من بودن و من نگران پاره ای از تنم که ازم جدا کرده بودن ... تکه ای از وجودم که جونش تو مشت خودم بودم ... اگه به قباد میگقتم میترسیدم پسرم رو بکشن ... مرگ‌گلبهار تلنگری بود تا هزاربار با خودم زمزمه کنم اون مرد یه بیمار و شوخی نداره ... قباد پشت سرم وارد شد ... همبیشه میچرخیدم و نگاهش میکروم اما واکنش نشون ندادم ... اگه میدیدمش دلم میلرزید و وا میدادم ... قباد بالای اتاق نشست و تعارف کرد بنشینن ... کسی چیزی نمیگفت و به من خیره بودن ...اقام سرشو به دیوار پشت تکیه کرده بود ... با اندوه نگاهم میکرد ... رحمان با اجازه اومد داخل و همونجا تو استانه درب نشست ... قباد خان نگاهم کرد و گفت " خوش اومدین ..مرجان خانواده ات اومدن عیادت ...
۶۰ قباد خان نگاهم کرد نگاهش مثل همیشه پر از عشق بود و گقت : مرجان خانواده ات برای عیادت اومدن چرا نمیگی خوبی و داری بهتر میشی ...نزار نگرلنت باشن ... خاله دستهاش میلرزید و استرس اون روزها روی اون بودد... لبهام از خشکی و بی ابی تنم بهم چسبیده بود از هم جدا کردم و گفتم : من خوبم اقا ... مهربان پسرات خوبن ...چرا نیاوردیشون ببینپشون ...شاید دیکه فرصتی نباشه ... مامان جملات منو به جدایی و مردنم تفسیر کرد و گفت : خدا نکنه مادر صد سال عمر کنی... اتیش پاره خونه ما بودی ... یه روز خوش نداشتیم از پس شیطون بودی ‌.. قباد خان نگم براتون از بجگی هاش همین رحمان حریفش نمیشد ...هر روز یا یکی رو میزد یا یه بلا سر خودش میاورد ... لبخند با یاد اوری اون روزها رو لبهام نشست ... قباد تک خنده ای کرد و گفت " الانم همونه هر روز یه جوری بلا میاره سر ما .. اما با همین شیطنت هاش میخوامش با همین کله شقی هاش ...مرجان برکتی بود که خدا فرستاد تو زندگی من ... یجوری روزهام باهاش عوض شد که هیچ وقت اونجور نبود ... با چشم هام بهش میگفتم ... _ تو هم نیمه جان منی ...تو تکرار نشدنی هستی ... اما حیف که چشم هام زبان گفتن نداشت ... بساط پزیرایی رو اوردن و سلطان سنگ‌تموم گزاشته بود ... اقا محمد و قباد اروم با هم صحبت میکردن ... مامان و خاله با هم و من له تک تک اونا نگاه میکردم ... من باید یکاری میکردم‌... قباد هیج جوری راصی نمیشد باید مجبورش میکردم ... نمیدونستم و از اون ندونستن عصبی بودم‌...از اینکه زمان میرفت ... با هر بار یاد اوری اون خواب و کشتن پسرم تنم هزاربار میلرزید خوب بود که خواب بود ... من اگه پام به خونه اون مرد کثیف باز نمیشد هیج وقت اون وارد حریم من نمیشد و الان پسرام کمارم بودن و من و قباد خوشحال بودیم ... گوش هام تیز بودن و زمزمه خاله رو تو گوش مامان شنیدم ... اون همیشه خواسته و ناخواسته چاره ساز مشکلات من بود .... خاله بود اما برام به وقتش دوست و مادر و رفیق و حتی یه مرد بود ... زنی که خالصانه پاک بود ...
📚رمانسرای آرکا 🎧 📘دختری درمترو(یکی بخردوتاببر) ✍نویسنده:ناهیدگلکار 🎙راوی:مریم افشاری معرفی داستان: داستان دختری که خانواده‌اش را در زلزله بم از دست داده و طی ماجراهایی با زنی به نام شهین زندگی میکند داستان دختری دستفروش در مترو که موزیسین هم می‌باشد ماجراهایش با باند مواد مخدر و درگیری با پلیس ، ماجرای عاشقانه‌ای با جناب سروان امین ماجرای گروه موسیقی خیابانی و...‌ داستانی بسیار جذاب و پر ماجرا و هیجان انگیز (1330) ایران نویسنده معاصر ایرانی که داستان‌هایش با محوریت مشکلات و معزلات جامعه کنونی ایران نوشته می شود داستان عزیز جان و آقای عزیز من از معروف ترین کتابهای ایشان می‌باشد 🧕🚆 📚https://eitaa.com/ROMANSARAYEARKA 📚https://rubika.ir/arka_roman
🎧 قسمت اول ودوم ازداستان «دختری درمترو» 🔶به قلم خانم ناهید گلکار 🎙راوی مریم افشاری 🧕🚆 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا