eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
298 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۶۵ اقا محرم روی مبل های مخملش که با پردهاش هم رنگ‌بود نشست ... تعارف کرد و نشستیم ... تو دلم گفتم : پس از قباد هم بزرگتر هست ... اقا محرم به من نگاهی انداخت ... _ درس میخونی ؟ نگاهمو روش میخ کوب کردم ... _ نخیر تو ده ما مگه مدرسه هست مکتب نیست ..‌ ابروشو از تعحب بالا داد ... _ حیف چه زیبا رو هم هستی همسن و سالهای تو اینجا درس میخونن اما حالا که انقلاب شد اونی که تونست رفت و اونی که نتونست مونده ‌.. _ ممنون ازتعریف شما ... _ من زحمت ندارم یه لقمه غذه باشه و یه گردگیری یاده کفاف میده ... نمیخوام بترسین اینجا سرباز خونه نیست ... پشت اشپز خونه اتاق هست هر کدوم رو پسندیدید برای شماست ....راننده دارم برای خرید میتونید باهاش بیرون برید ... خدا بیامرز مادرم هر جمعه ناهار دیزی بار میزاشت با دنبه و گوشت گوسفتدی ... شاید ده سال بیشتره نخوردم ... زنم اهل غذاهای سنتی نبود بچه هام پر افاده و امروزی ... فردا حمعه است میشه بسم الله رو شما بگین و ناهار دیزی بخوریم ....نون سنگگ هم میگم‌بخرن ... خاله با روی باز چشمی گفت ... جواد و صاحاب کارش باید میرفتن و خاله تا جلو درب بدرقهداشون کرد ‌...از پشت پنجره به بیرون نگاه میکردم حتی درب حیاط پیدا نبود ... سنگینی سایه اشو حس کردم‌... اقا محرم درست پشت سرم بود ..‌ با احترام به روش چرخیدم ... _ اگه اجازه بدین خاله بیاد اون میتونه دست بکار بشه برای شام ... خیره به چشم هام بود ... _ چشم هاتون خیلی عجیبن ...مثل کهکشان میمونن ... لبخند رو لبهام نشست ... _ ممتونم همین چشم ها گرفتاری ساخت برام ....تعجب کرد .. _ چه گرفتاری میشه ساخت یکبار که بهشون خیره میشی انگار جادو دارن ... سرمو پایین انداختم خجالت کشیدم از تعریفش ... خاله نفس زنان وارد سد ... چادرشو برداشته بود و با دامن و پیراهن بود ... 📲https://eitaa.com/ROMANSARAYEARKA 📲https://rubika.ir/arka_roman
۱۶۶ خاله رو به اقا محرم گفت : اجازه هست کارمو شروع کنم ؟‌ اقا محرم به اشپزخونه اشاره کرد ... _ من تو اتاق هستم اهنگ گوش میدم شما جابجا بشبن ....مگه چی داشتیم هر کدوم یه مشت لباس و همون شده بود کل وسایل ما ... خاله نگاهی به اشمزخوکه انداخت ... دور تا دور کابینت داشت و خاله گفت : اینجها رو ببین ‌.‌.منم به اندازه خاله متعحب بودم ... اجاق داشتن و روی اون لابد غدا میپختن ...خاله قبلا اونو خونه جواد دیره یود و براش اشنا بود ‌... خاله نگاهی توی یخچال انداخت ... _ همه چی هست چی بپزم ؟‌ به من خیره موند و گفتم : یچیز خوب بزار روز اولی خیالش راحت بشه .. خاله به کیسه برنج نگاهی انداخت ... _ دمپختک بزارم ؟‌ _ وای خاله مگه اینجا ده ماست که برنج رو لاش پر کنی رشته و لوبیا و بعد بگی به به ...برنج بزار از تو اون بالای یخجال مرغ بود در بیار مثل سلطان که سرخ میکرد با الو و پیاز درست کن ... خاله دست بکار شد و من رفتم سراغ اتاق ها ... هر اتاق به بزرگی کل اتاق های ما بود ‌.. یکیش به پشت پنجره داست و همونو من برداشتم ... ته راهرو توالت و حمام بود ...یچیز عجیبی تو حمام بود کنجکاو شیر اب رو چرخوندم و اب از بالا روی سرم ریخت ....اول ترسیدم اما بعد فهپیدم اون دوش برام حمام ..‌. خاله نگاهی به لباسهای خیسم انداخت ...مجبور شدم حمام کنم ... پیراهن مخمل کلوش بلندمو تنم کردم‌... موهام تم داشت و روسری سرم ننداختم ...اگه قباد بود حتما بهم تدکر میداد اما مگه اقا محرم به من نگاه میکرد ... خاله دستمال دست گرفت و خونه رو برق انداخت ...شکر خدا در خوکه داری بی هند بودم ... کنجکاو سرکی تو خونه انداختم ... چندتا سالن داشت کا بهم مرتبط بود و تو هر راهرو چند اتاق .... نگاهم به لوسترهاش بود که یهو صدای اقا محرم منو ترسوند ... _ به چی خبره شدی ؟‌ دست به سیته شدم و انگار خجالت کشیدم ... خورمو جمع و جور کردم ... _ خواستم ببینم اونجا تمیزه ... 📲https://eitaa.com/ROMANSARAYEARKA 📲https://rubika.ir/arka_roman
۱۶۷ اقا محرم جلوتر اومد ... _ خاله زیرکی داری نرسیده همه جا رو تمیز کرده بوی پلو و مرغشم که میاد ... _ بله خاله خیلی زن هنرمندیه ... _ حیف تو نبست سواد نداری ...اگه بخوای میتونم ثبت نامت کنم تا درس بخونی ... _ دیگه از من گرشته ... _ نزن این حرفو تو مگه چند سالته ...نگاهی براندازانه بهم انداخت ... هیچ چیزی تو اصالت نمیشه ...دخترهای ساده روستایی نجیب و پاک و خواستنی ... موهای بلند خرمایی و هبکل های تراشیده ... خجالت میکشیدم از حرفهاش از اون مدل تعریف کردنش ... خودمو بین دست هام جمع کردم .... _ میتونی بری سواد یا بگیری دوساله میتونم بزارم معلم بشی ... یهو جا خوررم ... انگار وسوسه میشرم برای اینکه بتونم روی پاهای خودم باشم ... برای اینکه پسرام بهم افتخار کنن ... _ مگه شدنیه ؟‌ جلوتر اومد ..خیلی نزدیک شد ... از چشم هاش تو امان نبودم‌... با لبخندی گفت " شما بخواه شدنی ... _ میخوام ... _ شنبه میبرمت ثبت نامت میکنم .. لبخند زدم و تشکر میکردم که دستشو جلو اورد ... خیره به دستش بودم و گفت : دست نمیدی به سلامتی موفقیتت ؟‌ با سر گفتم بله ولی دستم جلو نمیرفت ... اون نامحرم بود اما برای اونا جیز عادی بود ... خاله صدام میزد و با عحله به سمت اشپزخونه رفتم ....خاله به کتری چای اشاره کرد ... بشین جایی بخور گرسنه ای وقت ناهار شده ‌‌. من برای اقا چای ببرم میام ... صندلی رو عقب کشیدم و مشت میز نشستم ... شکلات تو دهنم گزاشتم قلبم تند تند میزد و نمیدوتم چرا هیجان داشتم .. خاله ناهار اقا محرم رو میبرد تو سیتی جیده بود و برای خودمون روی میز غدا کشیده بود ... هنوز تو اشپزخونه بود که اقا محرم اومد داخل ... _ به به بوی زندگی میاد ... خاله دستپاچه سد ... _ الان ناهار شما رو میارم ... 📲https://eitaa.com/ROMANSARAYEARKA 📲https://rubika.ir/arka_roman
۱۶۸ اقا محرم صندلی روبروم رو عقب کشید نشست ... _ کجا بیاری همینحا میشینم ...خاله براش غدا کشید و خودش کنارم‌نشست ... دستهای خاله میلرزید اما من استرسی نداشتم ...اقا محرم‌با اشتها غذاشو خورد و اخیشی گفت ... به صندلیش تکیه کرد ... _ عالی بود ...مرجان از خاله ات یاد بگیر خیلی زن هنرمندیه ... خاله تشکر کنان گفت : ممنونم من از بجگی اشپز بودم ... مادرم به کازهای خونه میرسید و من اشپز بودم ..‌ _ مشخصه ...مرجان با دوستم تماس گرفتم شنیه میبرمت برای ثبت نام .. خاله متعجب نگاهم کرد _ چه ثبت نامی اقا محرم ؟‌ _ بره مکتب درس بخونه کمکش کنیم با سواد بشه ...حیف این دختر نیست ... فردا روز خواست شوهر کنه حداقل یه شوهر خوب گیرش بیاد ... سرمو زیر انداختم خاله جدی گفت: شوهر رو میخواد چیکار ... من کار میکنم هر چی خواست براس میخرم ... 📲https://eitaa.com/ROMANSARAYEARKA 📲https://rubika.ir/arka_roman
