eitaa logo
📚رمانسرای آرکا📚
311 دنبال‌کننده
45 عکس
2 ویدیو
37 فایل
رمان سرای آرکا* 🎯هدف: *تبدیل مطالعه روزانه به یک عادت* 📙رمانهایی ازنویسندگان ایرانی 📘رمانهای نویسندگان مشهور دیگرکشورها 📗کتاب هایی باموضوع موفقیت 📍به صورت : 🍃 پست های روزانه وفایل های صوتی ارتباط باادمین: @ARKABOOK
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۹۳ از حرف قباد خنده ام گرفت ... هنوزم همون غیرت رو داشت ... اقا محرم رو تا جلوی اتاق مهمان همراهی کردم ... درب رو باز کرد ... _چقدر ادم های این عمارت محترم هستن و چقدر با شما مهربونن ‌‌. _ اونطور که فکر میکنید هم نیست ...قباد خان به وقتش تبدیل به خشن ترین ادم ردی زمین میشه ... _ اتفاقا اون از همه مهربونتره ...درست مثل خودت که انقدر با محبتی ... سلطان با سینی خوردنی ها و یه جام مشروب اومد ...اون مشزوب فقط مختص مهمونهای ویژه بود ... محرم ابروشو بالادداد ... _ بیین تو فرانسه هم همچین چیزی تو هتل هاش نیست ... داخل که رفت منم دور شدم ... دلم یجوری بود و انگار دلم گرفته بود از اینکه نفرین کرده بودم‌... هنوز تو راهرو طبقه بالا بودم میخواستم‌سرکی تو اتاق خودم بکشم‌... درب زد که باز کردم موجی از خاطرات بهم حمله ور شد ... نمیدونستم قباد هنوز اون داخل میمونه ... داشت لباسشو در میاورد اما با یه دست نمیتونست و از رفتن منم اونجا متعجب بود ... با لکنت حتی نمیدونستم چی بگم و جلوتر رفتم ... استینشو از دستش بیرون کشیدم ....جاهای اون زخم های شلاق هنوزم روی پشتش بوو ... گوشت اًضافه اورده بو ... دستشو تو استین لباس تمیزش بردم .. روبروم ایستاده بود دکمه هاشو میبستم .. سنکینی نگاهاشو حس میکردم‌... سرمو بالا گرفتم ... تو صورتم خیره بود ... لبهندی زدم ... _ به چی خیره شدی ؟‌ جواب سربالا داد ... _ به محرم نگفتی قبلا زن من بودی ؟‌ با بالا بردن ابرو گفتم نه ... _ چرا ؟‌ _ دلیلی برای گفتن نداره ... _ شاید من هزارتا دلیل داشته باشم ... _ دلایل تو به من چه مربوط ...مگه تو بخدای ازدواج کنی منو به زن جدیدت معرفی مبخوای بکنی ؟
.۱۹۴ تو صورتش خیره بودم ... _ مگه تو بخوای ازدواج کنی منو به زنت میخوای معرفی کنی ؟‌ از سوال احمقانه ام جا خورد ... _ مگه تو میخوای باهاش ازدواج کنی ؟‌ _ نه ... خیلی محکم گفتم نه ... _ پس چه ربطی داره ...تو اصلا جرا از اینجا رعتی مگه نمیتونستی همینجا زندگی کنی ؟‌ _ نه نمیشد تو جایی بمونم که همه میگن بیوه قباد خان ... اینجا همه از سایه تو میترسن ... ولی برعکس جایی رفتم که خوشبختم ... خودشو عقب کشید ... _ پس زودتر برگرد تا خوشبختید تباه نشده ... بیرون رفت و درب رو محکم کوبید ‌‌‌.عصلیش کرده بودم ... تا عصر پیداش نبود ... پیراهن مخمل جذبی که خریده بودم رو تنم کردم استین هاش پف داشتن ... موهامو دورم ریختم و ارایش کردم ... برای خونه عروس باید حنا میبردیم ... پسرا رو بوسیدم و به گلبهار سپردم ... کاسه های حنا رو چیده بودن و مجمه هایی که برای عروس اماده کرده بودن تو ایوان پایین بود ... مانتوم زو تنم کزدم ... رحمان با دیدنم‌لبخندی زد ... _ خواهر ندارم حنا رو بیاره ؟‌ زنعمو به من نگاه کرد ... _ مرجان که هست .. ظرف حنای عروس رو به دست من دادن ... اقا محرم شیفته اون رسومات همراهمون تو کوچه های خاکی قدم میزاشت ... دایره ها میردن و شعرهای محلی میخوندن .... هه هه هندونه امشب حنابنرونه ...مادر عروس بدونه عروس یشب مهمونه ... رعنا حنا میبنده دل به رحمان میبنده ... رعنا حناتو قربون قد و بالاتو قربون ... انگار همین دیروز بود که میخونرن و دخترها کل میکشیدن ... همونطور بخون بخون وارد حیاط پدری رعنا شون ...
۱۹۵ چه شب قشنگی بود همه دخترها ارزوی همچین شبی رو دارن ... دست رعنا رو حنا بستن و دست رحمان رو هم حنا بستن ... خانواده عروس و اقوامشون هدیه ها رو میدادن ... رحمان خوشحال بود کنار رعنایی که خیلی ظریف و خواستنی بود نشسته بود ... رعنا از زیر چادر گل دارش گاهی یواشکی رحمان رو مینگریست و چقدر بهم میومدن .. رحمان انگشتر رو دستش کرد و صدای کل کشیدن هه بلند شد ... برای من صندلی اوردن و با احترام باهام رفتار میکردن ... خاله به پهلوم زد ... _ پدر سوخته هنوزم عزت و احترام داریا ببین چطوری تحویلت گرفتن ... حنابندون که تموم شد همه برای شام برگشتن عمارت تو اتاقهای بالا درب های بین اتاق ها و باز کردن و سفره پهن کردن ... همه دور تا دور سفره نشستن ... خیلی کم پیش میومد کسی تو خوته اربابی مجلس بگیره و شانس و اقبال نصیب رحمان بود .... با اجازه و کلی زبون بازی خاله رعنا رو هم همراهمون برده بودیم ... دیس های پلو و گوشت گوسفندی دست به دست میشد و وسط سفره ها چیده میشد ... پارچ های استیل دوغ های محلی رو که میراشتن تو سفره عطر نعناهای تازه خشک شده تو اتاق میپیچید ... خاله نگاهی به رنگ‌و لعاب سفره انداخت ... _ حیف شد از این عمارت با این همه برکت گذشتیم ... با اخم‌نگاهش کردم .... سلطان از کنارم میگزشت دامنشو گرفتم ...سرشو پایین خم کرد تو س ر و صدای قاشق ها و ههمهمه زنها و بجه ها صدا به صدا نمیرسید ... _ ارباب بداخلاقت کجاست ؟‌ _ تو اتاق مهمونا بود گفت چیزی نمیخوره و رفت اتاقش ... _ پس دوباره خون به مغزش نرسیده ... _ یکم که ناراحت هست .. _ برو یه دیس براش چلو گوشت بکش ...گوشت چربی دار بزار که جیگرش حال بیاد ... _ شما میبرید ؟ _ بله میخوام زنده زنده عذابش بدم ... خاله بهم چشم غره رفت ... ولی من با شیطنت گفتم‌: بزاربفهمه من مرجانم ... دیش پلو و ماهیچه گوسفند رو برداشتم‌... رفته بود تو اتاق پسرا ....از اون بعید بود اون که حوصله بجه نداشت ... گلبهار بین زنها شامشو میخورد ... با پا درب رو هل دادم و وارد شدم ... با بچه ها بازی میکرد تا منو دید دستشو عقب کشید ... سینی رو جلوی روش گزاشتم ... مامنتو رو از تتم در اوردم ... توقع نداشت اما شالمم برداشتم و نشستم ... نگاهی به پیراهن و جواهراتم انداخت ... روبروش پشت پسرا نشستم ... سرشون رو بالا گرفتن و نگاهم میکردن ... خم شدم سرشون رو بوسیدم ... قباد به غذاها اشاره کرو ... _ گرسنه نیستم ...
۱۹۶ _ شاید اولین و اخرین باره میخوایم چهارتایی سر یه سفره نشستیم‌... یاد ندارم مثل یه خانواده بوده باشیم ... سرشو تکون داد ... _ پس بیا جلو ... اونشب خودنون تو دهن پسرا غدا میزاشتیم و به هیچ جیزی فکر هم نمیکردیم ... انقدر خوشحال بودیم و انقدر خوب بود که حتی به اون روزهای پشت سرمون توجه هم نمیکردیم ... گاهی صدای خندهام تو اتاق پر میشد و گاهی غر های پسرها ... مثل یه تیکه خمیر نون روی زمین افتادن و خوابیرن ... باورم نمیشد اونطور راحت خوابیده باشن ... با خنده کفتم : خوابیدن ؟‌ _ اره انگار خیلی خسته بودن شکمشونم که سیر شد ... _ چه پسرای خوبی دارم ... به خودم رفتن ... _ اتفاقا اصلا به تو نرفتن اگه لنگه تو بودن خوابیدنشونم پر ادا بود ... یه شهر رو بهم میریختن ... چشم هامو ریز کردم به دیس خالی غذا اشاره کردم ... _ شکر خدا اشتها نداشتی وگرنه منم میخوردی ... لبشو گزید ‌.. _ یعنی بیشترشو من خوردم ...به جثه خودت نگاه نکن تو یه گاو رو هم میخوری .... نتونستم نخندم ...
۱۹۷ خواستم پتو رو جلو بکشم که دستمو گرفت ... تو صورتش نگاه کردم ... _ چی شره ؟‌ _ بزار میزارمشون رو تشک ... براشون رخوخوابشون رو پهن کردم ... قباد با همون یه دست بلندشون کرد و گزاشت سر جاشون ... عمیق خواب بودم‌...غافل از این دنیا و رسم و روزگارشون ... زیر زیرکی نگاهش میکردم‌... چقدر دنیاهامون قشنگ بود با بودن هم ... طرفهازو جمع کردم و کنار گزاشتم‌... گلبهار اجازه میخواست داخل بیاد و باید میرفتیم مجلس تموم شره بود و انقدر اوتجا خوش بودم‌که اصلا حواسم به بقیه جاها نبود ... اقا محرم رو همونجا میخواست نکه داره ... رعنا رو زنعمو و رحمان بردن رسوندن ... و ما همگی برگشتیم خونه اقام... اونشب خونه اقام و خونه عمو پر بود از مهمونا ... رو پشت بوم ها هم جا انداخته بودن و فقط من بودم که خواب به چشم هام‌نمیرفت ... صدای خاله همون چرت دم صبحمم بهم زد ... _ بیدار شو ... تازه فعمیده بود اقا محرم نیست ... نگران بهم چشم دوخت ... _ محرم کجاست ؟‌ _ گرگ ها خوردنش... _ بی مزه نشو دختر ... _ قباد نگهش داشت عمارت میخواد نزدیک من نباشه ... پتو رو دورم پیچیدم و خودمو توش گرم کردم ... ظهر شده بود که کاروان بعد از ناهار تو عمارت برای اوردن عروس راهی شدن ... دلم نمیخواست برم ....از صبح اقا محرم زو ندیده بودم‌... رفته بود بیرون بگرده ... مهربان پسرام رو بوسید ... _ چطور دلتنگشون نمیشی ؟‌ _ مگه میشه دلتنگشون نشم‌...اونا پاره تنم هستن ...اما مجبورم ... _ مجبور به چی ؟ به اینکه خودتو بزک کنی ،‌ از حرفش دلخور شدم‌‌.... _ چون برای خودم وقت گزاشتم شد بزک کردن ... چون نمیخوام همینجوری الکی عمرم جلو بره ؟
۱۹۸ از مهربان دلخور شدم‌... عروس رو اوردن ... جلو پاهاش گوسفند قربونی کردن ... صدای ساز و دوئل میومد ...بالای نردها کنار خانم‌بزرگ ایستاده بودم‌... هوا داشت تاریک میشد و شب نزدیک بود ... خانم‌بزرگ دستمو فشرد ... _ فردا میری‌؟‌ با یه اندوهی گفت ... _ اره خانم بزرگ ولی جند روز دیکه برمیگردم تهران ... _ اونجا چی داره که میخوای بمونی ... _ نمیدونم ... تو صورتش نگاه کردم‌..‌مردهامون با چوب میرقصیدن و وسط حیاط سلوع بود ‌. عروس زیر اون چادر سفید و شال قرمز اصلا پیدا نبود ... قباد اومد تو ایوان ... درست کنارم ایستاده بود ..مثل یه ارباب لباس پوشیره وبا عرور بالای ایوان بود .... میخواست ابوهتشو به همه نشون بده ... اروم سرمو نزدیکش کردم ... _ چه با عرور نگاه میکنی ... چپ چپ نگاهم کرد ... _ نیازی به ابوهت نیست ..‌اسمم کافیه تا همه بدونن کی این بالا وابستاده ... خیره به نیم رخش بودم‌... میدیدم که از پایین نگاهمون میکنن ... بین اون نگاه ها نگاه های اقا محرم از همه عجیب تر بود ... قباد بادی تو غبغب انداخت و با تک خنده ای گفت : امروز مردم دیدن من هنوزم با گذشت و بزرکم ... _ داری از خودت تعریف میکنی ... _ نه چشم بینا میخواد دیدن من .. اقا محرم از اون پایین چندباری نگاهدکرد و داشت میومد بالا و تا به ما رسید ...قباد از رو عمد گفت : مرجان نمیری پیش پسرات ... اقا محرم اول فکر کرد اشنباه شنیوه اما وقتی خانم بزرگ‌گفت : بجه ها پیش گلبهارن ...بزار مرجان بمونه ... دیگه مطمئن شد درست شنیده ... اقا محرم با تعجب گفت : پسرات ؟‌. قباد حرفشو تکرار کرو ... _ پسرامون ...پسرهای دوقلوی من و مرجان ... _ مگه مرجان بچه داره ؟‌ قباد سرشو تکدن داد .. _ بله اون زن عقدی و رسمی من بود به خواست خودش طلاق گرفت ... داشت منو ازار میداد با اون جملات با حرص گفتم : طلاق نگرفتم طلاقم دادی ... خیره به صورتم پلک هم نمیزد ..
۱۹۹ قباد خیره به صورتم‌پلک هم نمیزد ... با حرص گفتم‌: تو بودی که طلاقم دادی ...اگه میخواستی نگهم داری با عجله نمیفرستادی دنبال عاقد که خطبه طلاق بخونه و بعدش بقچه لباسهامو بدی زیر بغلم و بکی به سلامت ... اقا محرم دهنش باز مونده بود .... قباد چیزی برای گفتن نداشت ... به من چشم دوخته بود ... تقریبا همه اون بالا نگاهم میکرون ... خانم بزرگ با دلخوری گفت : مزجان الان وقت این حرف ها نیست ... عصبی کنارشون زدم و رفتم پایین ... خاله نگرانیمو میدید اما ساکت بود ... بالاخره وقت شام بود شام خوردن و من چیزی از گلوم پایین نمیرفت ... اقا محرم از پشت سر صدام زد ... _ مرجان ؟‌ دلم نمیخواست اون لحظه با کسی صحبت کنم‌... جلوتر اوند ... _ امشب من سوپرایز شدم ... مبارکه چرا نگفته بودی اون دوتا پسر مال تو هستن ... _ چه فرقی میکرد ... _ تو خانم‌عمارت بودی ؟‌ به سمتش چرخیدم اهی کشیدم ... _ بودم اما دیگه نیستم ... میبینید که منم‌مثل شما مهمونم‌... _ کاش بعم میگفتی ازدواج کردی دوتا بچه داری ... _ چه فرقی میکرد اقا محرم‌.. گذشته من تو گوشته مونو ... _ تو هنوزم دوستش داری ...اونجوری که مهلقا همبشه نگاهم میکرد تو هم به اون‌نگاه میکنی ... حالا میفهمم تو چشم هات چی مخفی بود ... همش علاقه و عشقه ... _ عشق تموم‌میشه ...عشق منم تموم شده است ... _ بجه های قشنگی داری ... _ اره اون دوتا معجزه بودن .. خواست چیزی بگه که منصرف شد ... شام‌خورده بودن و باید عروس و داماد رو راهی خونشون میکردیم ک تمام مشد ... خونه خاله رو از قبل امادهدکرده بودن ...یعنی رحمان پولشو داده بود ... قباد روی سرشون پول ریخت و راهیشون میکرد ... از زیر قران ردشون کردن و رفتن ...
