Rad!cal
کی اهمیت میده که درموردت چه فکری میکنن؟
من همیشه کسی بودم که اهمیت میدادم، افکار مردم چیزی بود که همزمان هم من رو زمین میزد و هم بالا میبرد.
تو چشمام نگاه کن و بهم بگو کافی هستم، شاید تونستی یه نوری رو برای اون بخش تاریک وجودم روشن کنی.
کاش یه روز بفهمی منم بر خلاف اون ظاهری که برای خودم ساختم، احساساتی داشتم که هر بار با رفتارات و حرفات بهشون آسیب زدی.
پایان رو من نساختم؛ اگه دست من بود هیچوقت شروعی نداشت که پایانش این مدلی باشه.
هر کاری که انجام دادم فقط به خاطر این بود که به چشمت بیام؛ با اینکه باعث شد احمق به نظر برسم و هیچوقت نتیجه نداد.
اگه یه روز بهت گفتم حتی از مادرمم بیشتر دوست دارم
مطمعن باش دیگه هیچکس، هیچوقت نمیتونه مثل من دوستت داشته باشه
اگه بخوام وضعیتم رو توصیف کنم میگم شبیه لبه یه پرتگاهه، راه رفتن روش رو همیشه ادامه دادم و هیچوقت از اون بلندی نترسیدم ولی وقتی بهش نگاه میکردم ناخوداگاه یه غم عجیبی وجودم رو میگرفت انگار یه صدایی میگفت تو محکومی به طرد و فراموشی، ولی باز ادامه دادم؛ اما چند وقته خستم، دراز کشیدم کنار پرتگاه و فقط به اون سیاهی خیره شدم، هنوزم دوست ندارم غرق شم توی اون سیاهی ولی دیگه چیزی ازم نمونده که مثل قبل ادامه بدم.
همیشه یه اتفاقی میوفته که ثابت کنه گذشته وجود داره و ردشون از زندگیم پاک نمیشه.