۱۶۹ صبح خاله زودتر بیدار شده بود به حیاط دستی کشیده بود ... بوی نم همه جا بود و چقدر هم دوست داشتم ...یا حیاط عمارت میوفنادم سلطان اب پاچی میکرد و بوی نم میومد ... لباسهای پسرا رو بو کردم و تو کمد جوبی که برامون تو اتاق بود گزاشتم ... موهامو بستم و زیر روسری گزاشتم ... از اتاق بیرون میرفتم که اقا محرم رو دیدم ... با چشم های خندان گفت : بیدار شدی خانم ؟‌ خانم ؟ یجور خاصی میگفت ... _ بله خاله کجاست ؟‌ رفت با راننده یکم خرید کنن صبحانه خوردی بیا اتاق من اونجا منتظرتم ... منتطر نموند و رفت ... دلنگرون شدم از توجه اش به خودم ...دل من بجز قباد از همه متنفر بود ... لقمه ای خوردم و نگاهی به ابگوشت رنگ‌و لعاب دار خاله انداختم .... بو کشیدم واقعا خوردنی بود ...تکه ای از دنبه روش لای نون گزاشتم و خوردم‌... اولین بار بود اون نون رو مزه میکردم ... نون سنگگ چقدر خوشمره بود با کنجدهای روش ... چای خوردم و رفتم اتاق اقا محرم به درب که زدم درب وا شد ... پشت میز نشسته بود و عینک روی چشم هاش بود ... _ بیا داخل ....داخل که رفتم عینکشو برداشت ... _ به صندلی اشاره کرد نشستم ... یه تخت دو نفره تاج دار کنار اتاقش بود ... بلوز و شلوار تنش بود و برعکس دیروز دیگه رسمی نبود ... نگاهی بهم انداخت ... _ تو خونه که اجبار نیست چرا روسری سر میکنی ...حیف اون موهاته که زیر روسری بمونه ‌‌‌... تا چند وقت پیش بیردن که میرفتیم همه ازاو بودم اما الان همه باید پوشش داشته باشن ... سه جلدت باهاته ؟‌ با سر گفتم نه ....اون دست قباد بود ..‌ _ نه نیاوردم‌... _ خبر بفرست برات بیارن برای مکتب میخوای ... _ اگه نباشه نمیشه ؟ _ چرا اما بعدها لازمه ... چشمی گفتم ...باید رحمان برام میگربت ... 📲https://eitaa.com/ROMANSARAYEARKA 📲https://rubika.ir/arka_roman
۱۷۰ اون دست قباد بود و باید رحمان ازش میگرفت ... اقا محرم نگاهم میکرد ... _ چند سالته ؟‌ _ سن و سالم زیاد نیست تازه هجده ساله شدم ... _ مشخصه ...سن و سالت کم ولی سر زنده و شاداب ... خواستم بلند بشم که گفت : کجا میری ؟‌ _ میخوام تو حیاطت یه دور بزنم تا خاله بیاد ... تو دلم لعنتش کردم چرا تنهام گزاشته بود ...اقا محرم بیرون رفت و منم انگار فرار کردم بیرون ... خودمو تا اومدن خاله تو حیاط سرگرم کردم ... تنهت بین اون همه شاخ و برگ دلتنگ مردی بودم که نبودنش اصلا قشنگ‌نبود ... مرد با حیای من مرد دوست داشتنی من ...هر دو با غرور جلو رفته بودیم و برای داشتن هم نجنگیره بودیم ... برای جدای عجول بودیم ....عافل ار اینکه چقدر سخته ... فکرشم نمیکردم مکتب تا اون اندازه برام جالب باشه ...شناختن حروف و نوشتن و خوندن ... هر روز صبح تا طهر باید میرفتم و برمیگشتم ... بعد از مکتب هم انقدر سرگزم نوشتن بودم که خسته میشدم و بیشتر تو اتاق بودم تا بیرون ... دو هفته جلو میرفت و چندباری بیشتر اقا محرم رو ندیده بودم ....خاله مثل چشم هاش مراقبم بود ... حتی نمیزاشت استکانی رو جابجا کنم ... با چه شوقی مدام مینوشتم و خوشحال بودم از نوشتن ... سرم تو دفتر ها بود و تازه متوجه شدم که چپ دست هستم ... اقا محرم یه میر و صتدلی برام اورده بود تو اتاق .... سرم تو دفتر بود که اقا محرم بالای سرم ایستاد ... درست کنار صورتم خم شد ... نفس هام بهش میخورد ... مداد رو از بالاش گرفت ... _ با دقت بنویس نگاه کن به دست من ... انگشت هاشو روی انگشتم فشرد و بهم اموزش میداد ... دستهام یخ بودن و گفت : چقدر یخ کردی دختر جان ... دستمو خواستم بردارم ولی محکم نگه داشته بود ... _ میتونی اسم خودتو بنویسی ؟‌ به صدورتش که کنار صورتم بود نگاه کردم‌... چقدر جون بود ... یهو ناخواسته ... 📲https://eitaa.com/ROMANSARAYEARKA 📲https://rubika.ir/arka_roman