۲۰۰ رحمان و رعنا راهی خونه بخت شدن ... برای اخرین بار رفتم تا پسرا رو ببینم‌... گلبهار بجای من گریه میگرد ... اخمی کردم‌... _ گریه نداره بازم میام ... _ بخاطر شما نیست بخاطر بجه هاست ...راستی ارباب تکلیف شوهرمو روشن کرد واقعا خدا پدرشو بیامرزه راحت سدم‌... _ قباد برای همه حلال مشکلات برای خودش که میرسه ... ادامه حرفمو بریدم و رفتم سمتشون .. هر دو رو بوسروم و به گلبهار سپزدم ... همه دنبال عروس و داماد رفته بودن و کسی نبود ... عمارت خالی بود از همه ... خانم بزرگ فقط بود که خوابیده بود ... موهامو زیر شالم زدم و با دلی پر از بغص بیرون رفتم ‌... چرخیدم و برای اخرین بار به عمارت اربابی چشم دوختم ... اهی کشیدم و به خودم گفتم : تموم شد ... به همین سادگی ... خبری از اقا محرم نبود نمیدونم بازم میخواست ما پیشش کار کنیم یا نه ... اما من و خاله به اونجا موندن نیاز داشتیم ...به اینکه اونجا بریم و زندگی کنیم ... خاله دیگه حتی خونه نداشت که بتونیم توش بمونیم ... به خودم تسلی میدادم که قرار نیست اونطور که باید بشه ..‌که هنوزم امیدی هست ... هنوزم میشه زندگی کرد و جلو رفت ... نفس عمیقی کشیدم به تقدیر مرجان خندیدم ... اهی کشیدم و لباسهای پسرا رو که برداشته بودم داخل کیفم فرو میکردم که یهو از پشت سرم یکی دستشو جلوی دهنم گزاشت ... نه میشد جیغ بکشم نه فریاد ... ترسیده بودم‌... منو به سمت پشت عمارت هل میداد ... یه ماشین اونجا پارک بوو ...نمیدونسنم برای کیه .... اون کی بود که داشت منو میبرد سمت اون ماشین ... یهو خواستم دستشو گاز بگیرم اما محکمتر نگهم داشت ... چشم هام داشت سیاهی میرفت از ترس و اون فشار ... چنگی به دستش زدم اما فایده نداشت ... یهو چشم هام سیاهی رفتن و انگار چیری جلوی دهنم گرفته بود که منو به خواب وا میداشت ... داشتم میرفتم اون کی بود که اون بلا رو سرم اورده بود .‌. چشم‌هام ناخواسته بسته میشد و دیگه چیزی هم نمیتونستم یشنوم ... خواب به چشم هام میومد و دفتر جدیدی و فصل تازه ای از زنوگی پر ماجرای مرجان رقم میخورد مرجان چشم هاش بسته و دست بسته بود ... تو عالم رویا خودمو میدیدم وسط کلی درخت و باغ و بازی میکردم اما اونا همش خواب بود ... 🌸🌸پایان فصل اول🌸🌸
🎧 قسمت ۹_۱۰ ازداستان «باغ مارشال» ♦️جلدچهارم_سرگذشت ناهید 🔶به قلم حسن کریم پور 🎙راوی شادی عزیزی 👩🏻‍🦱🌳👨🏻 ⬇️⬇️⬇️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸فصل دوم _ سرگذشت مرجان🌸🌸
۱ رحمان و رعنا راهی خونه بخت شدن ... برای اخرین بار رفتم تا پسرا رو ببینم‌... گلبهار بجای من گریه میگرد ... اخمی کردم‌... _ گریه نداره بازم میام ... _ بخاطر شما نیست بخاطر بجه هاست ...راستی ارباب تکلیف شوهرمو روشن کرد واقعا خدا پدرشو بیامرزه راحت سدم‌... _ قباد برای همه حلال مشکلات برای خودش که میرسه ... ادامه حرفمو بریدم و رفتم سمتشون .. هر دو رو بوسروم و به گلبهار سپزدم ... همه دنبال عروس و داماد رفته بودن و کسی نبود ... عمارت خالی بود از همه ... خانم بزرگ فقط بود که خوابیده بود ... موهامو زیر شالم زدم و با دلی پر از بغص بیرون رفتم ‌... چرخیدم و برای اخرین بار به عمارت اربابی چشم دوختم ... اهی کشیدم و به خودم گفتم : تموم شد ... به همین سادگی ... خبری از اقا محرم نبود نمیدونم بازم میخواست ما پیشش کار کنیم یا نه ... اما من و خاله به اونجا موندن نیاز داشتیم ...به اینکه اونجا بریم و زندگی کنیم ... خاله دیگه حتی خونه نداشت که بتونیم توش بمونیم ... به خودم تسلی میدادم که قرار نیست اونطور که باید بشه ..‌که هنوزم امیدی هست ... هنوزم میشه زندگی کرد و جلو رفت ... نفس عمیقی کشیدم به تقدیر مرجان خندیدم ... اهی کشیدم و لباسهای پسرا رو که برداشته بودم داخل کیفم فرو میکردم که یهو از پشت سرم یکی دستشو جلوی دهنم گزاشت ... نه میشد جیغ بکشم نه فریاد ... ترسیده بودم‌... منو به سمت پشت عمارت هل میداد ... یه ماشین اونجا پارک بوو ...نمیدونسنم برای کیه .... اون کی بود که داشت منو میبرد سمت اون ماشین ... یهو خواستم دستشو گاز بگیرم اما محکمتر نگهم داشت ... چشم هام داشت سیاهی میرفت از ترس و اون فشار ... چنگی به دستش زدم اما فایده نداشت ... یهو چشم هام سیاهی رفتن و انگار چیری جلوی دهنم گرفته بود که منو به خواب وا میداشت ... داشتم میرفتم اون کی بود که اون بلا رو سرم اورده بود .‌. چشم‌هام ناخواسته بسته میشد و دیگه چیزی هم نمیتونستم یشنوم ... خواب به چشم هام میومد و دفتر جدیدی و فصل تازه ای از زندگی پر ماجرای مرجان رقم میخورد مرجان چشم هاش بسته و دست بسته بود ... تو عالم رویا خودمو میدیدم وسط کلی درخت و باغ و بازی میکردم اما اونا همش خواب بود ...
