شمارو نمیدونم اما به نظرم آدما هروقت از آدمی حس «امنیت» و «خونهبودن» دریافت میکنن پرحرفتر میشن، هروقت حالشون خوبه چشماشون برق میزنه و لبخند مهمونِ لباشونه، هروقت عاشق میشن چشماشون از حالتِ عادی خارج میشه و پر از کهکشان و ستاره و نور میشه، هروقت غمگینن شونههاشون خمیده و رنگ رخشون میپَره و چشماشون بیفروغ میشه، هروقت دلتنگ میشن مدام به یه جا و چیزِ خاصی خیره میشن و چاییهاشون سرد میشه .
تو میخندی و دوستانت میخندند، ستارهها میخندند، شب نیز میخندد. و من اما در انتهایِ تنهاییِ ماه و تاریکیِ پشتِ پنجره چشمانی محزون از برای شب را میبینم که با چشمانِ تو آشناییت دارد .