🎧 قسمت ۳_۴ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷۱ یهو ناخواسته گفتم : اقا محرم شما به این جونی چطور پسر دارین ؟ اونم به اون بزرگی ؟‌ لبه میز نشست ... خنده ای کوتاه کرد و گفت : من بیست سالم بود که عاشق مهلقا شدم‌...زنم اوتموقع پونزده سالش بود ... باهاش اردواج کردم نسل در نسل ثروتمند بودیم ... سال بعدش اولین پسرم بدنیا اومد و سال بعدش دومین پسرمون ... با عشق زندگی میکردیم ...مهلقا همه جون من بود ... دوسال پیش سرطان خون داست در عرض یک ماه تنهام گزاشت ... روزهای سختی بود و خیلی سخت ... پسرا هر کدوم بیست و چند سالشونه رفتن امریکا منم میخواستن ببرن ...نتونستم از ایران دل بکنم ...مگه میشد برم اینجا بزرگ شدم ... اهی بلند سر داد ... _ نگاه به سن و سال ادم ها نکن من تو همون بیست سالگی قد یه مرد پنجاه ساله بودم ... مهلقا تا بود چیزی تو این دنیا ناراحتم نمیکرد ... شاید خدا یهو خواست حالمو بگیره ... کلافه فوتی کرد ... _ یه روز میبرمت سر خاکش زیاد دور نیست ...نمیگم‌سرد شدم اما خواب خاک سرده و ازش دل کندم ... ازش جدا شدم‌...اون دیگه نیست منم زنده ام و ادم زنده زندگی میخواد ... یه زمانی نمیتونستم‌شبها چشم رو هم بزارم اما زمان درستش کرد و عادت کردم ... سوال هام‌از سر سادگی بوو ... _ چرا ازدواج نمیکنبد ... چشم هاشو ریز کرد ... _ از کجا فکر منو میخونی ؟‌ _ همینطوری گفتم ...اخه سن و سالی هم ندارین ... _ تو فکرشم‌... روی برگه برام سر مشق نوشت ... _ اولین هنر هر کس سواد داشتنشه ... ادم بی سواد مثل ادم کور میمونه ... دستی روی موهام که پشتم ریخته بود کشید ... _ شما زنها و کیس هاتون خیلی هنر دارین ... میتونین با این موها هزارتا کار کنید ...
۱۷۲ اقا محرم لبخندی زد ... _ بلند شو دیگه برای امروز کافیه ‌ خسته شدی ... _ نه خیلی دوست دارم بیشتر بنویسم‌...و بیشتر بخونم ... به چشم هام زول زد ... نمیتونستم‌پلک بزنم‌... _ چشم هات خیلی اصرار امیزن ...خبر دادی سه جلدت رو بیارن ؟‌ تازه یادم‌افتاد و گفتم : نه ...اخه چطوری بگم‌...؟‌ _ تلفن که هست تو خونه یعنی اونجا هیچ کسی نیست بشه خبر داد ... یهو یاد تلفنی افتادم‌که تو عمارت بود ... _ چرا تو عمارت تلفن هست زنگ‌میزنم‌پسر عموم اونجاست ... از لبه میز پایین رفت ... _ میرم بیرون خودتو زیاد خسته نکن ... لبخند زنان بیرون رفت ...راننده اش بهشو برد ... خاله یه چرت بعدازطهری میزد ...تز لابه لای وسایل خاله شماره عمارت رو برداشتم‌... از رو برگه میشد شماره رو گرفت ... چندتا بوق که خورد ... دستم بقدری عرق کرده بود که تلفن خیس بود... طولی نکشید که صدای پر از رعش قبادم تو گوشی پیچید ... _ الو ... همون یه کلمه برای ریختن اشک هام کافی بود ... لبهام‌میلرزیدن ... دوباره گفت : الو ...صدا هست ؟‌ نفس نمیتونستم بکشم و داشتم خفه میشدم ... گوشی رو تو جاش که کوبیدم نفسم بالا اومد ... دستمو روی قلبم فشردم روی صندلی میز تلفن نشستم ... چرا دلم داشت از دهتم بیرون میرد ... مگه اون همه عشق تموم‌نشده بود ...نگه خودج نخواسته بودم جدا بشیم ... دوباره شماره رو گرفتم‌... گوشی رو محکم‌به گوشم میفشردم و دوباره صداش توگوشم‌پیچید ... _ الو صدا میاد ؟‌ خدایا چقدر دلتنگش بودم تازه میفهمیدم چقدر برام عزیزه ... صداش که اونطور دلمو میلرزدند ولی به اون ساعت که خودشو میدیدم ... وای به اون لحظه که روبروم بود ... چطور میشد ببینمش و بغل نگیرمش ‌..