۲ چشم هام سنگین بودن اما بوی اشنابی میومد ...کی منو دزدیده بود تو اتاق بودم‌.. چشم هام سقف رو میوید تیر های به نظم کنار هم چیده شده رو ... اروم سرمو چرخوندم ... واضع نبود اما سیکار کنار لبش بود ... نیم رخش هم همونطور جذاب و خاص بود ... اون قباد خان بود ... دستشو تو جیب شلوارش برده بود و از پنجره که نیمه باز بود و ودود سیگارشو بیرون فوت میکرد به بیرون خیره بود ... متوجه نبود که بهوش اوموم‌... گلوم میسوخت و اب دهنمو که قورت دادم بدتر میشد ... زیر لب زمزمه کردم‌ ... _ قباد ... انمار جون گرفته بودم و دوباره گفتم ؛ قباد خان ... متوجه من شد ...سرشو به سمتم چرخوند ... اخدین پک از سیکارشو زد و تهشو بیرون انداخت ... به سمتم میومد و با گام هاش کف زمین زیر سرم میلرزبد ... روبروم نشست نگاهم میکرد و گفت : بیدار شدی ؟‌ _ چه بلایی سرم اومده ؟‌ شروع کردم‌به صدا زدن ... _ خاله ...خاله کجایی ،‌؟ قباد دستشو جلو اورد طناب دور دستمو اروم باز کرد و گفت : خاله نیست ...هیچ کسی نیست ...فقط من و تو هستیم ... یجوری نگاهم میکرد ...دستهام که باز شدن خودمو به دیوار چسبونوم و بالا کشیدم .. روبروش نشستم ...گلوم خشک بود ... به پارج مسی اب اشاره کردم‌....برام جلو اورد و یه لیوان برام ریخت ... همشو سر کشیدم‌‌.. هنوز سرم کیج میرفت ... خواستم بلند بشم‌که نتونستم ... _ عجله نکن ...تازه بهوش اومدی ..ساعت میخواد تا روبه راه بشی ... _ یکی منو بیهوش کرد ...یکی دستشو گزاشته بود رو دهتم ... قباد تک خنده ای کرد ‌.. _ مگه کسی جرئت داره به زن قباد خان دست بزنه چه برسه که بخواد دستشو بزارع رو دهنش ... _ عروسی رحمان بوو ... _ اون که دیشب تموم شد ... از دیشب تا الان خواب بودی منم خیره بودم به اون صورت قشنگت ... لحظه شماری میکردم اون چشم هات باز بشن تا بتونم دوباره اون رنگ‌رو ببینم‌... از حرف هاش چیزی سرم نمیشد ... دستشو که جلو اورد ...
۳ قباد دستشو که جلو اورد خودمو به دیوار چسبوندم ... اروم موهامو نوازش کرد و .فت : مگه نگفتی من طلاقت دادم‌... حق با تو بود من نتونستم نگهت دارم .. اما الان به زور نگهت داشتم‌... _ تو منو بیهوش کردی ؟‌ با سر گفت اره و ادامه داد ... _ چطوری حریفت میشدم برام چاره نزاشته بودی بعدشم ...خودت تحریکم خودت ... روبرومی با این موهای طلایی شده با این رژ لب ... انگشتشو روی لبهام چاک خورده قلوه ای کشید ... خیره به لبهام بود ...دستشو اروم اروم‌پایین برد ... روی گردنم گزاشت و همونطور که گردنمو نوازش میکرد گفت : تو رو خودم لز دست دادم خودمم دوباره بدست میارمت ... صدام رو صاف کردم ... دستشو با عصبانیت پس زدم ... _ میخوام برم ... تا الان نگرانم شدن ...قراره با خاله و اقا محرم برگردیم شهر ... اخمی کرد ... _ قرار نیست تو جایی بری ...اونا فردا صبح میرن ... _ چی میگی قباد ؟ من که سر در نمیارم‌... بلند شدم‌... کمرم درد میکرد از بس به یه سمت خوابیده بکوم‌.. لباسمو مرتب میکردم که روبروم ایستاد ... نگاهش نمیکردم و میخواستم فقط برم ...دلم نمیخواست اونجا بمونم ... دستهاشو کنارم به دیوار زد و بین دستهاش زندانی شدم‌... سرمو بالا گرفنم‌...تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : برو کنار قباد خان ... اما برخلاف حرف من جلوتر و جلوتر میومد ...انقدر نزدیک شد که درست چسبیده بود به من ... گرمای تنش داشت منم گرم میکرد ... نه میشر فرار کرد نا میشد نفس کشید ... دستشوکنار صورتم‌گزتشت و محکم به دیوار چسبیدم‌... سرشو جلو اورد ...لبهام میلرزیدن ...لبهاشو کنار لبهام گزاشت و بوسه ای کوچیک از کنار لبمو برداشت ... نفس هام به شماره افتاده بود ... سرشو به سرم تکیه داد عطرنفس هاش بهم میخورد ... اون همون قباد همیشگی نبو ..ازکی تا بحال انقدر شهوتی و با مخبت شده بود ... اون قباد مغرور کجا بود ...
۴ قباد موهای کنار صورتمو فوت کرد و کفت : عاقد تو راه ... مبتونی به خودت سرخاب بزنی تا برسه ... هر چند همینطوری هم قشنگی ‌..چشم هات بدون سرمه جادوگر دل منه ... وای به اینکه سرمه بکشی بهش ... به سمت درب میرفت و همونطور گفت " چیزی که حقمه رو به زور هم شده میگیرم‌... درب رو جلو چشم هام بست و رفت ... هنور تو شوک و بیهوشی بودم‌... مشتی اب از پارچ به صورتم کوبیدم‌... چن بار نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : دیونه میخواد منو به زور عقد کنه ... روسری ام کنار پام بود موهامو مرتب کردم و گره روسری امو زدم .. سرم مدام گیج میرفت از کاسه همیشگی قباد مشتی گردو و کشمش خوردم ... تنم قوت گرفت و میخواستم برم‌... درب رو هرجی فشردم درب باز نشد ... صدای قفل اویز از بیرون میومد وقتی درب رو تکون میدادم‌... درب رو قفل کرده بود ... انگار زده بود به سیم اخر ... با عصبانیت رفتم پشت پنجره ... با صدای بلند صداش میردم ... _ قباد خان‌... قباد خان‌...کسی نیست ...تهمینه خانم ...خانم بززگ‌...خاله ...سلطان ... اما کسی نه بیرون میومد نه جواب میداد ... همه ازش میترسیدن مسلم بود که کسی جواب نمیده ... داشتم دیونه میشدم‌... تو حیاط همه جا مرتب بود و تمیز تو لیهوش بودن من همه جا رو برق امداخته بودن ... صدای نق زدن های پسرم میومد ... گلبهار براشون لالایی میخونو ... قطره اشک رو از روی گونه ام پاک کردم ... خیلی اونجا نبود که عاقد رو دیدم‌.وارد عمارت شد ... قباد واقعا میخواست منو به زور عقد کنه ... هر چقدر هم کلافه و عصبی بودم اما ته دلم یجورایی کیف میکردم ار اون جسارت و قدرتش ... سلطان وارد اتاق شد ... انگار اون مقصر بود با خشم گفتم : کجا بودی گلوم پاره شد از بس صدات زدم‌... سرشو پایین انداخت ... _ من مقصر نیستم‌خانم ...قباد خان امر کردن‌.. گفت به شما بگم‌ که عاقد اومده ... _ به جهنم که اومده ...
۵ خواستم بیروم برم که سلطان دستمو گرفت و گفت " مرجان خانم به من رحم کن خودتون میدونید شما بری اون منو زنده نمیزاره ... حق با اون بود ... با خرص روی پاشنه پا چرخیدم و گفتم‌: چیکار کنم سلطان میخوام برم ؟‌ اروم جلو اومد و گفت : خانم بزرگ گفت : خاله انون رو خبر کردم داره میاد ..قباد خان همه رو گفته تو اتاق هاشوم بمونن ...اجازه نمیده کسی بیروم بیاد ... _ خدا لعنتش کنه یه روز به زور طلاقم میده امروز میخواد به زور عقدم کنه ... صدای یالله گفتن میومد .. سلطان چادری که با خودش اوردا بوو رو جلو اورد و گفت : سر کن خانم ... دستشو پس زدم ... _ نمیخوام از همین الان اون مرجان تو سری خور باشم ... لباسهام مناسبه ... سلطان لبشو گزید و قباد وارد شد ... اشاره اون و سلطان از نظرم دور نبوو ...عاقد با نام خدا گفت : قباد خان مهریه عروس خانم چی باشه ؟‌ قباد نگاهم نمیکرد و گفت : این عمارت ... گوش هام درست میشنیدن اون عمارت ... سلطان و حاجی بهم خیره مونون .. اون واقعی بود اون عمارت نسل به نسل جلو رفته بود ... قباد ابروشو بالا داد ... _ نصف این عمارت مهربه مرجان میشه ... اب دهنمو قورت دادم داشت خوب جلو میرفن ... میخواست از همون اول کاری دلم بدست بیاره ....اما من دنبال پول نبودم ...نمیدونم چرا اما گفتم : نمیخوام .... عاقد با خنده گفت : بیشتر از موهای سر مرجان عروس و داماد عقد کردم اما اینبار اولین باره داماد میبخشه و عروس نمیخواد ... با گفتن بسم الله خطبه عقد رو جاری کرد ‌.. همه چیز مثل یه خواب بود و باورم‌نمیشد ... اخرین کلام رو که گفت خاله نفس زنلن رسید ... با سر به قباو سلام کرد و نگران اومو سمت من .. اون قباله دست نوشته رو به قباد داد و از درون نقل خوری یه دونه نقل برداشت ... _ مبارک باشه ... خاله متعجب نگاهم میکرو و گفت : چی مبارک باشه ؟. قباد همراه عاقد بیرون میرفت و عمدا گفتم تا بشنوه ...
۶ قباد همراه عاقد بیرون میرفت و عمدا گفتم تا بشنوه ... _ قرار نیست مبارک باشه قراره خیلی هم بد باشه ...به زور منو اینجا زندانیرکرده ... خاله لبشو گزید و دستشو روی دهنم فشرد تا صدام در نیاد ... سلطان لبخند زنان گفت : خانم شدی دوباره زن قباد خان .. خاله با چشم های پر از شوق گفت : راست میگه مرجان ؟‌ دستشو از رو دهنم برداستم و گفتم : اره منو بیهوش کرده اینجا نگه داشته ... خاله ریز ریز خندید ... _ عجب خان بودن لایقشه ... عجب ارباب بودن لایقشه ... روی لبه تخت نشستم ... چنگی تو موهای خودم زرم و گفتم : سلطان یجیزی بیار گرسنه ام ... عصبی که میشدم اشتهام باز میشد .. سلطان چشمی گفت و بیرون رفت ... خاله کنارم نشست ... _ چته مرجان میفهمی بخت و اقبال دوباده بهت رو کرده ...شب و روز غصه تو رو پیخوردم ... شبی نبود با اه نخوابم ... خداروشکر دوباره برگشتی سر زندگیت دوباره سایه قباد بالا سرته ... _ خاله من به زور اینجام ..من میخواستم با اقا محرم برگردم اونجه داشتم اونطور که میخواستم زندگی میکردم‌... _ همینجا هم میتونی اونطکر زندگی کنی ...ناشکر نباش ...هلهلکی اومدم برم اقا محرم رو با جواد راهی کنم برمیگردم پیشت ... دستشو گرفتم با بغض نگاهش کردم .. _ منم میخوام بیام‌... _ نمیشه دورت بگردم‌...نمیشه خودتم میدونی الان دیگه زن خاتی برو پیش پسرات تا پلو سلطان دم بیوفته اومدم ... به ناچار خاله رفت .. داشتم دق میکردم اون جا .. بیرون رفتم ...تو ایوان به عمارت خیره بودم‌....بازیم سر لجبازی بور وگرنه خودمم میدونستم مهر قباد رو هیج کسی حتی خودشم نمیتونه ار دلم بیرون بندازه ... گاهی صداشون میومد اونا یکی از اصلی ترین دارایی های من بودم ... صدای مهدبون خاله تهمینه بود ... از پشتم سرم گفت : بالاخره قباو پا رو غرودش گزاشت ... به سمتش چرخیدم و سلام کردم‌... دستشو کناد بازوم کشید ... _ سلام به روی ماهت ... خانم عمارت شدی باز ... _ به زور ... _ نه به زور نه ...از روی دل ...