۱۷۳ دوباره قطع کردم دلم طاقت نمیاورد ....اون ساعت تو اون اتاق لم میداد و انگورهای تازه چیده سده از اخرین درخت ها رو میخورد ... دلم برای بجه هام تنگ‌میشد و به ناجار به خودم تسلی میدادم ... خاله بیرون از اتاق اومد ... نگاهی بهم‌انداخت ... _ بازم داری گریه میکنی ؟‌ با پشت دست اشکهامو پاک کردم .. _ صداشو شنیدم‌...خاله صداش دلمو چنگ میزنه .. خاله روبروم نشست ... _ صدای کی رو شنیدی ؟‌ به تلفن اشاره کردم‌... _ زنگ‌ ز‌دم عمارت ...قباد گوشی رو برداشت .. خاله اهی سر داد ... _ جرا زنگ زدی میخوای به خودت عذاب بدی ...ولش کن اون و تو دیگه جدایین چرا میخوای برای خودت اوقات تلخی بسازی ... هی تلخی گفتم ... _ میخواستم به رحمان بگم شناسنامه ام رو بگیره و برام بفرسته ... اقا محرم گفت برای مکتب لازمه و الانم به لطف اون میرم و میام ... _ به جواد میگم میخواد بره ده خونمو اقات داره میفروشه به رحمان ... براش زن گرفتن ... لبخند رو لبهام نشست ... یعنی واقعا ازدواج داره میکنه ؟‌ _ تو عمارت میخوان براش عروسی بگیرن ... قبادخان به جبران اون روزها میخواد براش یه عروسی بزرگ بگیره ... به خاله خیره موندم ... _ دیروز که مکتب بودی جواد اومد ... اون خونه رو رحمان داره میخره من که نیاز نداشتم ... _ خاله چرا نیاز نداری یه روزی برگشتی میخوای سر سفره کی بمونی ؟‌ _ تو مکه من تو رو ول میکنم ... دستهامو براش باز کردم ... محکم بغل گرفتمش و از ته دلم بوسیدمش ... موهامو نوازش کرد ... _ میدونی عروسی رحمان دعوتیم ... با کعجب نگاهش کردم ... _ ارباب همه رو دعوت کرده ... به چشم های خاله خیره موندم ...
۱۷۴ خاله تو چشم هام خیره شد و گفت : بابات زنگ‌زده جواد گفته ...همه دعوتیم ...رحمان و اسم زنشچی بود ؟‌ خاله تو فکر بود و گفتم : رعنا ...رحمان بهم‌گفنه بود ... _ اره همینه ...مرجان یچیزی میگم ولی بین خودمون باشه ... رحمان تو رو دوست داشت یدقت ها یجوری بهت خیره میموند که از چشم هاش میشد فهمید چی تو دلشه ... _ میدونم خاله اما من و اون مثل خواهر و برادر بودیم ....اونقدری که رحمان رو دوست دارم و وابسته اشم وابسته برادر خودم نبودم و نیستم ‌.. خیلی خوشحالم که قراره داماد بشه ... از اون سکه های خانم بزرگ حتما بهش کادو میدم ... _ باید از اقا محرم مرخصی بگیریم ... یه ده روز میریم و برمیگردیم اما قبلش میریم اینجا میخوام چنان لباسی تنت کنی که اون قباد خان چشم هاش زوم بشه روت ... _ شاید منو راه نده عمارت ‌.. _ اتفاقا گفته هر کسی رو دعوت کنی روی چشم هام ... من که میگم میخواسته ببیندت ...وگرنه اون برای کسی الکی ولخرجی نمیکنه ‌.. اوازه اومدنت به تهران همه جا پیچیده ... _ خاله میتونم پسرام رو ببینم ... _ اره قربونت بشم ... با چه زوقی خودمو تو ایینه نگاه میکروم‌...خاله روزها بیرون میربت ک چقدر زور به اونجا اشنایی کامل پیدا کرده بود ... اقا محرم که رسید از صورت پر انرژی من فهمید خبرایی ... خاله براش چای برد ... پاشو روی هم انداخت و گفت : خیره مرجان انگار دنیا مال تو شده ... خاله نیم نگاهی بهم انداخت ... _ خیره اقا محرم یه ده روز مرخصی میخوام ...عروسی پسر عموی مرجان ارباب براش عروسی گرفته میخوایم بریم سه جلدشم بگیریم ... اقا محرم ابروشو بالا داد ... _ ارباب ؟ اونجا ارباب داره یادم‌نبود ....مال و اموال اونا رو قانون نگرفت ؟ _ نه اونا مال اجدادشون بوده از کسی نگرفتن ... _ خوب زور گو ...چطور اربابی هست ؟‌ یهو از سر لجبازی با قباد گفتم : چرا نمیاین عروسی ...هم یه مسافرت هم با ابادی ما اشنا میشین ؟
۱۷۵ یهو از لجبازی با قباد کفتم : چرا با ما نمیاین عروسی ...پسر عموم انگار برادر منه من میزبان عروسی اونم ....خوشحال میشم بیاین .... اقا محرم خیره بهم موند ... خاله چشم غره ای بهم رفت ‌... _ اقا محرم رو چه به اون جاها ...نمیتونن اونجا راحت نیستن ... اقامحرم مشتاق شد ... _ اتفاقا من عاشق جاهای سنتی و قدیمی هستم ...چه دعوت قشنگی حتما میام ... خاله فوتی کرد و با چشم غره بهم فهموند باید لال میشدم ... _ اقا محرم میشه به من پول بدین این دختر رو ببرم خرید کنه ... _ چرا نشه ...مرجان دلش خیلی بزرکه منو دعوت کرد منم تمام هزینه های خریدشو میرم ... با راننده برین براش همه چیز بخر مهمون من ‌.. لبخند قشنگی به روم زد ... مشتاق تشکر کردم ... چشمکی بهم زد .... _ حتما میام‌... خاله تمام مسیر رفتن به بازار رو سرم غر زد ... _ تو اخه نمیشه لال بشی ..‌مرده رو کجا میری چی رو نشونش بدیم اون هنوزنمیدونه ما کجا بودیم .... _ وای خاله کم غر بزن خوب بیاد مگه چی میشه ... اتفاقا اونطوری بهتر هم میشه اینجوری ... اما نتونستم به زبون بیارم ... باورم نمیشد اون لباسعا واقعی باشن ... چه پارچه هایی بود چه رنگ‌و نقشی داشتن ... کت و دامن برام بهترین انتخاب بود کفش های پاشنه دار براق ... خاله خیره به تابلو ارایشگاه گفت : مرجان میای موهاتو رنگ‌کنی ؟‌ لبمو گزیدم ... _ خاله من بیوه ام چطور رنگ‌بمالم رو سرم ؟‌ _ چطور نداره بودی که بودی هر کی حرف بزنه میرنم دهنش ... بیا بریم بگیم اون ابروهاتم‌دست بکشه اینجا ده نیست که ... خاله اخرم کار خودشو کرد ... موهای بلند و کوتاهمو یکدست کرد و صورتمو زیر بند نخ برق انداخت ‌...ابروهای نازک شده امو نگاهی انداختم ... رنگ‌ موهام‌روشن شده بود ... سیاهی ابرازش روی مژه هام رو فر داد و بالا داد ... رژ لب کمرنگی زد و راهی شدیم خاله یه خورده وسایل ارایشی هم برام ازش خرید ‌‌. قربون اون خاله بشم که همه چیز تموم بود ...
۱۷۶ با چه شوقی یرای اولین بار تو زندگیم اونا رو تجربه میکردم انگار ازاد بودم انگار از یه زندان بیرون رفته بودم و داشتم تازه زندگی میکردم ... خریدهامو با وسواس چیدم ... اونا به جونم وصل بودن ..‌ خاله خسته از اون همه پیاده روی رفت تو اشپزخونه با عجله شام میپخت ... تو ایینه به کت و دامن تو تنم خیره بودم ...داپن تا زیر زانوهام بود و پاهای سفیدم رو بیشتر نمایش میداد ... هنوزم تو تهران حجاب کامل جا نیوفتاده بود ....و میشد اونجور رفت بیرون اما گاهی گشت بود ... گودی کمرم تو تنگی کت نمایان بود ... موهامو از بالا سرم با کش بستم ....این واقعا من بودم ... چقدر تغییر کرده بودم ... اقا محرم سرشو از لای در داخل اورد و گفت : یه چند ساعتی که نبودی انقدر عوص شدی ... خجالت زده روبهش ایستادم ....جلوتر اومد چشم هاشو درشت کرد خاله رو با صدای بلند صدا میزد ... خاله وارد اتاق که شد اقا محرم به من اشاره کرد ... _ کاری کزدین جای عروس بگیرنش ...بگن این عروسه ...برو براشاسپند دود کن ...اون چشم های طوسی و این همه زیبایی یجا مگه شدنیه ... با خودم میگفتم مهلقا زیبای تمام عیاره اما این دختر بی نقصه ... خاله یجوری نگران نگاهم میکرد و با تردید بیرون رفت تا اسپند دود کنه ... اقا محرم خیره بهم بود .... _ چه خوب که اومدی اینجا اسمش نمیدونم چیه اما حال و احوال بیست سالگی امو دارم ... حال و روز همون روزهای پر شور جونی ام ... جلوتر رفتم‌... دستمو به سمتش دراز کردم ....دستشو تو دست گرفتم ... فشردم ... _ امروز یه تجربه عالی بود سالها اونجا بودم ... اما مثل امروز حس ازادی نداشتم ...امروز حس کردم یه موجود زنده ام یه موجودی که میتونه نفس بکشه ... انگار قبل امروز همش زندان بود و تنهایی ... انگار بال بود اما پرواز بلد نبودم ...