۷ خاله تهمینه درست کنارم ایستاد به عمارت اشارهدکرو ... درسته من مادرشم اما خلق و خوی خانم بزرگ رو داره ... تونست پا رو غرورش بزاره و از سر دل بیاد جلو ... اون‌ دوستت داره اما بلد نیست بگه چطور میخوادت ...خودتم‌میدونی قباد چقود دلباخته توست ... اما امان از اون اخلافش اون جذبه و خلقش ... نگاهش کردم با یه بغضی گفت : جات خالی بود عروس ...توام مثل اون باش مغرور اما عاشق ... پسرات بهت نیاز دارن ..‌باور میکنی حسرت خبلی چیزا با قباد به دلم مونده .... همیشه ذوقش براق خانم بررگ بود یجودی برای قباد کیف میکرد که جرئت نمیکروم بگم پسر منه... با افسوس ادامه داد ... _ بالا سر پسرات باش بزار مادر داشته باشن ...خانم بزرگ پشت قباد خان بودهدو هست ... دستشو پشتم کشید و به سمت اتاقس رفت ...همیشه از اون همه ارامش و خونسردیش تعجب میکردم‌... امان از اون خانم بزرگ اون زن یه موجود عجیب بود ... صدای پاهاش میومد پله هارو بالا میومد و نگاهش به من بود ... رومو ازش جرخوندم ... از روبروم میگزشت به عمد دستشو روی شکمم کشید ... خودمو عقب کشبدم ...اما دستشو تو گودی کمرم گزاشت و منو جلو کشید ... محکم‌خودم به فرق سینه اش ... اخم کرده بود ... لبهاشو روی گوشم گزاشت و گفت : هر چقدر دوست داری ناز کن ....اینبار نمیزارم جایی بری ... اروم لاله گوشمو گاز کرفت و از روبروم به سمت اتاق خامم بزرگ رفت ... خنده ام گرفته بود از کارش ... بلنو گفتم : قباد خان ؟‌ به سمتم نچرخید و گفت : بله ؟‌ _ میخوام برم خونه پدرم برای دیدنشون و بدرقه کردن مهمونم‌... یکم مکث کرد و گفت : میام ... یه ناشتایی بخورم با هم میریم‌... گوش هام انگار سوت میکشیدم .. با هم میریم اون همون قباد بود یا من داشتم خواب میدیدم‌.... با عجله دنبالش رفتم .. قل از اینکه وارد اتاق بشه گفتم " نشنیدم چی گفتی ؟ به سمتم جرخید ... دستشو روی شکمم گزاشت ... _ صبحانه بخودم بریم‌...لنگ ظهره هنوز یه چای تلخ هم نخوردم‌....
۸ در کمال ناباوری جلو چشم‌هام لقمه میگرفت ... خانم بزرگ سرشم بلند نکرد نگاهم کنه ...قشنگ‌مشخص بود اون و قباد دستشون تو یه کاسه بوده ... سلطان برام نیمرو عسلی اورد و گفت : بفرما خانم یجیز بخور تا ناهار دم بیوفته ... داشتم ضعب میکردم .. جلوتر رفتم تا بشینم قباد دستشو بالا اورد دستمو گربت و کنار خودش نشوند .. همونطور که نگاهم میکرد گفت : پسرا رو بگو اماده کنن با خودمون میبریم‌... خانم بزرگ بالاخره سکوتش رو شکست و گفت : پسرا رو کجا میبری مادر بزار همینجا بمونن ... ازش خیلی دلگیر بودم‌... با اخم گفتم : جواب سلامم رو ندادی خانم بزرگ ... اخی گفت و ادامه داد ... _ گوش هام سنگین شدن مادر ... صرای جیر باز شدن درب اومد ... با خودم گفتم لابد خاله تهمینه است ... اما صدای سرفه اون پیر زن بود . . زنعمو بود ...با چشم های گرد شدا نگاهش میکردم‌... سلام کرد و نشست ... به قباد چشم دوختم اون اونجا چی میخواست ...تمام اون اتیش هارو اون بپا کرده بود ... واقعا تو اون عمارت چخبر بود ... قباد سرش تو صبحانه خوردن بود .. صدای پوست گرفتن‌تخم مرغ های عسلی انگار تو سر من بود .... خانم بزرگ‌با اخم گفت " مگه جون بیست ساله ای تا لنک ظهر میخوابی بلند شو یه قدم رده برو بزار اون پاهات جون بگیره ...پیری به خودت دلت بسوزه ... زنعمو قاشق عسل رو روی نون کشید و گفت " تو به خودت فکر کن امامزاده صدات میزنه ... من بهت قول میدم بعد تو ده سالم زندگی کنم ... خانم بزرگ کفری از جواب دندون تیز زنعمو قاشق تو استکان چای رو با عصبانیت تکون میداد ‌... زنعمو تک خنره ای کرد و گفت " اتیش گرفتی ؟‌ قباد خان پاشو به سطل اب بریز رو مادر بزرگت ....کجات میسوزه ؟‌ قباد الله اکبری گفت و با عصبانیت خطاب به هر دو گفت : تمون میکنید یا زبون هر دوتون رو بدوزم ... قرار شد کنار هم بسازید ... نه اینکه سوزن بشید به جون هم ... دلم میجوشید و گفتم : زنعمو چرا اینجاست ... من به این زن اعتماد ندارم ... اون نباید اینجا باشه ... بچه های من در امان نیستن ...