۱۷۷ اقا محرم لبخند پر از احساسی زد ... _ مبارکت باشن ... من میرم تو حیاط هوا خیلی قشنگه اگه تمایل داشتی برای شام بیا بیرون ... _ بابت همه چیز ممنون ... اقا محرم که رفت خیلی دلم گرفت ... من زندگیم تباه شده بود اما اون روز به اندازع صدسال رندگی کردم با یه خرید کوچبک ... تو ده ما زن ارباب هم که بودی باز زن بودی زیر سلطه شوهر بودی ... اگه قباد اجازه میداد میتونستم زنده باشم میتونستم لباس بپوشم ... چشم هام پر از اشک شده بود ... نگاهی به خودم انداختم جقدر در حق زنهای ما ستم میشد ....وسیله ای بودیم برای ادامه دهی نسل و برای زاییدن بهم نگاه میکردن ... یکبار نمیشدبپرسن چی از دنیا میخوای ... چی سهمته و چی رو دوست داری ... اون روز همون لطف کوچیک اقا محرم شدیه دنیا دلخوسی بعد از مدتها از ته دلم شا بودم ... خاله تو حیاط سفره چید خیلی خسته بود ... چشم هاش از زور خستگی باز نمیشد به من نگاه کرد ... _ من میرم بخوایم تو طرفهار رو بزار تو اشپزخونه بعد نماز صبح میشورمشون ..‌ _ شام نمیخوری خاله ؟‌ _ نه اشتها ندارم فقط خوابم میاد ... خاله که رفت من و اقا محرم تنها شدیم ... اقا محرم لقمه ای از کوکو های معروف خاله تو دهنش گزاشت ... _ چه دست پختی داره این خاله اقدست ... _ خاله من دستش طلاست .. خنده ای کرد ... _ اونجا چطور جایی ؟‌ _ ابادی ما منظورته ؟‌ _ اره . _ قشنگه خونه های گاه گلی و بو و هوای قشنگی داره ... یه ارباب داره قد بلند هیکل ورزیده ... همه رو حریفه .. یه نگاهای پر ابوهتی داره یهو که بهت خیره میشه دلت میلرزه ... یه وقتا نمیشه ازش چشم برداشت ... یه وقت ها نمیشه نگاهش نکرد ..‌.
۱۷۸ خیره به اسمون بودم‌... نمیدونستم چی دارم میگم ... _ عطر تنش مثل گلهای شبو ...خاص و ماندگار ... یه وقت ها یجوری میشه مغرور اما خواستنی ... یه وقتها بداخلاق ... اما همیشه نگاهاش ماندگاره تو ذهنت میمونه ... یهو به خودم اومدم داشتم از قباد تعریف میکردم‌... ریختن قطره اشکمو که حس کردم نگاهمو ازش دزدیدم‌... یه وقت ها حسرت ها دوباره تکرار میشن ... اقا محرم لقمه ای به سمتم گرفت... _ برو بخواب امروز خسته شدی ... تشکر کردم و اونشب منم خسته از خریدها خوابیدم ... فکرم نمیکردم قراره چی بشه ... داشتم برمیگشتم و بی صبرانه منتطر رفتن بودم ... خاله با جواد صحبت میکرد .. براشون چای بردم جواد تشکر کنان گفت : رحمان گفت شماره خونه اقا محرم رو بهش دادم میخواست باهات حرف بزنه مرجان ... _ منم باهاش کار دارم ...در جه حاله ؟‌ _ خوبه در تدارکات عروسی ...قباد خان پشتش دست کشیده و میخواد براش سنگ تموم بزاره ... _ اون قباد خان ...دستور بده براش شیر شتر میارن ... _ میخواین اقا محرم رو هم ببرین ؟‌ _ اره من دعوتش کردم ... _ امان از توی کله شق مرجان ... وقتی شنیدم زدی تو سر قباد خان باورم نمیشد ... _ باور کن چون اگه باز اون روز برسه میزنم تو سرش ... _ امان از دست تو مرجان ... چطوری جرئت کردی بزنیش ... یکبار دیرمش مو به تنم سیخ شد ... وقتی خرف میزد ادم میترسید .‌.. من و خاله با چه شوقی اسبابمون رو جمع میکردیم‌... هر روز یه چیز جدید میخریدم و باید دیگه اماده برای رفتن میشدیم‌... خاله نگاهی به ساکم انداخت ... _ چیزی کم و کسر نداری ؟. _ نه خاله ...همه چیز خربدیم دیگه ... خاله به مانتوم که تازه خریده بودم و اویز بود دستی کشید ... _ این بهترین چیزی بود که خریدی ... کسی تو ده خواب هم مانتو ندیده ...