۹ دلم بدجور میجوشید و کلافه بودم‌... خودمم تمیدونستم چی پیش رو دارم ... زنعمو با اخم گفت : خودم خراب کردم خودمم ساختمش ... یه روزی شدم سبب جدایی امروز شدم سبب وصال ... من بودم که تو گوش قباد خوندم عقدت کنه ...من بودم که نقشه چیدم دست رحمان رو بند کنیم‌تو این عمارت تا تو بیای ایتجا ... قرار بود قبل عروسی عقدت کنه اما امان از دل قباد خان ... برای همه عزراییل به تو که رسید رسید شدفرشته خدا ... گلوم رو خشم میفشرد کاش میتونستم دست بندازم و موهاشو از سرش بکنم ... سکوتم اون‌لحظه فقط از اون همه فشار بوو ... قباد اخرین لقمع اش رو قورت داد همونطور که سرپا میشد گقت : سلطان حواست به این دوتا باشه همو نکشن ... تا عصر برمیگردیم ... دستشو به سمتم دراز کرد ... خیره به دستش از تعجب خشکم زده بود ... با استرس دستمو بین دستش گزاشام ... کمک کرد سرپا شدم‌... رو به خانم بزرگ گفت : حواست به پسرا باشه ... جلو میرفت و دستم بین دستش بود ... پله های عمارت رو پایین میرفت و همه نگاه میکردن ...همه خدمه ها با روی باز نگاهم میکردن ... یچیرهایی سلطان روی صندلی های عقب ماشین گزاشت و گفت : قباد خان پسرا رو نمیبری ؟ _ نه چشم ازشون برندار ما احتمال داره فردا برگردیم ... متو با خودش کجا میخواست ببره ... پشت فرمون نشست ... با ترس گفتم ؛ سلطان اینجا چخبره ؟‌ شونه هاشو بالا داد ... _ خبری نیست خانم ... فوتی کردم و سوار شدم‌... قباد نیم نگاهی بهم انداخت و حرگت کرد ... از عمارت بیرون رفت و هر از گاهی زیر لب ترانه های عارف رو زمزمه میکرو ... به سمت خونه مادرم میرفت ....دلشوره بدی داشتم و بالاخره زبوم باز کردم ... _ چرا زنعمو رو برگردوندی ؟‌ _ من نیاوردمش خودش اومد ... اون پیر زن تعادل اعصاب نداره ... _ مگه من نزده بودمت مگه به خونم تشنه نبودی ؟‌
۱۰ قباد دستشو روی دستم گزاشت و گفت : بعدا در موردش حرف میزنیم ... جلو درب خونه مادرم خلوت بود ... بچه هایی که تو کوپه بودن به سمت خونشون میدویدن و میگفتن : ارباب اینجاست ... قباد خان اومده ... چه هیجانی داشتن ... غ ور تو صورت پر ازجذبه اش موج میزد ... پیاده شدیم ...صدای خاله میومد میخواست برگرده عمارت ... تا منو تو حیاط دید دل نگرون بهم چشم دوخت .. قباد درست پشت سرم ایستاده بود دستشو روی کمرم گزاشت ... رحمان روی پله نشسته بود و مشخص بود به گوش همه رسیده من کجام ... اقا محرم نبود ...هر چی چشم چرخوندم پیداش نیود ... مامان و مهربان جلو میومدن اما اقام نزدیکتر بود و گفت : سلام قباد خان ...❤️❤️ قباد سلام همه رو جواب داد ... خاله با چشم هاش بهم اشاره کرد و متوجا اش کردم همه چیر امن ... دعوتش کردن داخل اما با روی باز گفت : میخوایم بریم کار دارم ... اومدم تا بگم مرجان رو عقد کردم ... دیکه جایی نمیره ‌.‌. خاله ابروشو بالا داد ... _ مبارک‌باشه خان ... _ ممنون .. اقام بیشتر از هر کسی خوشحال بود و گفت : از اولم میدونستم شما جدا نمیشید ... خدا بخت و اقبال شما دوتا رو با هم دوخته ... مامان پاشو به عمد لگد کرد تا اروم بگیره و گفت : بفرما داخل ارباب یه چای تلخ برای پزیرایی هست ... _ صرف شده ... نگاهی بهم انداخت و گفت : تو ماشبن منتظرتم ... بیرون حیاط رفت ... همه دوره ام کردن هطارتا سوال داشتن ... _ خاله اقا محرم کجاست ؟‌ _ بنده خدا رفت ...فهمید چخبره گزاشت رفت ... گفت نمیخواد این وسط دخالت کنه ... دندونمو بهم فشردم‌... _ ترسوندش ...مطمئنم قباد فراربش داده ... رحمان اروم گفت : همینه که تو میگی .. همش نقشه بوده تو رو بکشه عمارت ...عروسی من بهونه بود ... دیشب همه جیز رو فهمیدم‌...
۱۱ دست خاله رو چسبیدم‌... _ برو عمارت چشم از اون پیر زن برندار ...زتعمو برگشته ... خاله لبشو گزید .. _ خاله جان از اینکه شوهرت بالا سرته خوشحالم اما اونا با نقشه اومون میترسم بلایی سزت بیارن ... رحمان با خنده گفت : قباد خان نمیزاره حار به پای این دختر بره... زیر لب گفتم : اون روز که منو انداخت تو انباری پس کجا بودی ببینی چی به روزم اورد ... برگشتم تو ماشبن اینبار عقب نشستم از تو ایینه نگاهم کدو .. نگاهمو ازش دزدیدم ... چیزی نگفت و راه افتاد نمیدونستم کجا میره هم جاده برام عریب بود هم جایی که میرفت ... به سمت کوه میرفت ... نکنه میخواست بلایی به سرم بیاره...از تو وسایل کنارم چشمم به غذه و خوراکی ها افتاد ... منو میبرد یجایی ... صدای اب میومد و هوا سردتر شده بود ...اما درخت های سر به فلک کشیده بیشتر بودن ... کنار درخت ها کنار کشید ... چشم هام درست میدیدم یه کلبه چوبی ادنجا بود ... اولین باربود اونجا رو میدیدم‌... پیاده شدم‌کمرشو صاف کرد و گفت : زمان قدیم اینجا رو پدربزرکم ساخته بود ... بهار که میشد درخت های الو اینجا پر میشدن از بار و میومد برای بار جینی و همینحا میموندن ... اما بعد که عمارت رو ساختن و راه دور شد اینجا شد سهم رهگزار و چون به ابادی بعل نزدیکتر اونا بیشتر میان تا ما ... منتطر بود پیاده بشم اما همونجا چسبیده بودم‌... زیرکانه لبخندی زد ... _ تو عمارت هزارتا چشم هست ... نشد اونجور که دوست دارم باهات تنها باشم اما میخوام امشب اینجا برات یشبی بشه که تا عمر داری بگی اونشب نمیشه ... نگران پیاده شدم... _ مگه قراره شببمونیم ؟ _ اره ... _وسط این جنگل ...؟‌وسط خرس و گرگ ... _ مرجان خرس کجا بود ... چند تا شاخه شکسته رو جلوی اون کلبه ریخت و گفت : اتیش روشن میکنم چایی بخوریم‌... اینجا چاه هست بزار اب میکشم بالا ... پشت هم رودخونه هست ... قباد همه چیز رو پرتب داخل برد و من به ماشیت تکیه داده بودم‌... نگاهش میکررم و دلم ضعف میرفت براش اما یچیزی مانع میشد ...