۱۷۹ حق با خاله بود مانتو اپل دار خیلی بهم میومد ... یه کیف زنجیر دارم خریده بودم‌... به خودم‌نگاهی انداختم همه چیز اماده حرکت بود ... اقا محرم بدتر از ما جند دست لباس برداشته بود ...اون سکه هارو فروحته بودم و باهاشون طلا خریده بودم ... دستهام پر شد ازطلا و گردنم ار پلاک و زنجیر بلنو ... صبح زود راهی شدیم‌... خاله هزاربار صلوات فرستاد و دلشوزه داشت انگار ... اخمی بهش کردم ... _ خاله بسته چقدر غثه میخوری ... دور از چشم اقا محرم گفت ... _ بهش نگفتیم قباد خان قللا سوهرت بوده ...اون فکر میکنه تو مجردی ... _ درست فکر کرده من الان مجردم ... _ مسخره نشو مرجان چه مجردی قباد خان اسمش روشه .. با نزدیک شدن اقا محرم هر دو ساکت شدیم ... تمام مسیر رو با خاله حرف زدبم و گاهی اقا محرم هم میگفت و میخندید ....یه پاکت تخمه خریده بود و تمام راه تخمه خوردیم ... وارد ابادی که شد با دقت به اطراف نگاه کرد ... _ چه جای با صفایی ... _ صفاش تو تابستونه الان که برگ ها خشکیدن و دارن میریزن ... نیم نگاهی بهم کرد ... _ پس بگو چرا چشم هات انقدر جون دارن تو همچین جایی بزرگ شوی ... بچه ها دنبال ماشین میدویدن ... ماشین رحمان جلو درب خاله پارک بوو ... پیاده که شدیم محکم نفس کشیدم ... _ ببین اقا محرم این خونه خاله است اینم خونه ماست ... اقا محرم با دقت نگاه میکرد ... رحمان درب رو که باز کرد بیرون بیاد پاهاش به زمین چسبید ... به من خیره موند ... دلم براش تنگ شده بود ... جلوتر رفتم‌ و گفتم : داماد ؟‌ براندازم گرد ... _ مرجان تویی ...؟‌ این تویی چقدر عوض شدی ... چرخی زدم و با ادا گفتم : مرجان جدبد رو میپسندی ؟
۱۸۰ چرخی زدم و رو به رحمان گفتم : پسندیدی ؟‌ ابروشو بالا داد ... _ دخترای این ده که هیچ دخترای جهان هم به تو نمیرسن تو تکی ... جلو اومد دست همو فشردیم .. با چه شوقی نگاهم میکرد ... _ رعنا جونت کجاست ؟‌ _ خونه باباش ... _ شیطون چند روز مونده تا عروسی؟ به اقا محرم‌نگاه میکدو ... یجوری نگران شد ... _ اون مرده کیه ؟‌ با شیطنت گفتم : شوهرم ... جدی نگاهم کرد نتونستم جلو خنده ام رو بگیرم‌... _ صاحاب کارمون بود اوردمش عروسی تو ... _ کار خوبی نکردی ...میدونی که عمارتی ها با غیرتن .. _ پسرام چطورن رحمان ؟‌ _ خوبن شیطون شدن ... با بغض سعی کردم لبخند بزنم ... _ قباد خان عروسی گرفنه برام ...گفت همه رو دعوت کن ...انگاری میخواد به بهونه عروسی من تو رو ببینه ... _ چیزی گفت خودش ؟‌ _ تو که بهتر میشناسیش ادم حرف زدن‌نیست ... _ مغرور بی حساب و کتاب که میگن همونه دیگه ... رفتیم پیش اقا محرم .. رحمان باهاش اشنا شد ... رحمان زیاد باهاش حس راحتی نداشت و دعوتمون کرد تو اتاق خاله بمونیم اما میخواستم پیش مامان بمونم ... همون اتاق مهمان رو به اقا محرم دادیم ... بابا مشتاق و بهش رسبدگی میکرد .اون روز مگه خورشیدش پایین میرفت ... رحمان برامون ازعمارت غذا اورده بود ... دستپخت سلطان چقدر داتنگش بودم‌... هوا تاریک بود ... رحمان تو حیاط اماده برگشت به عمارت بود .... شالمو روی سرم انداختم ... _ رحمان ؟‌ به سمتم چرخید ... _ جان رحمان ... با اخم گفتم : نگو جانم زنت حسودیش میشه ... به هر حال دیگه مجرد نیستی ... دستشو روی چشمش گزاشت... _ چشم ...
🎧 قسمت ۵_۶ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا